متن شعر شهریار آمدی جانم به قربانت + دست خط خود شهریار
حتما شعر زیبای آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا از شهریار را شنیده اید ولی آیا متن کامل شعر شهریار آمدی جانم به قربانت را خوانده اید؟ پیشنهاد می کنیم حتما یک بار متن این شعر عاشقانه و غمگین شهریار که غزل شماره 9 شهریار است را با تأمل بخوانید و از حس زیبایی که در آن وجود دارد لذت ببرید. اشعار شهریار بسیار صادقانه و دلنشین سروده شده و از همین رو ماندگار و دوست داشتنی هستند. همچنین عکسی از شعر شهریار آمدی جانم به قربانت با دست خط خود شهریار را نیز تقدیمتان خواهیم نمود.
حتما گوش کنید: آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا با صدای حمید هیراد
متن شعر آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا شهریار
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا / بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی / سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست / من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم / دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار / این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود / ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت / اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند / در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین / خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر / این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
دست خط شعر شهریار آمدی جانم به قربانت
همچنین بخوانید: شعر تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است
داستان شعر شهریار آمدی جانم به قربانت
شهریار پس از نرسیدن به عشق روزهای جوانی اش (ثریا) تا سن 47 سالگی ازدواج نمی کند. در سال های آخر عمر استاد شهریار و در حالی که در بستر بیماری بوده اند دوستان استاد شهریار ثریا را راضی میکنند که به عیادت شهریار برود. ثریا پس از اصرار زیاد دوستان شهریار قبول می کند که به ملاقات شهریار که در بیمارستان بستری بود برود.
شهریار با دیدن عشق روزهای جوانی اش این شعر زیبا و غم انگیز را می سراید که تبدیل به یکی از محبوب ترین غزل های عاشقانه فارسی می شود.
پیشنهاد ویژه: معروف ترین دکلمه های استاد شهریار
روایت استاد شهریار از داستان سرودن شعر آمدی جانم به قربانت:
” در سال 1309 که شخصی درباری دختر مورد علاقهام را از چنگم به در آورد و مرا بعد از پانزده روز بازداشت، به نیشابور تبعید کردند؛ شبها که تنها میشدم، گریه سر میدادم و با خدایم راز و نیاز میکردم. شبی در زیر سنگی آرمیده بودم و غرق فکر بودم که آهنگ دلنشین این آیه به گوشم رسید: « یستعجلونک بالعذاب ولن یخلف الله وعده « یعنی » از تو به شتاب عذاب میطلبند و خدا هرگز وعده خود را خلاف نمیکند.
بعد از دو هفته دوستانم به نیشابور آمدند و خبر سکته آن شخص درباری را به من دادند. مرا به تهران بردند و در بیمارستان بستریام کردند. همانجا بود که دختر مورد علاقه ام خود را به بالینم رساند و من در حالی که از سوز تب میسوختم، شعر معروف “حالا چرا ” را ساختم.”
شهریار این شعر را پس از دیدن معشوقه سال های جوانی اش در حالی که پیر شده بود سروده با خواندن شعر شهریار آمدی جانم به قربانت به این فکر فرو می رویم که چرا قدر لحظه ها را نمی دانیم و در ابراز عشق و محبت خود به دیگران تا این اندازه خساست به خرج می دهیم و وقتی که دیر شده به خودمان می آییم!