اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج (معروفترین شعرهای نو کوتاه و بلند عاشقانه سایه)
هوشنگ ابتهاج ملقب به سایه از جمله شاعران معاصر ایرانی است که اشعار عاشقانه او بسیار با احساس و شنیدنی هستند. در این مطلب نیز گزیده ای از اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج را جمع آوری نموده ایم که امیدوارم مورد توجه شما عزیزان قرار بگیرد.
همچنین می توانید مجموعه شعرهای شاعران خارجی عاشقانه و اشعار مولانا عاشقانه را مطالعه کنید و لذت ببرید. همراه مینویسم باشید.
شعر های عاشقانه هوشنگ ابتهاج
در ادامه در کنار شعر های عاشقانه ی هوشنگ ابتهاج، برخی از شعرهای کوتاه هوشنگ ابتهاج درباره عشق که محتوایی عاشقانه دارند را نیز مشاهده خواهید کرد:
آری
سخن به شیوه ی
چشم تو
خوش تر ست…
مرو
که با تو هرچه هست می رود
سر زلف تو کو ؟ مشک ترم کو ؟
لب نوشت ، شراب و شکرم کو ؟کجا شد ناز اندامت ؟ کجا شد ؟
دریغا ، شاخه ی نیلوفرم کو ؟
با منِ بی کسِ تنها شده
یارا تو بمان،
همه رفتند از ایـن خانه
خدا را تو بمان،
منِ بی برگِ خزان دیـده
دگر رفتنیام!
تو همه بار و بری
تازه بهارا تو بمان
بیا نگارا بیا ، بیا در آغوش ِ من
بزن ز می آتشم ، ببر دل و هوش ِ من
ز زلف وا کن گره که مست و آشفته به
بریز این مشک را بریز بر دوش ِ منازین کمند ِ بلند به گردن ِ من ببند
بکش به هر سو مرا چو شیر ِ سر در کمند
به ناز بر من بتاز ، به غمزه کارم بساز
به ناله ی من برقص به گریه ی من بخند
شعر ناب عاشقانه هوشنگ ابتهاج
نشسته ام به در نگاه می کنم
دریچه آه می کشد
تو از کدام راه می رسی؟
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی ام درین امید پیر شد
نیامدی و دیر شد…
اشعار عاشقانه کوتاه از احمد شاملو
بی توای جان جهان، جان و جهانی گو مباش
چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباشهمنشین جان من مهر جهان افروز توست
گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباشیک دم وصلت ز عمر جاودانم خوشتر است
بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباشدر هوای گلشن او پر گشا ای مرغ جان
طایر خلد آشیانی خکدانی گو مباشدر خراب آباد دنیا نامهای بی ننگ نیست
از من خلوت نشین نام و نشانی گو مباش.چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباشگر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود
من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباشسایه، چون مرغ خزانت بی پناهی خوش تر است
چتر گل، چون نیست بر سر سایبانی گو مباش
اشعار هوشنگ ابتهاج در مورد دلتنگی و شعر ارغوان هوشنگ ابتهاج با صدای خودش را از دست ندهید.
شعر عاشقانه فراق هوشنگ ابتهاج
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
ز تو دارم این غمِ خوش، به جهان از این چه خوشتر
تو چه دادی ام که گویم که از آن به ام ندادی؟
چه خیال میتوان بست و کدام خواب نوشین
به از این در تماشا که به روی من گشادی
تویی آنکه خیزد از وی همه خرمی و سبزی
نظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی؟
همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
همه رنگی و نگاری ، مگر از بهار زادی؟
ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده ناگه به درون دل فتادی؟
به سر بلندت ای سرو که در شب ِ زمین کَن
نفس ِ سپیده داند که چه راست ایستادی
به کرانه های معنی نرسد سخن چه گویم
که نهفته با دلِ سایه چه در میان نهادی؟
اشعار هوشنگ ابتهاج عاشقانه
بی توای جان جهان، جان و جهانی گو مباش
چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباش
همنشین جان من مهر جهان افروز توست
گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباش
یک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش تر است
بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباش
در هوای گلشن او پر گشاای مرغ جان
طایر خلد آشیانی خکدانی گو مباش
در خراب آباد دنیا نامهای بی ننگ نیست
از من خلوت نشین نام و نشانی گو مباش
چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباش
گر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود
من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباش
سایه، چون مرغ خزانت بی پناهی خوش تر است
چتر گل، چون نیست بر سر سایبانی گو مباش
شعر عاشقانه از امیر هوشنگ ابتهاج
هوای روی تو دارم نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندممرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که می سپارندممگر در این شب دیر انتظارِ عاشق کُش
به وعده های وصال تو زنده دارندمغمم نمی خورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی گذارندمسری به سینه فرو بردهام مگر روزی
چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندمچه باک اگر به دل بی غمان نبردم راه
غم شکسته دلانم که می گسارندممن آن ستارۀ شب زنده دار امّیدم
که عاشقان تو تا روز می شمارندمچه جای خواب که هر شب محصّلان فراق
خیال روی تو بر دیده میگمارندمهنوز دست نَشسته ست غم ز خون دلم
چه نقشها که ازین دست می نگارندمکدام مست، می از خون سایه خواهد کرد
که همچو خوشۀ انگور می فشارندم
یه شعر عاشقانه از هوشنگ ابتهاج
اي عشق تو ما را به كجا مي كشي اي عشق
جز محنت و غم نيستي ، اما خوشي اي عشقاين شوري و شيريني من خود ز لب توست
صد بار مرا مي پزي و مي چشي اي عشقچون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز
تا باز تو دستي به سر من مي كشي اي عشقدين و دل و حسن و هنر و دولت و دانش
چندان كه نگه مي كنمت هر ششي اي عشقرخساره ي مردان نگر آراسته ي خون
هنگامه ي حسن است چرا خامشي اي عشقآواز خوشت بوي دل سوخته دارد
پيداست كه مرغ چمن آتش اي عشقبگذار كه چون سايه هنوزت بگدازند
از بوته ي ايام چه غم ؟ بي غشي اي عشق
متن شعر عاشقانه طولانی از هوشنگ ابتهاج
چه خوش افسانه میگویی به افسونهای خاموشی
مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی
ز موج چشم مستت، چون دل سرگشته برگیرم
که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی
می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی، بی خمارست این مینوشین اگر نوشی
سخنها داشتم دور از فریب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی
نمیسنجد و میرنجند ازین زیبا سخن سایه
بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی
شعر زیبا و عاشقانه از هوشنگ ابتهاج
هر چه گفتم جملگی از عشق خاست
جز حدیثِ عشق گفتن دل نخواستحشمتِ این عشق از فرزانگی ست
عشقِ بی فرزانگی دیوانگی ستدل چو با عشق و خرد همره شود
دستِ نومیدی ازو کوته شودگر درین راه طلب دستم تهی ست
عشقِ من پیشِ خرد شرمنده نیست
باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم
آشوب عشق آن قد و بالاست در دلمخوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست
تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلمخاموشی لبم نه ز بیداری و رضاست
از چشم من ببین که چه غوغاست در دلممن نای خوش نوایم و خاموش ای دریغ
لب بر لبم بنه که نواهاست در دلمدستی به سینه ی من شوریده سر گذار
بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلمزین موج اشک تفته و توفان آه سرد
ای دیده هوش دار که دریاست در دلمباری امید خویش بدلداریم فرست
دانی که آرزوی تو تنهاست در دلمگم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز
صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم
شعر عاشقانه شاد از هوشنگ ابتهاج
مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا
جانِ دل و دیده منم، گریه خندیده منم
یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا
کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ قبله نما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا
آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تابِ نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا
گوهرِ گم بوده نگر تافته بر فرق فلک
گوهریِ خوب نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشکِ سلیمان نگر و غیرتِ جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگِ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه خود باز نبینید مرا
بهترین شعر عاشقانه ی هوشنگ ابتهاج
دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هواگرفته عشق از پی هوس نرود
به بوی زلف تو دم میزنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود
چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود
نثار آه سحر میکنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نرود
دلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود
فغانِ بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز خار و خس نرود
دلی که نغمه ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود
بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هرکه پیش تو ره یافت باز پس نرود
متن شعر عاشقانه بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
شعر عاشقانه از هوشنگ ابتهاج
بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟
ببينم آن رخ زيبای دلگشای تو را ؟بگيرم آن سر زلف و به روي ديده نهم
ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو راز بعد اين همه تلخی که مي کشد دل من
ببوسم آن لب شيرين جان فزای تو راکي ام مجال کنار تو دست خواهد داد
که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو رامباد روزي چشم من اي چراغ اميد
که خالی از تو ببينم شبی سرای تو رادل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود
مگر صبا برساند به من هوای تو راچنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان
که هيچ کس نتواند گرفت جای تو راز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من
که هم عطای تو را ديد و هم لقای تو راسزای خوبی نو بر نيامد از دستم
زمانه نيز چه بد می دهد سزای تو رابه ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم
کنار سفره ی نان و پنير و چای تو رابه پايداری آن عشق سربلندم قسم
که سايه ی تو به سر می برد وفای تو را
عکس نوشته شعر های عاشقانه فاضل نظری
هوای روی تو دارم نمی گذارندم
مگر به کوی تو اين ابرها ببارندممرا که مست توام اين خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که می سپارندممگر در اين شب ديرانتظار عاشق کش
به وعده های وصال تو زنده دارندمغمم نمی خورد ايام و جاي رنجش نيست
هزار شکر که بی غم نمی گذارندمسری به سينه فروبردهام مگر روزی
چو گنج گم شده زين کنج غم برآرندمچه بک اگر به دل بی غمان نبردم راه
غم شکسته دلانم که می گسارندممن آن ستاره ی شب زنده دار اميدم
که عاشقان تو تا روز می شمارندمچه جاي خواب که هر شب محصلان فراق
خيال روی تو بر ديده می گمارندمهنوز دست نشسته ست غم ز خون دلم
چه نقش ها که ازين دست می نگارندمکدام مست ، مي از خون سايه خواهد کرد
که همچو خوشه ی انگور می فشارندم
بهترین شعر عاشقانه هوشنگ ابتهاج
امشب به قصه دل من گوش می کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می کنی
این دُر همیشه در صدف روزگار نیست
می گویمت ولی تو کجا گوش می کنی
دستم نمیرسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش می کنی
در ساغر تو چیست که با جرعه نخست
هشیار و مست را همه مدهوش می کنی
می جوش میزند به دل خم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش می کنی
گر گوش میکنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی
جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی
سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع
زین داستان که با لب خاموش می کنی
امشب به قصه دل من گوش می کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می کنی
این دُر همیشه در صدف روزگار نیست
می گویمت ولی تو کجا گوش می کنی
دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش می کنی
در ساغر تو چیست که با جرعه نخست
هشیار و مست را همه مدهوش می کنی
می جوش میزند به دل خم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش می کنی
گر گوش میکنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی
جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی
سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع
زین داستان که با لب خاموش می کنی
شعر عاشقانه زیبا از هوشنگ ابتهاج
دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست
گرش تو یار نباشی جهان به کارش نیستچنان ز لذت دریا پر است کشتی ما
که بیم ورطه و اندیشهٔ کنارش نیستکسی به سان صدف واکند دهان نیاز
که نازنین گوهری چون تو در کنارش نیستخیال دوست گلافشان اشک من دیدهست
هزار شکر که این دیده شرمسارش نیستنه من ز حلقهٔ دیوانگان عشقم و بس
کدام سلسله دیدی که بی قرارش نیستسوار من که ازل تا ابد گذرگه اوست
سری نماند که بر خاک رهگذارش نیستز تشنه کامی خود آب می خورد دل من
کویر سوختهجان منت بهارش نیستعروس طبع من ای سایه هر چه دل ببرد
هنوز دلبری شعر شهریارش نیست
تا تو با مني ، زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من استتو بهار دلکشي و من چو باد
شور و شوق صد جوانه با من استياد دلنشين ات ، ای اميد جان
هر کجا روم ، روانه با من استناز نوشخند صبح اگر تو راست
شور گريه ی شبانه با من استبرگ عيش و جاه و چنگ اگرچه نيست
رقص و مستی و ترانه با من استگفتمش مراد من ، به خنده گفت
لابه از تو ، بهانه با من استگفتمش که من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازيانه با من استخواب نازت ای پري ز سر پريد
شب خوش ات ، که شب فسانه با من است
متن شعر عاشقانه “من همان نايم که” از هوشنگ ابتهاج
من همان نايم که گر خوش بشنوى
شرح دردم با تو گويد مثنویبا لب دمساز خود جفت آمدم
گفتني ، بشنو که در گفت آمدممن همان جامم که گفت آن غمگسار
با دل خونين لب خندان بيارمن خمش کردم خروش چنگ را
گر چه صد زخم است اين دلتنگ رامن همان عشقم که در فرهاد بود
او نمی دانست و خود را می ستودمن همی کندم نه تيشه، کوه را
عشق ، شيرين می کند اندوه رادر رخ ليلی نمودم خويش را
سوختم مجنون خام انديش رامی گريست او در دلش با درد دوست
او گمان می کرد اشک چشم اوستگر جهان از عشق ، سرگشته است و مست
جان مست عشق بر من عاشق استناز اينجا می نهد روی نياز
گر دلی داری بيا اينجا بباز
شعر عاشقانه هوشنگ ابتهاج “ای عشق همه بهانه از توست”
ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه ی شبانه از توستمن انده خویش را ندانم
این گریه ی بی بهانه از توست
ای آتش جان پکبازان
در خرمن من زبانه از توست
افسون شده ی تو را زبان نیستور هست همه فسانه از توست
کشتی مرا چه بیم دریا ؟
توفان ز تو و کرانه از توست
گر باده دهی و گرنه ، غم نیستمست از تو ، شرابخانه از توست
می را چه اثر به پیش چشمت ؟
کاین مستی شادمانه از توست
پیش تو چه توسنی کند عقل ؟رام است که تازیانه از توست
من می گذرم خموش و گمنام
آوازه ی جاودانه از توست
چون سایه مرا ز خک برگیر
کاینجا سر و آستانه از توست
از معروفترین اشعار عاشقانه ی هوشنگ ابتهاج
نشود فاش کسی آنچه میان من و تست
تا اشاراتِ نـظر، نامه رسان من و تستگوش کن ! با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و تستروزگاری شد و کس مردِ رهِ عشق ندید
حالیا چشمِ جهانی نگران من و تستگرچه در خلوتِ رازِ دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشقِ نهان من و تستاینهمه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفتگویی و خیالی ز جهان من و تستنقش ما گو ننـگارند به دیباچه عقل !
هر کجا نامه عشق است ، نشان من و تستسایه ! ز آتشکدة ماست فروغ مَه و مِهر
وه از این آتش روشن که به جان من و تست
نقش ما گو ننـگارند به دیباچه عقل !
اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج کوتاه
به پایداری آن عشق سربلندم سوگند
که سایه ي تو به سر میبرد وفای تو را
تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد
هر تُنک حوصله را طاقت این طوفان نیست
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست
گفتی اگر دانی مرا، آیی و بستانی مرا
ای هیچگاهِ ناکجا، گو کِی ،کجا بستانمت؟
تا من بودم نیامدی، افسوس!
وانگه که تو آمدی، نبودم من
ای گل در آرزویت جان و جوانیم رفت
ترسم بمیرم و باز باشم در آرزویت
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش بخون شسته، نگارا تو بمان
محتاج یک کرشمه ام ای مایهٔ امید
این عشق را ز آفت حِرمان نگاه دارما با امید صبح وصال تو زنده ایم
ما را ز هول این شب هجران نگاه دار
خوشا صبحی که چون از خواب خیزم
به آغوش تو از بستر گریزم
گشایم در به رویت شادمانه
رخت بوسم ، به پایت گل بریزم
من تماشای تو میکردم و غافل بودم
کز تماشای تو خلقی به تماشای منند