متن شعر گر بریزی بحر را در کوزه ای
مولانا در شعر “گر بریزی بحر را در کوزه ای، چند گنجد؟ قسمت یک روزه ای” به این موضوع اشاره می کند که بهتر است انسان برای بدست آوردن مال و اموال حرص و طمع نداشته باشد، زیرا طمع داشتن برای بدست آوردن ثروت به انسان استرس و اضزراب وارد می کند. خداوند برای هر فرد در این دنیا رزق و روزی معین فرموده است و فقط با اراده و تلاش به روزی خود می رسید و بهتر است برای بدست آوردن اموال بیشتر کار بیهوده انجام ندهیم. در این پست متن شعر گر بریزی بحر را در کوزه ای به شما ارائه می شود، با ما همراه باشید.
متن کامل شعر گر بریزی بحر را در کوزه ای
شعر “گر بریزی بحر را در کوزه ای / چند گنجد ؟ قسمت یک روزه ای” مولانا به این معنا است که:
آب دریا در یک کوزه جای نمی گیرد و اگر فردی بخواهد آب دریا را در کوزه جای دهد، قطعا کار اشتباه و بیهوه ای را انجام داده است، اگر بخواهید آب دریا را درون کوزه جای دهید فقط به اندازه کوزه و برای مصرف یک روز نصیب شما می گردد، و بقیه آب از کوزه سرازیر شده و بیرون می ریزید.
بنابراین حرص و طمع را کنار گذاشته و برای رسیدن به روزی ای که خداوند برای شما مقدر فرموده اند تلاش و کوشش کنید.
متن کامل شعر
بشنو از نی چون حکایت می کند / از جدایی ها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند / در نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق / تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش / باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم / جفت بد حالان و خوش حالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من / از درون من نجست اسرار من
سر من از ناله من دور نیست / لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست / لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد / هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندر نی فتاد / جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حریف هر که از یاری برید / پرده هایش پرده های ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید / همچو نی دمساز و مشتاقی که دید
نی حدیث راه پر خون می کند / قصه های عشق مجنون می کند
محرم این هوش جز بی هوش نیست /مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد / روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت ، گو : رو ، باک نیست / تو بمان ای آنکه جز تو پاک نیست
هر که جز ماهی ، ز آبش سیر شد / هر گه بی روزی است ، روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام / پس سخن کوتاه باید ، والسلام
بند ، بگسل ، باش آزاد ای پسر / چند باشی ، بند سیم و بند زر ؟
گر بریزی بحر را در کوزه ای / چند گنجد ؟ قسمت یک روزه ای
کوزه چشم حریصان پر نشد / تا صدف قانع نشد ، پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد / او ز حرص و جمله عیبی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما /ای طبیب جمله علت های ما
ای دوای نخوت و ناموس ما / ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق ، بر افلاک شد / کوه ، در رقص آمد و چالاک شد
عشق ، جان طور آمد ، عاشقا / طور ، مست و خر موسی ، صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی / همچو نی من گفتنی ها گفتمی
هر که او از همزبانی شد جدا / بی زبان شد ، گر چه دارد صد نوا
چونکه گل رفت و گلستان در گذشت/نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت
جمله معشوق است و عاشق پرده ای /زنده معشوق است و عاشق و مرده ای
چون نباشد عشق را پروای او / او چو مرغی ماند بی پر ، وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس /چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد زین سخن بیرون بود / آینه ، غماز نبود ، چون بود ؟
آینه ات ، دانی چرا غماز نیست / زآنکه زنگار از رخش ممتاز نیست
بخوانید: