اشعار فردوسی در مورد عشق | سروده های عاشقانه فردوسی
یکی از شاعران بزرگ و معروف در بین مردم، حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی می باشد که اشعار زیبای او را می توانید در شاهنامه بخوانید. فردوسی اشعار حماسی و عاشقانه ی زیادی سروده است. اشعاری در وصف و ستایش خدا، اشعاری در وصف پیامبر (ص) و امام علی (ع)، اشعاری در مورد خرد و دانش، اشعاری در مورد کشور عزیزمان ایران و …… در این پست تعدادی از اشعار فردوسی در مورد عشق را به شما ارائه می گردد، با ما همراه باشید.
شعرهای فردوسی در مورد عشق
شعر عاشقانه از فردوسی
ز یاقوت سرخست چرخ کبود
نه از آب و گرد و نه از باد و دودبه چندین فروغ و به چندین چراغ
بیاراسته چون به نوروز باغروان اندرو گوهر دلفروز
کزو روشنایی گرفتست روزز خاور برآید سوی باختر
نباشد ازین یک روش راستترایا آنکه تو آفتابی همی
چه بودت که بر من نتابی همی
شعری عاشقانه از ابوالقاسم فردوسی
چراغست مر تیره شب را بسیچ
به بد تا توانی تو هرگز مپیچچو سی روز گردش بپیمایدا
شود تیره گیتی بدو روشناپدید آید آنگاه باریک و زرد
چو پشت کسی کو غم عشق خوردچو بیننده دیدارش از دور دید
هم اندر زمان او شود ناپدیددگر شب نمایش کند بیشتر
ترا روشنایی دهد بیشتربه دو هفته گردد تمام و درست
بدان باز گردد که بود از نخستبود هر شبانگاه باریک تر
به خورشید تابنده نزدیک تربدینسان نهادش خداوند داد
بود تا بود هم بدین یک نهاد
شعر عاشقانه از فردوسی در مورد خدا
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذردخداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمایخداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهرز نام و نشان و گمان برترست
نگارنده بر شده پیکرستبه بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده رانیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاهسخن هرچه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خردخرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همیستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بستخرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشه سخته کی گنجد اویبدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توانبه هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شویپرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاهتوانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
شعر عاشقانه شاهنامه فردوسی
ربخندد بدو گورید ای شوخ چشم
به عشق تو گریان نه از درد و خشم
نخندد زمین تا نگرید هوا
هوا را نخوانم کف پادشا
که باران او در بهاران بود
نه چون همت شهریاران بود
که من عاشقم همچو بحر دمان
ازو بر شده موج تا آسمانپر از پور سامست روشن دلم
به خواب اندر اندیشه زو نگسلمهمیشه دلم در غم مهر اوست
شب و روزم اندیشه چهر اوستمرا مهر او دل ندیده گزید
همان دوستی از شنیده گزیدبرو مهربانم به بر روی و موی
به سوی هنر گشتمش مهرجوی
به کردار افسانه از هر کسی
شنیدم همی داستانت بسیچو این داستان ها شنیدم ز تو
بسی لب به دندان گزیدم ز توبجستم همی کتف و یال و برت
بدین شهر کرد ایزد آبشخورتتوراام کنون گر بخواهی مرا
نبیند جزین مرغ و ماهی مرایکی آنک بر تو چنین گشتهام
خرد را ز بهر هوا کشتهامودیگر که از تو مگر کردگار
نشاند یکی پورم اندر کنارمگر چون تو باشد به مردی و زور
سپهرش دهد بهره کیوان و هورسه دیگر که اسپت به جای آورم
سمنگان همه زیر پای آورم
نگویی مرا تا مراد تو چیست
که بر چهر تو فر چهر پریستهر آن کس که از دور بیند ترا
شود بیهش و برگزیند ترامن اینک به پیش تو استاده ام
تن و جان شیرین ترا داده امز من هرچ خواهی همه کام تو
برآرم نپیچم سر از دام توبهانه چه داری تو از مهر من
بپیچی ز بالا و از چهر منکه تا من ترا دیدهام برده ام
خروشان و جوشان و آزرده امهمی روز روشن نبینم ز درد
برآنم که خورشید شد لاجوردکنون هفت سالست تا مهر من
همی خون چکاند بدین چهر منیکی شاد کن در نهانی مرا
ببخشای روز جوانی مرا
دل روشن من چو برگشت ازوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی
که این نامه را دست پیش آورم
ز دفتر به گفتار خویش آورم
بپرسیدم از هر کسی بیشمار
بترسیدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسی
بباید سپردن به دیگر کسی
و دیگر که گنجم وفادار نیست
همین رنج را کس خریدار نیست
برین گونه یک چند بگذاشتم
سخن را نهفته همی داشتم
سراسر زمانه پر از جنگ بود
به جویندگان بر جهان تنگ بود
ز نیکو سخن به چه اندر جهان
به نزد سخن سنج فرخ مهان
اگر نامدی این سخن از خدای
نبی کی بدی نزد ما رهنمای
به شهرم یکی مهربان دوست بود
تو گفتی که با من به یک پوست بود
مرا گفت خوب آمد این رای تو
به نیکی گراید همی پای تو
نبشته من این نامه پهلوی
به پیش تو آرم مگر نغنوی
گشاده زبان و جوانیت هست
سخن گفتن پهلوانیت هست
شو این نامه خسروان بازگوی
بدین جوی نزد مهان آبروی
چو آورد این نامه نزدیک من
برافروخت این جان تاریک من
ز مهر تو دیریست تا خسته ام
به بند هوای تو دل بسته ام
بکام تو بادا سپهر بلند
ز چشم بدانت مبادا گزند
نگار تو اینک بهار منست
مر این پرنیان غمگسار منست
همین بود کام دل افروزیم
که روزی بود دیدنت روزیم
تویی در جهان مرمرا چشم راست
به جز تو دلم آرزویی نخواست
اشعار عاشقانه کوتاه از فردوسی
ز مهر تو دیریست تا خسته ام
به بند هوای تو دل بسته ام
بکام تو بادا سپهر بلند
ز چشم بدانت مبادا گزند
نگار تو اینک بهار منست
مر این پرنیان غمگسار منست
همین بود کام دل افروزیم
که روزی بود دیدنت روزیم
تویی در جهان مرمرا چشم راست
به جز تو دلم آرزویی نخواست
بدارم وفای تو تا زنده ام
روان را به مهر تو آکنده ام
بنام خداوند خورشید و ماه
که دل را بنامش خرد داد راه
خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژی و کاستی
چو رخساره بنمود سهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب رایکی بوستان بد در اندر بهشت
به بالای او سرو دهقان نکشتدو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتی همی بشکفد هر زمان
من از دخت مهراب گریان شدم
چو بر آتش تیز بریان شدمستاره شب تیره یار منست
من آنم که دریا کنار منستبه رنجی رسیدستم از خویشتن
که بر من بگرید همه انجمن