نردبان این جهان ما و منیست، عاقبت این نردبان افتادنیست

این مطلب رو با دوستان خود به اشتراک بگذارید

در این نوشته قصد داریم شعر زیبای مولانا با عنوان (نردبان اين جهان ما و منی است، عاقبت اين نردبان افتادنی است، لاجرم هر (آن) كس كه بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست) را مورد بررسی قرار دهیم و داستان زیبایی از مولانا و شمس که مرتبط با این دو بیت زیبا می باشد را تقدیمتان خواهیم نمود.

متن کامل شعر لاجرم هر کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست

نردبان اين جهان ما و منی است عاقبت اين نردبان افتادنی است

لاجرم هركس كه بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست

این شعر را به صورت های مختلف دیگری نیز مشاهده شده به عنوان مثال:

نردبان اين جهان ما و منی است عاقبت اين نردبان افتادنی است

لاجرم آن كس كه بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست

یا

نردبان خلق از ما و منست عاقبت زین نردبان افتادنست

یا

نردبان خلق این ما و منست عاقبت زین نردبان افتادنست

در نسخه چاپ سنگی نیکلسون این شعر مولانا اینگونه آمده است :

نردبان خلق این ما و منیست

عاقبت زین نردبان افتادنیست

هرکه بالاتر رود ابله ترست

کاستخوان او بتر خواهد شکست

فیلم مست عشق که در مرحله ساخت است درباره زندگی شمس و مولانا است اگر علاقه مند به دیدن عکس بازیگران فیلم مست عشق هستید ببینید:

عکس های بنسو سورال بازیگر فیلم مست عشق

شعر کامل نردبان خلق این ما و منیست از مثنوی معنوی

متن کامل شعر لاجرم هر که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست از مولانا را از دفتر چهارم مثنوی برایتان آورده ایم:

دو بیت مشهور به این شکل آورده شده است:

نردبان خلق این ما و منیست

عاقبت زین نردبان افتادنیست

هر که بالاتر رود ابله‌ترست

که استخوان او بتر خواهد شکست

متن کامل شعر:

دوست از دشمن همی نشناخت او
نرد را کورانه کژ می‌باخت او
دشمن تو جز تو نبود این لعین
بی‌گناهان را مگو دشمن به کین

پیش تو این حالت بد دولتست
که دوادو اول و آخر لتست
گر ازین دولت نتازی خز خزان
این بهارت را همی آید خزان

مشرق و مغرب چو تو بس دیده‌اند
که سر ایشان ز تن ببریده‌اند
مشرق و مغرب که نبود بر قرار
چون کنند آخر کسی را پایدار

تو بدان فخر آوری کز ترس و بند
چاپلوست گشت مردم روز چند
هر کرا مردم سجودی می‌کنند
زهر اندر جان او می‌آکنند

چونک بر گردد ازو آن ساجدش
داند او کان زهر بود و موبدش
ای خنک آن را که ذلت نفسه
وای آنک از سرکشی شد چون که او

این تکبر زهر قاتل دان که هست
از می پر زهر شد آن گیج مست
چون می پر زهر نوشد مدبری
از طرب یکدم بجنباند سری

بعد یک‌دم زهر بر جانش فتد
زهر در جانش کند داد و ستد
گر نذاری زهری‌اش را اعتقاد
کو چه زهر آمد نگر در قوم عاد

چونک شاهی دست یابد بر شهی
بکشدش یا باز دارد در چهی
ور بیابد خستهٔ افتاده را
مرهمش سازد شه و بدهد عطا

گر نه زهرست آن تکبر پس چرا
کشت شه را بی‌گناه و بی‌خطا
وین دگر را بی ز خدمت چون نواخت
زین دو جنبش زهر را شاید شناخت

راه‌زن هرگز گدایی را نزد
گرگ گرگ مرده را هرگز گزد
خضر کشتی را برای آن شکست
تا تواند کشتی از فجار رست

چون شکسته می‌رهد اشکسته شو
امن در فقرست اندر فقر رو
آن کهی کو داشت از کان نقد چند
گشت پاره پاره از زخم کلند

تیغ بهر اوست کو را گردنیست
سایه که افکندست بر وی زخم نیست
مهتری نفطست و آتش ای غوی
ای برادر چون بر آذر می‌روی

هر چه او هموار باشد با زمین
تیرها را کی هدف گردد ببین
سر بر آرد از زمین آنگاه او
چون هدفها زخم یابد بی رفو

نردبان خلق این ما و منیست
عاقبت زین نردبان افتادنیست
هر که بالاتر رود ابله‌ترست
که استخوان او بتر خواهد شکست

این فروعست و اصولش آن بود
که ترفع شرکت یزدان بود
چون نمردی و نگشتی زنده زو
یاغیی باشی به شرکت ملک‌جو

چون بدو زنده شدی آن خود ویست
وحدت محضست آن شرکت کیست
شرح این در آینهٔ اعمال جو
که نیابی فهم آن از گفت و گو

گر بگویم آنچ دارم در درون
بس جگرها گردد اندر حال خون
بس کنم خود زیرکان را این بس است
بانگ دو کردم اگر در ده کس است

حاصل آن هامان بدان گفتار بد
این چنین راهی بر آن فرعون زد
لقمهٔ دولت رسیده تا دهان
او گلوی او بریده ناگهان
خرمن فرعون را داد او به باد
هیچ شه را این چنین صاحب مباد

داستان زیبایی که مرتبط با این دو بیت زیبا است را برایتان نقل می کنیم . می گویند روزی شمس در خانه مولانا مهمان بوده، شمس از مولانا تقاضای شراب می کند مولانا لباس مبدلی می پوشد و چهره اش را پنهان می کند تا شناخته نشود در بین راه شخصی او را می بیند و همه مردم را باخبر می سازد که این شخصی که تاکنون به او اقتدا می کردید فردی است شراب خوار در این بین شمس سر می رسد و مقداری از شراب را روی زمین می ریزد و معلوم می شود که محتوی داخل شیشه سرکه بوده و نه شراب.

شمس رو به مولانا می گوید:

“این کار را کردم تا بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.”

درس بزرگی که از این شعر می گیریم این است که به تعریف و تمجید مردم متکی نباشیم زیرا چیزی که مردم از ما می سازند در یک چشم به هم زدن از بین خواهد رفت و هر چه مردم تو را بالاتر ببرند به همان اندازه زمین خوردن سخت تر و شکننده تر خواهد بود.

نظرات