متن کامل شعر زال و رودابه در شاهنامه + خلاصه داستان
در این مقاله متن کامل شعر و داستان زال و رودابه در شاهنامه به همراه داستان کامل این عاشقانه زیبا و پر ماجرا را از زمان ورود زال به کابل و عاشق شدن او و تلاش های زال و رودابه برای رسیدن به هم علی رغم مخالفت ها را می توانید بخوانید.
داستان عاشقانه زال و رودابه از بهترین قسمت های شاهکار ادبیات فارسی، شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی است. داستان عاشقی زال و رودابه روایت از عشقی است که نادیده هر دو را گرفتار کرده است. داستان از جایی شروع شد که پدر زال پادشاهی زابل را به او سپرد، زال برای سرکشی به شهرها و کشورهای تابعه از زابل راهی شد و به کابل رفت. زال پس از آشنایی با پادشاه کابل(مهراب) که از نوادگان ضحاک بود، دلباخته و عاشق دختر مهراب شد.
از آن سو هم رودابه دخت مهراب باشنیدن او ویژگیهای زال از زبان پدرش، هنگامی که با سیندخت سخن میگفت، شیفته و دل باختهٔ زال میشود. بعد از آن با میانجی گری غلام زال و چند کنیز از سوی رودابه پیش درآمدهای دیدار این دو فراهم شد. پس از دیدار زال و رودابه با وجود مخالفت دربار با این پیوند سرانجام با پافشاری و پیگیریهای زال و بخت بلند این پیوند که ستاره شناسان خبر آن را به منوچهر شاه میدهند، این پیوند سر میگیرد.
متن شعر تا سگ نشوی کوچه و بازار نگردی هرگز نشوی گرگ بیابان حقیقت
متن کامل شعر زال و رودابه در شاهنامه
رفتن زال به کابل
ديوان مازندران و سرکشان گرگان بر منوچهر شاهنشاه ايران شوريدند. سام نريمان فرمانداري زابلستان را به فرزند دلاورش زال زر سپرد و خود براي پيکار با دشمنان منوچهر رو به دربار ايران گذاشت.
روزي زال آهنگ بزم و شکار کرد و با تني چند از دليران و گروهي از سپاهيان روي بدشت و هامون گداشت. هر زمان در کنار چشمه اي و دامن کوهساري درنگ مي کرد و خواننده و نوازنده مي خواست و بزم مي آراست و با ياران باده مي نوشيد، تا آنکه بسرزمين کابل رسيد.
امير کابل مردي دلير و خردمند بنام “مهراب” بود که باجگزار سام نريمان شاه زابلستان بود. نژاد مهراب به ضحّاک تازي مي رسيد که چندي بر ايرانيان چيره شد و بيداد بسيار کرد و سرانجام بدست فريدون برافتاد. مهراب چون شنيد که فرزند سام نريمان بسرزمين کابل آمده شادمان شد. بامداد با سپاه آراسته و اسبان راهوار و غلامان چابک و هديه هاي گرانبها نزد زال آمد.
زال او را گرم پذيرفت و فرمان داد تا بزم آراستند و رامشگران خواستند و با مهراب بشادي برخوان نشست.
مهراب بر زال نظر کرد. جواني بلند بالا و برومند و دلاور ديد سرخ روي و سياه چشم و سپيدموي که هيبت بيل و زهره شير داشت. در او خيره ماند و براو آفرين خواند و با خود گفت آنکس که چنين فرزندي دارد گوئي همه جهان از آن اوست.
چون مهراب از خوان برخاست، زال بروبال و قامت و بالائي چون شير نر ديد. به ياران گفت «گمان ندارم که در همه کشور زيبنده تر و خوبچهره تر و برومند تر از مهراب مردي باشد.»
هنگام بزم يکي از دليران از دختر مهراب ياد کرد و گفت:
پس پرده او يکي دختر است
کهرويش زخورشيد روشن تر است
دو چشمش بسان دو نرگس بباغ
مژه تيرگي برده از پر زاغ
اگر ماه جوئي همه روي اوست
وگرمشک بوئي همه موي اوست
بهشتي است سرتاسر آراسته
پر آرايش و رامش و خواسته
چون زال وصف دختر مهراب را شنيد مهر او در دلش رخنه کرد و آرام و قرار از او بازگرفت. همه شب در انديشه او بود و خواب برديدگانش گذر نکرد.
يک روز چون مهراب به خيمه زال آمد زال او را گرم پذيرفت و نوازش کرد و گفت اگر خواهشي در دل داري از من بخواه. مهراب گفت «اي نامدار، مرا تنها يک آرزوست و آن اينکه بزرگي و بنده نوازي کني و به خانه ما قدم گذاري و روزي مهمان ما باشي و ما را سربلند سازي.»
زال با آنکه دلش در گرو دختر مهراب بود انديشه اي کرد و گفت «اي دلير، جز اين هرچه مي خواستي دريغ نبود. اما پدرم سام نريمان و منوچهر شاهنشاه ايران همداستان نخواهند بود که من در سراي کسي از نژاد ضحاک مهمان شوم و درآن برخوان بنشينم.»
مهراب غمگين شد وزال را ستايش گفت و راه خويش گرفت. اما زال را خيال دختر مهراب از سر بدر نمي رفت.
دانلود آهنگ زال و رودابه همایون شجریان
سيندخت و رودابه
پس از آنکه مهراب از خيمه گاه زال بازگشت نزد همسرش «سيندخت» و دخترش «رودابه» رفت و بديدار آنان شاد شد. سيندخت در ميان گفتار از فرزند سام جويا شد که «او را چگونه ديدي و با او چگونه بخوان نشستي؟ در خور تخت شاهي هست و با آدميان خو گرفته و آئين دليران مي داند يا هنوز چنان است که سيمرغ پرورده بود؟»
مهراب به ستايش زال زبان گشود که «دليري خردمند و بخشنده است و درجنگ آوري و رزمجوئي او را همتا نيست:
رخش سرخ ماننده ارغوان
جوان سال وبيداروبختش جوان
بهکيناندرونچوننهنگ بلاست
بهزيناندرونتيزچنگاژدهاست
دل شير نر دارد و زور پيل
دو دستش بهکردار درياي نيل
چو برگاه باشد زرافشان بود
چودرجنگ باشد سرافشان بود
تنها موي سر و رويش سپيد است. اما اين سپيدي نيز برازنده اوست و او را چهره اي مهرانگيز مي بخشد.» رودابه دختر مهراب چون اين سخنان را شنيد رخسارش برافروخته گرديد و ديدار زال را آرزومند شد.
راز گفتن رودابه با نديمان
رودابه پنج نديم همراز و همدل داشت. راز خود را با آنان در ميان گذاشت که «من شب و روز در انديشه زال و بديدار او تشنه ام و از دوري او خواب و آرام ندارم. بايد چاره اي کنيد و مرا به ديدار زال شادمان سازيد.»
نديمان نکوهش کردند که در هفت کشور به خوبروئي تو کسي نيست و جهان فريفته تواند؛ چگونه است که تو فريفته مردي سپيد موي شده اي و بزرگان و ناموراني را که خواستار تواند فرو گذاشته اي؟»
رودابه برايشان بانگ زد که سخن بيهوده مي گوئيد و انديشه خطا داريد. من اگر بر ستاره عاشق باشم ماه مرا بچه کار ميآيد؟ من فريفته هنرمندي و دلاوري زال شده ام، مرا با روي و موي او کاري نيست. با مهر او قيصر روم و خاقان چين نزد من بهائي ندارند.
جز او هرگز اندر دل من مباد
جز از وي برمن مياريد ياد
براومهربانم نه بر روي و موي
بسوي هنرگشتمشمهرجوي
نديمان چون رودابه را در مهر زال چنان استوار ديدند يک آواز گفتند «اي ماهرو، ما همه در فرمان توايم. صد هزار چون ما فداي يک موي تو باد. بگو تا چه بايد کرد. اگر بايد جادوگري بياموزيم و زال را نزد تو آريم چنين خواهيم کرد و اگر بايد جان در اين راه بگذاريم از چون تو خداوندگاري دريغ نيست.»
چاره ساختن نديمان
آنگاه نديمان تدبيري انديشيدند و هر پنج تن جامه دلربا به تن کردند و به جانب لشکرگاه زال روان شدند. ماه فروردين بود و دست به سبزه و گل آراسته. نديمان به کنار رودي رسيدند که زال برطرف ديگر آن خيمه داشت. خرامان گل چيدن آغاز کردند. چون برابر خرگاه زال رسيدند ديده پهلوان برآنها افتاد. پرسيد« اين گل پرستان کيستند؟» گفتند «اينان نديمان دختر مهراب اند که هر روز براي گل چيدن به کنار رود مي آيند.»
زال را شوري در سر پديد آمد و قرار از کفش بيرون رفت. تير و کمان طلبيد و خادمي همراه خود کرد و پياده به کنار رود خراميد. نديمان رودابه آن سوي رود بودند. زال در پي بهانه مي گشت تا با آنان سخن بگويد و از حال رودابه آگاه شود.
در اين هنگام مرغي برآب نشست. زال تير در کمان گذاشت و بانگ بر مرغ زد. مرغ از آب برخاست و به طرف نديمان رفت. زال تير بر او زد و مرغ بي جان نزديک نديمان بر زمين افتاد. زال خادم را گفت تا بسوي ديگر برود و مرغ را بياورد. نديمان چون بنده زال بديشان رسيد پرسش گرفتند که «اين تيرافگن کيست که ما به برزوبالاي او هرگز کسي نديده ايم؟» جوان گفت «آرام، که اين نامدار زال زر فرزند سام دلاور است. در جهان کسي به نيرو و شکوه او نيست و کسي از او خوبروي تر نديده است.»
بزرگ نديمان خنده زد که «چنين نيست. مهراب دختري دارد که در خوبروئي از ماه و خورشيد برتر است.» آنگاه آرام به جوان گفت «اين دو آزاده در خور يکديگرند، که يکي پهلوان جهان است و آن ديگر خبروي زمان.
سزا باشد و سخت در خور بود
که رودابه با زال همسر بود
جوان شاد شد و گفت «از اين بهتر چه خواهد بود که ماه و خورشيد همپيمان شوند.» مرغ را برداشت و نزد زال باز آمد و آنچه از نديمان شنيده بود با وي باز گفت.
زال خرّم شد و فرمان داد تا نديمان رودابه را گوهر و خلعت دادند. نديمان گفتند اگر سخني هست پهلوان بايد با ما بگويد. زال نزد ايشان خراميد و از رودابه جويا شد و از چهره و قامت و خوي و خرد او پرسش کرد. از وصف ايشان مهر رودابه در دل زال استوار تر شد. نديمان چون پهلوان را چنان خواستار يافتند گفتند «ما با بانو خويش سخن خواهيم گفت و دل او را بر پهلوان مهربان خواهيم کرد. پهلوان بايد شب هنگام به کاخ رودابه بخرامد و ديده بديدار ماهرو روشن کند.»
رفتن زال نزد رودابه
نديمان باز گشتند و رودابه را مژده آوردند. چون شب رسيد رودابه نهاني به کاخي آراسته درآمد و خادمي نزد زال فرستاد تا او را به کاخ راهنما باشد و خود به بام خانه رفت و چشم به راه پهلوان دوخت.
چون زال دلاور از دور پديدار شد رودابه گرم آواز داد و او را درود گفت و ستايش کرد. زال خورشيدي تابان بربام ديد و دلش از شادي طپيد. رودابه را درود گفت و مهر خود آشکار کرد.
رودابه گسيوان را فرو ريخت و از زلف خود کمند ساخت و فروهشت تا زال بگيرد و به بام برآيد. زال برگيسوان رودابه بوسه داد و گفت «مباد که من زلف مشک بوي ترا کمند کنم.» آنگاه کمندي از خادم خود گرفت و بر کنگره ايوان انداخت و چابک به بام برآمد و رودابه را در برگرفت و نوازش کرد و گفت «من دوستدار توام و جز تو کسي را به همسري نمي خواهم. اما چکنم که پدرم سام نريمان و شاهنشاه ايران منوچهر رضا نخواهند داد که من از نژاد ضحاک کسي را به همسري بخواهم.»
رودابه غمگين شد و آب از ديده به رخسار آورد که «اگر ضحاک بيداد کرد ما را چه گناه؟ من چون داستان دلاوري و بزرگي و بزم و رزم ترا شنيدم دل به مهر تود دادم. بسيار نامداران و گردنکشان خواستار منند. اما من خاطر به مهر تو سپرده ام و جز تو شوئي نمي خواهم.» زال ديده مهرپرور بر رودابه دوخت و در انديشه رفت. سرانجام گفت «اي دلارام، تو غم مدار که من پيش يزدان نيايش خواهم کرد و از خداوند پاک خواهم خواست تا دل سام و منوچهر را از کين بشويد و بر تو مهربان کند. شهريار ايران بزرگ و بخشنده است و بر ما ستم نخواهد کرد.»
رودابه سپاس گفت و سوگند خورد که در جهان همسري جز زال نپذيرد و دل به مهر کسي جز او نسپارد. دو آزاد هم پيمان شدند و سوگند مهر و پيوند استوار کردند و يکديگر را بدرود گفتند و زال به لشکرگاه خود باز رفت.
متن شعر شهریار آمدی جانم به قربانت
راي زدن زال با موبدان
زال همواره در انديشه رودابه بود و آني از خيال او غافل نمي شد. مي دانست که پدرش سام و شاهنشاه ايران منوچهر با همسري او با دختر مهراب همداستان نخواهند شد.
چون روز ديگر شد در انديشه چاره اي کس فرستاد و مؤبدان و دانايان و خردمندان را نزد خود خواند و سخن آغاز کرد و راز دل را با آنان در ميان گذاشت و گفت «دادار جهان همسر گرفتن را دستور و آئين آدميان کرد تا از آنان فرزندان پديد آيند و جهان آباد و برقرار بماند. دريغ است که نژاد سام نريمان و زال زر را فرزندي نباشد و شيوه پهلواني و دلاوري پايدار نماند. اکنون راي من اين است که رودابه دختر مهراب را به زني بخواهم که مهرش را در دل دارم و از او خوبروي تر و آزاده تر نمي شناسم. شما در اين باره چه مي گوئيد.»
موبدان خاموش ماندند و سر به زير افکندند. چه مي دانستند مهراب از خاندان ضحاک است و سام و منوچهر بر اين همسري همداستان نخواهند شد.
زال دوباره سخن آغاز کرد و گفت «ميدانم که مرا در خاطر به اين انديشه نکوهش مي کنيد، اما من رودابه را چنان نيکو يافته ام که از او جدا نمي توانم زيست و بي او شادمان نخواهم بود. دلم در گرو محبت اوست. بايد راهي بجوئيد ومرا در اين مقصود ياري کنيد. اگر چنين کرديد بشما چندان نيکي خواهم کرد که هيچ مهتري با کهتران خود نکرده باشد.»
موبدان و دانايان که زال را در مهر رودابه چنان استوار ديدند گفتند «اي نامدار، ما همه در فرمان توايم و جز کام و آرام تو نمي خواهيم. از همسر خواستن ننگ نيست و مهراب هرچند در بزرگي با تو همپايه نيست اما نامدار و دلير است و شکوه شاهان دارد و ضحاک گرچه بيدادگر بود و بر ايرانيان ستم بسيار روا داشت اما شاهي توانا و پردستگاه بود. چاره آنست که نامه اي به سام نريمان بنويسي و آنچه در دل داري با وي بگوئي و او را با انديشه خود همراه کني. اگر سام همداستان باشد منوچهر از راي او سرباز نخواهد زد.»
نامه زال به سام
زال به سام نامه نوشت که «اي نامور، آفرين خداي برتو باد. آنچه برمن گذشته است مي داني و از ستم هائي که کشيدهام آگاهي: وقتي از مادر زادم بي کس و بي يار در دامن کوه افتادم و با مرغان هم زاد و توشه شدم. رنج باد و خاک و آفتاب ديدم و از مهر پدر و آغوش مادر دور ماندم. آنگاه که تو در خز و پرنيان آسايش داشتي من در کوه و کمر در پي روزي بودم. باري فرمان يزدان بود و از آن چاره نبود.
سرانجام به من باز آمدي و مرا در دامن مهر خود گرفتي. اکنون مرا آرزوئي پيش آمده که چاره آن بدست تو است. من مهر رودابه دختر مهراب را بدل دارم و شب و روز از انديشه او آرام ندارم. دختري آزاد و نيکومنش و خوب چهره است. حور بدين زيبائي و دلآرائي نيست. مي خواهم او را چنانکه کيش و آئين ماست به همسري بگزينم. راي پدر نامدار چيست؟ به ياد داري که وقتي مرا از کوه باز آوردي در برابر گروه بزرگان و پهلوانان و موبدان پيمان کردي که هيچ آرزوئي را از من دريغ نداري؟ اکنون آرزوي من اينست و نيک ميداني که پيمان شکستن، آئين مردان نيست.»
پاسخ سام
سام چون نامه زال را ديد و آرزوي فرزند را دانست سرد شد و خيره ماند. چگونه مي توانست بر پيوندي ميان خاندان خود که از فريدون نژاد داشت با خاندان ضحاک همداستان شود؟ دلش از آرزوي زال پرانديشه شد و با خود گفت «سرانجام زال گوهر خود را پديد آورد. کسي را که مرغ در کوهسار پرورده باشد کام جستنش چنين است.»
غمين از شکارگاه به خانه باز آمد و خاطرش پرانديشه بود که «اگر فرزند را باز دارم پيمان شکسته ام و اگر همداستان باشم زهر و نوش را چگونه مي توان درهم آميخت؟ از اين مرغ پرورده و آن ديوزاده چگونه فرزندي پديد خواهد آمد و شاهي زابلستان بدست که خواهد افتاد؟»
آزرده و اندوهناک به بستر رفت. چون روز برآمد موبدان و دانايان و اخترشناسان را پيش خواند و داستان زال و رودابه را با آنان در ميان گذاشت و گفت «چگونه مي توان دو گوهر جدا چون آب و آتش را فراهم آورد و ميان خاندان فريدون و ضحاک پيوند انداخت؟ در ستارگان بنگريد و طالع فرزندم زال را باز نمائيد و ببينيد دست تقدير برخاندان ما چه نوشته است.»
اخترشناسان روزي دراز در اين کار بسر بردند. سرانجام شادان و خندان پيش آمدند و مژده آوردند که پيوند دختر مهراب و فرزند سام فرخنده است. از اين دو تن فرزندي دلاور زاده خواهد شد که جهاني را فرمانبر تيغ خود خواهد کرد و شاهنشاه را فرمانبردار و نگاهبان خواهد بود؛ پي بدانديشان را از خاک ايران خواهد بريد و سر تورانيان را ببند خواهد آورد. دشمنان ايرانشهر را کيفر خواهد داد و نام پهلوانان درجهان به او بلند آوازه خواهد شد:
بدو باشد ايرانيان را اميد
از او پهلوان را خرام و نويد
خنک پادشاهي بهنگام اوي
زمانه بشاهي برد نام اوي
چهروموچههندوچهايرانزمين
نويسند همه نام او برنگين
سام از گفتار اخترشناسان شاد شد و آنان را درهم و دينار داد و فرستاده زال را پيش خواند و گفت «به فرزند شيرافکنم بگوي که هرچند چنين آرزوئي از تو چشم نداشتم، ليک چون با تو پيمان کرده ام که هيچ خواهشي را از تو دريغ نگويم به خشنودي تو خشنودم. اما بايد از شهريار فرمان برسد. من هم امشب از کارزار بدرگاه شهريار خواهم شتافت تا راي او را باز جويم.»
آگاه شدن سيندخت از کار رودابه
ميان زال و رودابه زني زيرک و سخنگوي واسطه بود که پيام آن دو را بيکديگر ميرساند. وقتي فرستاده از نزد سام باز آمد زال او را نزد رودابه فرستاد تا مژده رضاي پدر را به او برساند. رودابه شادمان شد و به اين مژده زن چاره گر را گرامي داشت و گوهر و جامه گرانبها بخشيد، انگشتري گرانبها نيز به وي داد تا با پيام و درود به زال برساند.
زن چاره گر وقتي از ايوان رودابه بيرون مي رفت چشم سيندخت مادر رودابه بر او افتاد. بدگمان شد و پرسش گرفت که کيستي و اينجا چه مي کني؟
زن بيمناک شد و گفت «من زني بي آزارم. جامه و گوهر به خانه مهتران براي فروش مي برم. دختر شاه کابل پيرايه اي گرانبها خواسته بود. نزد وي بردم و اکنون باز مي گردم.» سيندخت گفت «بهائي که رودابه به تو داده است کجاست؟» زن درماند و گفت «بها را فردا خواهد داد.» سيندخت بدگمانيش نيرو گرفت و زن را باز جست و جامه و انگشتر را که رودابه به او داده بود بديد و بشناخت و برآشفت و زن را برو در افکند و سخت بکوفت و خشمگين نزد رودابه رفت و گفت «اي فرزند، اين چه شيوه است که پيش گرفته اي؟ همه عمر بر تو مهر ورزيدم و هر آرزو که داشتي برآوردم و تو راز از من نهان مي کني؟ اين زن کيست و به چه مقصود نزد تو مي آيد؟ انگشتر براي کدام مرد فرستاده اي؟ تو از نژاد شاهاني و از تو زيباتر و خوب روتر نيست، چرا در انديشه نام خود نيستي و مادر را چنين به غم مي نشاني؟»
رودابه سر به زير افکند و اشک از ديده بر رخسار ريخت و گفت «اي گرانمايه مادر، پاي بند مهر زال زرم. آن زمان که سپهبد از زابل به کابل آمد فريفته دليري و بزرگي او شدم و بي او آرام ندارم. با يکديگر نشستيم و پيمان بستيم اما سخن جز يه داد و آئين نگفتيم. زال مرا به همسري خواست و فرستاده اي نزد سام گسيل کرد. سام نخست آزرده شد اما سرانجام به کام فرزند رضا داد. اين زن مژده اين شادماني را آورده بود و انگشتر را به شکرانه اين مژده براي زال مي فرستادم.»
سيندخت چون راز دختر را شنيد خيره ماند و خاموش شد. سرانجام گفت «فرزند، اين کار کاري خرد نيست. زال دليري نامدار و فرزند سام بزرگ پهلوانان ايران است و از خاندان نريمان دلاور است. بزرگ و بخشنده و خردمند است. اگر به وي دل داده اي بر تو گناهي نيست. اما شاه ايران اگر اين راز را بداند خشمش دامن خاندان ما را خواهد گرفت و کابل را با خاک يکسان خواهد کرد، چه ميان خاندان فريدون و ضحاک کينه ديرين است. بهتر است از اين انديشه درگذري و برآنچه شدني نيست دل خوش نکني.»
آنگاه سيندخت زن چاره گر را نوازش کرد و روانه ساخت و از او خواست تا اين راز را پوشيده بدارد و خود پس از تيمار رودابه آزرده و گريان به بستر رفت.
خشم گرفتن مهراب
شب که مهراب به کاخ خويش آمد سيندخت را غمناک و آشفته ديد. گفت «چه روي داده که ترا چنين آشفته مي بينم؟»
سيندخت گفت «دلم از انديشه روزگار پرخون است. از اين کاخ آباد و سپاه آراسته و دوستان يکدل و شادي و رامش ماچه خواهد ماند؟ نهالي به شوق کاشتيم و به مهر پرورديم و به پاي آن رنج فراوان برديم تا به بار آمد و سايه گستر شد. هنوز دمي در سايه اش نيارميده ايم که به خاک مي آيد و در دست ما از آن همه رنج و آرزو و اميد چيزي نمي ماند. ازين انديشه خاطرم پر اندوه است. مي بينم که هيچ چيز پايدار نيست و نمي دانم انجام کار ما چيست.»
مهراب از اين سخنان درشگفتي شد و گفت «آري، شيوه روزگار اينست. پيش از ما نيز آنان که کاخ و دستگاه داشتند به همين راه رفتند. جهان سراي پايدار نيست. يکي مي آيد و ديگري مي گذرد. با تقدير پيکار نمي توان کرد. اما اين سخن تازه ينست. از ديرباز چنين بوده است. چه شده که امشب در اين انديشه افتاده اي؟»
سيندخت سر به زير افکند و اشک از ديده فرو ريخت و گفت «به اشاره سخن گفتم مگر راز را برتو نگشايم. اما چگونه مي توانم رازي از تو بپوشم. فرزند سام در راه رودابه همه گونه دام گسترده و دل او را در گرو مهر خود کشيده و رودابه بي روي زال آرام ندارد. هرچه پندش دادم سودي نکرد. همه سخن از مهر زال مي گويد.»
مهراب ناگهان به پاي خاست و دست بر شمشير کرد و لرزان بانگ برآورد که «رودابه نام و ننگ نمي شناسد و نهاني با کسان هم پيمان مي شود و آبروي خاندان ما را برباد مي دهد. هم اکنون خون او را برخاک خواهم ريخت.» سيندخت بر دامنش آويخت که «اندکي به پاي و سخن بشنو آنگاه هرچه مي خواهي بکن، اما خون بي گناهي را برخاک مريز.»
مهراب او را بسوئي افگند و خروش برآورد که «کاش رودابه را چون زاده شد در خاک کرده بودم تا امروز بر پيوند بيگانگان دل نبندد و ما را چنين گزند نرساند. اگر سام و منوچهر بدانند که زال به دختري از خاندان ضحاک دل بسته يک نفر در اين بوم و بر زنده نخواهند گذاشت و دمار از روزگار ما برخواهند آورد.»
سيندخت به شتاب گفت «بيم مدار که سام از اين راز آگاهي يافته است و براي چاره کار روي به دربار منوچهر گداشته.»
مهراب خيره ماند و سپس گفت «اي زن ، سخن درست بگو و چيزي پنهان مکن. چگونه مي توان باور داشت که سام، سرور پهلوانان، براين آرزو همداستان شود؟ اگر گزند سام و منوچهر نباشد در جهان از زال دامادي بهتر نمي توان يافت. اما چگونه مي توان از خشم شاهنشاه ايمن بود؟»
سيندخت گفت «اي شوي نامدار، هرگز با تو جز راست نگفته ام. آري، اين راز بر سام گشاده است و بسا که شاهنشاه نيز همداستان شود. مگر فريدون دختران شاه يمن را براي فرزندانش به زني نخواست؟»
اما مهراب خشمگين بود و آرام نمي شد. گفت «بگوي تا رودابه نزد من آيد.»
سيندخت بيمناک شد مبادا او را آزار کند. گفت «نخست پيمان کن که او را گزند نخواهي زد و تندرست به من بازخواهي داد تا او را بخوانم.» مهراب ناگزير پذيرفت.
سيندخت مژده به رودابه برد که «پدر آگاه شد اما از خونت درگذشت.» رودابه سر برافراخت که «از راستي بيم ندارم و بر مهر زال استوارم. » آنگاه دلير پيش پدر رفت. مهراب از خشم برافروخته بود. بانگ برداشت و درشتي کرد و سقط گفت. رودابه چون عتاب پدر را شنيد دم فرو بست و مژه برهم گذاشت و آب از ديده روان کرد و آزرده و نالان به ايوان خود باز آمد.
آگاه شدن منوچهر
خبر به منوچهر رسيد که فرزند سام دل به دختر مهراب داده است. شاهنشاه گره بر ابروان انداخت و با خود انديشيد که «ساليان دراز فريدون و خاندانش در کوتاه کردن دست ضحاکيان کوشيده اند. اينک اگر ميان خاندان سام و مهراب پيوندي افتد از فرجام آن چگونه مي توان ايمن بود؟ بسا که فرزند زال به مادر گرايد و هواي شهرياري در سرش افتد و مدعي تاج و تخت شود و کشور را پرآشوب کند. بهتر آنست که در چاره اين کار بکوشم و زال را از چنين پيوندي باز دارم.»
در اين هنگام سام از جنگ با ديوان مازندران و نافرمانان گرگان به عزم ديدار منوچهر باز مي گشت. منوچهر قرزند خود نوذر را با بزرگان درگاه و سپاهي با شکوه به پيشواز او فرستاد تا او را به بارگاه آرند. وفتي سام فرود آمد منوچهر او را گرامي داشت و نزد خود برتخت نشاند و از رنج راه و پيروزي هاي وي در ديلمان و مازندران پرسيد. سام داستان جنگ ها و چيرگي هاي خود و شکست و پريشاني دشمنان و کشته شدن کرکوي از خاندان ضحاک را همه باز گفت. منوچهر او را بسيار به نواخت و به دلاوري و هنرمندي ستايش کرد.
سام مي خواست سخن از زال و رودابه در ميان آورد و چون دل شاه به کرده او شاد بود آرزوئي بخواهد که منوچهر پيشدستي کرد و گفت «اکنون که دشمنان ايران را در مازندران و گرگان پست کردي و دست ضحاک زادگان را کوتاه ساختي هنگام آنست که لشکر به کابل و هندوستان بري و مهراب را نيز که از خاندان ضحاک مانده است از ميان برداري و کابلستان را به بخت شاهنشاه در تصرف آوري و خاطر ما را از اين رهگذر آسوده سازي.»
سخن در گلوي سام شکست و خاموش ماند. از فرمان شاه چاره نبود. ناچار نماز برد و زمين بوسيد و گفت «اکنون که راي شاه جهاندار براين است چنين مي کنم. آنگاه با سپاهي گران روي به سيستان گذاشت.»
شکوه زال
در کابل از آهنگ شاه خبر يافتند. شهر به جوش آمد و از مردمان خروش برخاست. خاندان مهراب را نوميدي گرفت و رودابه آب از ديده روان ساخت. شکوه پيش زال بردند که اين چه بيداد است؟ زال آشفته و پرخروش شد. با چهره اي دژم و دلي پرانديشه از کابل بسوي لشکر پدر تاخت.
پدر سران سپاه را به پيشواز او فرستاد. زال با دلي پر از شکوه و اندوه از در درآمد و زمين را بوسه داد و بر سام يل آفرين خواند و گفت «اي پهلوان بيدار دل همواره پاينده باشي. در همه ايرانشهر از جوانمردي و دليري تو سخن است. مردمان همه به تو شادند و من از تو ناشاد. همه از تو داد مي يابند و من از تو بيداد. من مردي مرغ پرورده و رنج ديده ام. با کس بد نکرده ام و برکس بد نمي خواهم. گناهم تنها آنست که فرزند سامم. چون از مادر زادم مرا از وي جدا کردي و به کوه انداختي. بر رنگ سپيد و سياه خرده گرفتي و با جهان آفرين به ستيز برخاستي تا از مهر مادر و نوازش پدر دور ماندم. يزدان پاک در کارم نظر کرد و سيمرغ مرا پرورش داد تا به جواني رسيدم و نيرومند و هنرمند شدم. اکنون از پهلوانان و نامداران کسي به برز و به يال و به جنگ آوري و سرافرازي با من برابر نيست. پيوسته فرمان ترا نگاهداشتم و در خدمت کوشيدم. از همه گيتي به دختر مهراب دل بستم که هم خوبروي است و هم فرّ و شکوه بزرگي دارد.
باز جز به فرمان تو نرفتم و خودسري نکردم و از تو دستور خواستم. مگر در برابر مردمان پيمان نکردي که مرا نيازاري و هيچ آرزوئي از من باز نداري؟ اکنون که آرزوئي خواستم از مازندران و گرگساران با سپاه به پيکار آمدي؟ آمدي تا کاخ آرزوي مرا ويران کني؟ همين گونه داد مرا مي دهي و پيمان نگاه مي داري؟ من اينک بنده فرمان توام و اگر خشم گيري تن و جانم تراست. بفرما تا مرا با ارّه بدو نيم کنند اما سخن از کابل نگويند. با من هرچه خواهي بکن اما با آزار کابليان همداستان نيستم. تا من زنده ام به مهراب گزندي نخواهد رسيد. بگو تا سر از تن من بردارند آنگاه آهنگ کابل کن.»
سام در انديشه فرو رفت و خاموش ماند. عاقبت سر برداشت و پاسخ داد که «اي فرزند دلير، سخن درست مي گوئي با تو آئين مهر بجا نياوردم و به راه بيداد رفتم. پيمان کردم که هر آرزو که خواستي برآورم. اما فرمان شاه بود و جز فرمان بردن چاره نبود. اکنون غمگين مباش و گره از ابروان بگشاي تا در کار تو چاره اي بينديشم، مگر شهريار را با تو مهربان سازم و دلش را به راه آورم.»
نامه سام به منوچهر
آنگاه سام نويسنده را پيش خواند و فرمود تا نامه اي به شاهنشاه نوشتند که «شهريارا، صدو بيست سال است که بنده وار در خدمت ايستاده ام. در اين ساليان به بخت شاهنشاه شهرها گشودم و لشکرها شکستم. دشمنان ايرانشهر را هرجا يافتم به گرز گران کوفتم و بدخواهان ملک را پست کردم. پهلواني چون من، عنان پيچ و گردافکن و شيردل، روزگار به ياد نداشت. ديوان مازندران را که از فرمان شهريار پيچيدند در هم شکستم و آه از نهاد گردنکشان گرگان برآوردم.
اگر من در فرمان نبودم اژدهائي را که از کشف رود برآمد که چاره مي کرد؟ دل جهاني از او پر هراس بود. پرنده و درنده از آسيبش در امان نبودند. نهنگ دژم را از آب و عقاب تيز پر را از هوا به چنگ مي گرفت. چه بسيار از چارپايان و مردمان را درکام برد. به بخت شهريار گرزبر گرفتم و به پيکار اژدها رفتم. هرکه دانست مرگم را آشکار ديد و مرا بدرود کرد.
نزديک اژدها که رفتم گوئي دريائي از آتش در کنار داشتم. چون مرا ديد چنان بانگ زد که جهان لرزان شد. زبانش چون درختي سياه از کام بيرون ريخته و بر راه افتاده بود. به ياري يزدان بيم بدل راه ندادم. تير خدنگي که از الماس پيکان داشت به کمان نهادم و رها کردم و يک سوي زبانش را به کام دوختم. تير ديگر در کمان گذاشتم و برکام او زدم و سوي ديگر زبان را نيز به کام وي دوختم. برخود پيچيد و نالان شد. تير سوم را برگلويش فرو بردم. خون از جگرش جوشيد و به خود پيچيد و نزديک آمد.
گرز گاوسر را برکشيدم و اسب پيلتن را از جاي برانگيختم و به نيروي يزدان و بخت شهريار چنان بر سرش کوفتم که گوئي کوه بر وي فرود آمد. سرش از مغز تهي شد و زهرش چون رود روان گرديد و دم و دود برخاست. جهاني برمن آفرين گفتند و از آن پس جهان آرام گرفت و مردمان آسوده شدند.
چون باز آمدم جوشن برتنم پاره پاره بود و چندين گاه از زهر اژدها زيان مي ديدم. از دلاوري هاي ديگر که در شهرها نمودم نمي گويم. خود ميداني با دشمنان تو در مازندران و ديلمان چه کردم و به روزگار نا سپاسان چه آوردم. هرجا اسبم پاي نهاد دل نره شيران گسسته شد و هرجا تيغ آختم سر دشمنان برخاک ريخت.
در اين ساليان دراز پيوسته بسترم زين اسب و آرامگاهم ميدان کارزار بود. هرگز از زادبوم خود ياد نکردم و همه جا به پيروزي شاه دلخوش بودم و جز شادي وي نجستم.
اکنون اي شهريار بر سرم گرد پيري نشسته و قامت افراخته ام دوتائي گرفته. شادم که عمر را در فرمان شاهنشاه بسر بردم و در هواي او پير شدم. اکنون نوبت فرزندم زال لست. جهان پهلواني را به وي سپردم تا آنچه من کردم از اين پس او کند و دل شهريار را به هنرمندي و دلاوري و دشمن کشي شاد سازد، که دلير و هنرور و مردافگن است و دلش از مهر شاه آگنده است. زال را آرزوئي است. به خدمت مي آيد تا زمين ببوسد و به ديدار شاهنشاه شادان شود و آرزوي خويش را بخواهد. شهريار از پيمان من با زال آگاه است. در ميان گروه پيمان کردم که هر آرزو که داشت برآورم. چون به فرمان شاهنشاه آهنگ کابل نمودم پريشان و دادخواه نزد من آمد که اگر مرا به دو نيم کني بهتر است که روي به کابل گذاري. دلش در گرو مهر رودابه دختر مهراب است و بي او خواب و آرام ندارد. او را رهسپار درگاه کردم تا خود رنج درون را باز گويد. شاهنشاه با وي آن کند که از بزرگواران در خور است. مرا حاجت گفتار نيست. شهريار نخواهد که بندگان درگاهش پيمان بشکنند و پيمانداران را بيازارند، که مرا در جهان همين يک فرزند است و جز وي يار و غمگساري ندارم. شاه ايران پاينبده باد.»
خشم گرفتن مهراب
از آن سوي مهراب که از کار سام و سپاهش آگاه شد بر سيندخت و رودابه خشم گرفت که راي بيهوده زديد و کشور مرا در کام شير انداختيد. اکنون منوچهر سپاه به ويران ساختن کابل فرستاده است. کيست که در برابر سام پايداري کند؟ همه تباه شديم. چاره آنست که شما را بر سر بازار به شمشير سر از تن جدا کنم تا خشم منوچهر فرونشيند و از ويران ساختن کابل باز ايستد و جان و مال مردم از خطر تباهي برهد.»
سيندخت زني بيدار دل و نيک تدبير بود. دست در دامان مهراب زد که يک سخن از من بشنو و آنگاه اگر خواهي ما را بکش. اکنون کاري دشوار پيش آمده و تن و جان و بوم و بر ما در خطر افتاده. در گنج را باز کن و گوهر بيفشان و مرا اجازت ده تا پيش کش هاي گرانبها بردارم و پوشيده نزد سام روم و چاره جو شوم و دل او را نرم کنم و کابل را از خشم شاه برهانم.»
مهراب گفت: «جان ما در خطر است، گنج و خواسته را بهائي نيست. کليد گنج را بردار و هرچه مي خواهي بکن.» سيندخت از مهراب پيمان گرفت که تا بازگشتن او برجان رودابه گزندي نرساند و خود با گنج و خواسته وزر و گوهر بسيار و سي اسب تازي و سي اسب پارسي و شصت جام زر ير از مشک و کافور و ياقوت و پيروزه و صد اشتر سرخ موي و صد اشتر راهوار و تاجي پرگوهرشاهوار و تختي از زر ناب و بسياري هديه هاي گرانبهاي ديگر رهسار درگاه سام شد.
گفتگوي سام و سيندخت
به سام آگهي دادند که فرستاده اي با گنج و خواسته فراوان از کابل رسيده است. سام بار داد و سيندخت بسرا پرده درآمد و زمين بوسيد و گفت «از مهراب شاه کابل پيام و هديه آورده ام. سام نظر کرد و ديد تا دو ميل غلامان و اسبان و شتران و پيلان و گنج و خواسته مهراب است. فرو ماند که تا چه کند. اگر هديه از مهراب بپذيرد منوچهر خشمگين خواهد شد که او را به گرفتن کابل فرستاده است و وي از دشمن ارمغان مي پذيرد. اگر نپذيرد فرزندش آزرده خواهد شد و باز پيمان ديرين را به ياد وي خواهد آورد.
عاقبت سر برآورد و گفت «اسبان و غلامان» و اين هديه و خواسته همه را به گنجور زال زر بسپاريد. سيندخت شاد شد و گفت تا بر پاي سام گوهر افشاندند. آنگاه زبان گشاد که «اي پهلوان، درجهان کسي را با تو ياراي پايداري نيست. سر بزرگان در فرمان تو است و فرمانت بر جهاني رواست. اما اگر مهراب گنهکار بود مردم کابل را چه گناه که آهنگ جنگ ايشان کرده اي؟ کابليان همه دوستدار و هواخواه تواند و به شادي تو زنده اند و خاک پايت را برديده مي سايند. از خداوندي که ماه و آفتاب و مرگ و زندگي را آفريد انديشه کن و خون بي گناهان را برخاک مريز.»
سام از سخنداني فرستاده در شگفت شد و انديشيد «چگونه است که مهراب با اين همه مردان و دليران زني را نزد او فرستاده است؟» گفت «اي زن، آنچه مي پرسم به راستي پاسخ بده. تو کيستي و با مهراب چه نسبت داري؟» رودابه در هوش و فرهنگ و خرد و ديدار به چه پايه است و زال چگونه بر وي دل بسته است؟.»
سيندخت گفت «اي نامور، مرا به جان زينهار بده تا آنچه خواستي آشکارا بگويم.» سام او را زينهار داد. آنگاه سيندخت راز خود را آشکار کرد که «جهان پهلوانا، من سيندخت همسر مهراب و مادر رودابه و از خاندان ضحاکم. در کاخ مهراب ما همه ستايشگر و آفرين گوي توايم و دل به مهر تو آگنده داريم. اکنون نزد تو آمده ام تا بدانم هواي تو چيست. اگر ما گنهکار و بدگوهريم و درخور پيوند شاهان نيستيم من اينک مستمند نزد تو ايستاده ام. اگر کشتني ام بکش و اگر در خور زنجيرم در بند کن. اما بيگناهان کابل را ميازار و روز آنان را تيره مکن و برجان خود گناه مخر.»
سام ديد بر کرد. شيرزتي ديد بلند بالا و سرو رفتار و خردمند و روشندل.. گفت «اي گرانمايه زن، خاطر آسوده دار که تو و خاندان تو در امان منيد و با پيوند دختر تو و فرزند خويش همداستانم. نامه به شاهنشاه نوشته ام و در خواسته ام تا کام ما را برآورد. اکنون نيز در چاره اين کار خواهم کوشيد. شما نگراني به دل راه مدهيد. اما اين رودابه چگونه پريوشي است که دل زال دلاور را چنين در بند کشيده. او را به من نيز بنما تا بدانم به ديدار و بالا چگونه است.»
سيندخت از سخن سام شادان شد و گفت «پهلوان بزرگي کند و با ياران و سپاهيان به خانه ما خرامد و ما را سرافراز کند و رودابه را نيز به ديدار خود شاد سازد. اگر پهلوان به کابل آيد همه شهر را بنده و پرستنده خود خواهد يافت.
سام خنديد و گفت «غم مدار که اين کام تو نيز برآورده خواهد شد. هنگامي که فرمان شاه برسد با بزرگان و سران سپاه و نامداران زابل به کاخ تو ميهمان خواهيم آمد.»
سيندخت خرم و شگفته با نويد نزد مهراب بازگشت.
زال در بارگاه منوچهر
از آن سوي، چون نامه سام نوشته شد زال آنرا تيز برگرفت و شتابان براسب نشست و بدرگاه منوچهر تاخت. چون از آمدنش آگاهي رسيد گروهي از بزرگان درگاه و پهلوانان و نامداران به پیشواز او شتافتند و با فرّ و شکوه بسيار به بارگاهش آوردند. زال زمين ببوسيد و بر شاهنشاه آفرين خواند و نامه سام را به وي سپرد.
منوچهر او را گرامي داشت و گرم بپرسيد و فرمود تا رويش را از خاک راه ستردند و بر او مشک و عنبر افشاندند. چون از نامه سام و آرزوي زال آگاه شد خنديد و گفت «اي دلاور، رنج ما را افزون کردي و آرزوي دشوار خواستي. اما هرچند به آرزوي تو خشنود نيستم از آنچه سام پير بخواهد دريغ نيست. تو يک چند نزد ما بپاي تا در کار تو با موبدان و دانايان راي زنيم و کام ترا برآوريم.» آنگاه خوان گستردند و بزمي شاهانه ساختند و شاهنشاه با بزرگان درگاه مي برگرفتند و به شادي نشستند.
روز ديگر منوچهر فرمان داد تا دانايان و اخترشناسان در کار ستارگان ژرف بنگرند و از فرجام زال و رودابه وي را آگاه کنند. اختر شناسان سه روز در اين کار بسر بردند. سرانجام خرّم و شادمان باز آمدند که از اختران پيداست که فرجام اين پيوند خشنودي شهريار است. از اين دو فرزندي خواهد آمد که دل شير و نيروي پيل خواهد داشت و پي دشمنان ايران را از بيخ بر خواهد کند.
يکي برز بالا بود زورمند
هه شير گيرد بخّم کمند
عقاب از بر ترک او نگذرد
سران ومهان رابکس نشمرد
برآتش يکي گور بريان کند
هوا رابه شمشير گريان کند
کمر بسته شهرياران بود
به ايران پناه سواران بود
منوچهر از شادي شگفته شد و فرمان داد تا موبدان و خردمندان گرد آيند و زال را در هوش و دانائي و فرهنگ بيازمايند.
آزمودن زال
چون موبدان آماده شدند شاهنشاه براي آزمودن زال بار داد و زال در برابر موبدان بنشست تا پرسش هاي ايشان را پاسخ گويد و خردمندي خود را آشکار کند. يکي از موبدان پرسيد«دوازده درخت شاداب ديدم که هريک سي شاخه داشت. راز آن چيست؟»
موبد ديگر گفت «دو اسب تيز تک ديدم، يکي چون برف سپيد و ديگري چون قير سياه. هريک از پي ديگري مي تاخت اما هيچيک بديگري نمي رسيد. راز آن چيست؟»
ديگري گفت «مرغزاري سر سبز و خرّم ديدم که مردي با داسي تيز در آن مي آمد و تر و خشکش را با هم درو مي کرد و زاري و لابه در او کارگر نمي افتاد. راز آن چيست؟»
موبد ديگر گفت «دو سرو بلند ديدم که از دريا سر کشيده بودند و برآنها مرغي آشيانه داشت. روز بر يکي مي نشست و شام بر ديگري. چون بر سروي مي نشست آن سرو شگفته مي شد و چون برمي خاست آن سرو پژمرده مي شد و خشک و بي برگ مي ماند.»
ديگري گفت «شهرستاني آباد و آراسته ديدم که در کنارش خارستاني بود. مردمان از آن شهرستان ياد نمي کردند و در خارستان منزل مي گزيدند. ناگاه فريادي برمي خاست و مردمان نيازمند آن شهرستان مي شدند. اکنون ما را بگوي تا راز اين سخنان چيست؟»
زال زماني در انديشه فرو رفت و سپس سربرآورد و چنين گفت: « آن دوازده درخت که هريک سي شاخ دارد دوازده ماه است که هريک سي روز دارد و گردش زمان برآنهاست. آن دو اسب تيزپاي سياه و سپيد شب و روزاند که در پي هم مي تازند و هرگز بهم نمي رسند. دو سرو شاداب که مرغي برآنها آشيان دارد نشاني از خورشيد و دو نيمه سال است. در نيمي از سال، يعني در بهار و تابستان، جهان خرّمي و سرسبزي دارد. در اين نيمه مرغ خورشيد شش مرحله از راه خود را مي پيمايد. در نيمه ديگر جهان رو به سردي و خشکي دارد و پائيز و زمستان است و مرغ خورشيد شش مرحله ديگر راه را مي پيمايد. مردي که به مرغزار در مي آيد و با داس تر و خشک را بي تفاوت درو مي کند دست اجل است که لابه و زاري ما را در وي اثر نيست وچون زمان کسي برسد بر وي نمي بخشايد و پير و جوان و توانگر و دريوش را از اين جهان بر مي کند. و اما آن شهرستان آراسته و آباد سراي جاويد است و آن خارستان جهان گذرنده ماست. تا در اين جهانيم از سراي ديگر ياد نمي آريم و به خار و خس دنيا دلخوشيم، اما چون هنگامه مرگ برخيزد و داس اجل به گردش درآيد ما را ياد جهان ديگر در سر مي آيد و دريغ مي خوريم که چرا از نخست در انديشه سراي جاويد نبوده ايم.»
چون زال سخن به پايان آورد موبدان برخردمندي و سخن داني او آفرين خواندند و دل شهريار به گفتار او شادان شد.
هنرنمائي زال
روز ديگر چون آفتاب برزد، زال کمر بسته به نزد منوچهر آمد تا دستور بازگشتن بگيرد، چه از دوري رودابه بي تاب بود. منوچهر خنديد و گفت «يک امروز نيز نزد ما باش تا فردا ترا چنانکه در خور جهان پهلوانان است نزد پدر فرستيم.»
آنگاه فرمان داد تا سنج و کوس را به صدا درآوردند و گردان و دليران و پهلوانان با تير و کمان و سپر و شمشير و نيزه و ژوبين به ميدان درآمدند تا هريک هنرمندي و دليري خويش را آشکار کنند.
زال نيز تير و کمان برداشت و سلاح برآراست و بر اسب نشست و به ميدان درآمد. در ميانه ميدان درختي بسيار کهنسال بود. زال خدنگي در کمان گذاشت و اسب برانگيخت و تير از شست رها کرد. تير بر تنه درخت کهنسال فرود آمد و از سوي ديگر بيرون رفت. فرياد آفرين از هرسو برخاست.
آنگاه زال تير و کمان فرو گذاشت و ژوبين برداشت و بر سپرداران حمله برد و به يک ضربت سپرها را از هم شکافت.
منوچهر از نيروي بازوي زال درشگفتي شد. براي آنکه او را بهتر بيازمايد فرمان داد تا نيزه داران عنان به جانب او پيچيدند. زال به يک حمله جمع آنان را پريشان کرد. سپس به پهلواني که از ميان ايشان دليرتر و زورمندتر بود رو کرد و تيز اسب تاخت و چون به وي رسيد جنگ درکمرگاهش زد و او را چابک از اسب برداشت تا برزمين بکوبد که غريو ستايش از گردن کشان و تماشاگران برخاست. شاهنشاه براو آفرين خواند و وي را خلعت داد و زر و گوهر بخشيد.
برگشتن زال نزد پدر
آنگاه منوچهر فرمان داد تا به سام يل نامه نوشتند که «پيک تو رسيد و برآرزوي جهان پهلوان آگاه شديم. فرزند دلاور را نيز آزموديم. خردمند و دلير و پر هنر است. آرزويش را برآورديم و او را شادمان نزد پدر فرستاديم. دست بدي از دليران دور باد و همواره شاد و کامروا باشيد.»
زال از شادماني سر از پا نمي شناخت. شتابان پيکي تيزرو برگزيد و نزد پدر پيام فرستاد که «بدرود باش که شاهنشاه کام ما را برآورد.» سام از خرّمي شگفته شد. با سران سپاه و بزرگان درگاه به پيشواز زال رفت. دو نامدار يکديگر را گرم در برگرفتند. آنگاه زال زمين خدمت بوسيد و پدر را ستايش کرد و بر راي نيکش آفرين خواند.
سام فرمود تا جشن آراستند و خوان گستردند و به شادي شاهنشاه مي گرفتند و پيام به مهراب و سيندخت فرستادند که «زال با فرمان پادشاه بازگشت و نويد پيوند آورد. اينک چنانکه پيمان کردم با سپاه و دستگاه به کاخ شما مهمان مي آئيم.»
پيوستن زال و رودابه
مهراب را گل رخسار شگفته شد. سيندخت را پيش خواند و نوازش کرد و گفت «راي تو نيکو بود وکارها به سامان آمد. با خانداني بزرگ و نامدار پيوند ساختيم و سرافرازي يافتيم. اکنون در گنج و خواسته را بگشاي و گوهر بيفشان و جايگاه بياراي و تختي در خور شاهان فراهم ساز و خوانندگان و نوازندگان را بخواه تا آماده پذيرائي شاه زابلستان باشيم.»
چيزي نگذشت که سام دلير با فرزند نامدار و سپاه آراسته فرا رسيدند. سام چون ديده اش به رودابه افتاد او را چون بهشتي آراسته ديد و در خوبي و زيبائيش فرو ماند و فرزند را آفرين گفت.
سي روز همه بزم و شادي بود و کسي را از طرب خواب برديده نگذشت. آنگاه سام آهنگ سيستان کرد و به شادي بازگشت.
زال يک هفته ديگر در کاخ مهراب ماند. آنگاه با رودابه و سيندخت و بزرگانو دليران به زابل بازگشت. شهر را آئين بستند و سام جشني بزرگ برپا کرد و به سپاس پيوند دو فرزند زر و گوهر برافساند. سپس زال را برتخت شاهي زابلستان نشاند و خود به فرمان شاهنشاه درفش برافراخت و آهنگ مازندران کرد.