6 شعر در وصف بهار از هوشنگ ابتهاج زیبا و خواندنی

این مطلب رو با دوستان خود به اشتراک بگذارید

هوشنگ ابتهاج با اسم هنری  ه. ا. سایه از شاعران معاصر و خوش نام ایرانی است. به بهانه نزدیک شدن به فصل بهار تصمیم گرفتیم چند شعر در وصف بهار از هوشنگ ابتهاج را تقدیمتان کنیم. برخی از اشعار هوشنگ ابتهاج در مورد بهار به توصیف زیبایی های بهار پرداخته اند و برخی درونمایه ای غمگین دارند. مجموعه شعر زیبا در مورد بهار و سال نو و عید نوروز از شاعران بزرگ را نیز ملاحظه نمایید.

6 شعر هوشنگ ابتهاج در مورد بهار

شعر هوشنگ ابتهاج درباره بهار

بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم
به پای سرو آزادی سر و دستی برافشانیم
به عهد گل زبان سوسن آزاد بگشاییم
که ما خود درد این خون خوردن خاموش می دانیم
نسیم عطر گردان بوی خون عاشقان دارد
بیا تا عطر این گل در مشام جان بگردانیم
شرار ارغوان واخیز خون نازنینان است
سمندر وار جان ها بر سر این شعله بنشانیم
جمال سرخ گل در غنچه پنهان است ای بلبل
سرودی خوش بخوان کز مژده ی صبحش بخندانیم
گلی کز خنده اش گیتی بهشت عدن خواهد شد
ز رنگ و بوی او رمزی به گوش دل فروخوانیم
سحر کز باغ پیروزی نسیم آرزو خیزد
چه پرچم های گلگون کاندر آن شادی برقصانیم
به دست رنج هر ناممکنی ممکن شود آری
بیا تا حلقه ی اقبال محرومان بجنبانیم
الا ای ساحل امید سعی عاشقان دریاب
که ما کشتی درین توفان به سودای تو می رانیم
دلا در یال آن گلگون گردن تاز چنگ انداز
مبادا کز نشیب این شب سنگین فرومانیم
شقایق خوش رهی در پرده ی خون می زند ، سایه
چه بی راهیم اگر همخوانی این نغمه نتوانیم

بهار غم انگیز، شعری غمگین در وصف بهار از هوشنگ ابتهاج

بهار آمد گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو همسفر نیست
چه افتاد این گلستان را ، چه افتاد
که آیین بهاران رفتش از یاد؟
چرا مینالد ابر برق در چشم؟
چه میگرید چنین زار از سر خشم؟
چرا خون میچکد از شاخه گل؟
چه پیش آمد؟ کجا شد بانگ بلبل؟
چه دردست این؟ چه دردست این؟ چه دردست؟
که در گلزار ما این فتنه کرده است؟
چرا در هر نسیمی بوی خون است؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است؟
چرا سربرده نرگس در گریبان؟
چرا بنشسته قمری چون غریبان؟
چرا پروانگان را پر شکسته است؟
چرا هر گوشه گرد غم نشسته است؟
چرا مطرب نمیخواند سرودی؟
چرا ساقی نمیگوید درودی؟
چه آفت راه این هامون گرفتست؟
چه دشت است این که خاکش خون گرفتست؟
چرا خورشید فروردین فرو خفت؟
بهار آمد ؟ گل نوروز نشکفت
مگر خورشید و گل را کس چه گفتست؟
که این لب بسته و آن رخ نهفتست؟
مگر دارد بهار نورسیده
دل و جانی چو ما ، در خون کشیده
مگر گل نوعروس شوی مرده است؟
که روی از سوگ و غم در پرده برده است؟
مگر خورشید را پاس زمین است؟
که از خون شهیدان شرمگین است؟
بهارا تلخ منشین ! خیز و پیش آی
گره وا کن ز ابرو ، چهره بگشای
بهارا خیز و زان ابر سبکرو
بزن آبی بروی سبزه نو
سرو رویی به سرو و یاسمن بخش
نوایی نو به مرغان چمن بخش
بر آر از آستین دست گل افشان
گلی بر دامن این سبزه بنشان
گریبان چاک شد از ناشکیبان
برون آور گل از چاک گریبان
نسیم صبحدم گو نرم برخیز
گل از خواب زمستانی برانگیز
بهارا ، بنگر این دشت مشوش
که میبارد بر آن باران آتش
بهارا ، بنگر این خاک بلا خیز
که شد هر خاربن چون دشنه خونریز
بهارا ، بنگر این صحرای غمناک
که هر سو کشته ای افتاده بر خاک
بهارا ، بنگر این کوه و در و دشت
که از خون جوانان لاله گون گشت
بهارا ، دامن افشان کن ز گلبن
مزار کشتگان را غرق گل کن
بهارا از گل و می آتشی ساز
پلاس درد و غم در آتش انداز
بهارا شور شیرینم برانگیز
شرار عشق دیرینم برانگیز
بهارا شور عشقم بیشتر کن
مرا با عشق او شیر و شکر کن
گهی چون جویبارم نغمه آموز
گهی چون آذرخشم رخ برافروز
مرا چون رعد و طوفان خشمگین کن
جهان از بانگ خشمم پر طنین کن
بهارا زنده مانی زندگی بخش
به فروردین ما فرخندگی بخش
هنوز اینجا جوانی دلنشین است
هنوز اینجا نفسها آتشین است
مبین کاین شاخه بشکسته ، خشک است
چو فردا بنگری پر بیدمشک است
مگو کاین سرزمینی شوره زار است
چو فردا در رسد ، رشک بهار است
بهارا باش کاین خون گل آلود
برآرد سرخ گل چون آتش از دود
برآید سرخ گل خواهی نخواهی
وگرنه خود صد خزان آرد تباهی
بهارا ، شاد بنشین ، شاد بخرام
بده کام گل و بستان ز گل کام
اگر خود عمر باشد ، سر برآریم
دل و جان در هوای هم گماریم
میان خون و آتش ره گشاییم
ازین موج و ازین طوفان برآییم
دگربارت چو بینم ، شاد بینم
سرت سبز و دلت آباد بینم
به نوروز دگر ، هنگام دیدار
به آیین دگر آیی پدیدار

دانلود آهنگ های در مورد فصل بهار (آهنگ عاشقانه، شاد و غمگین)

شعر زیبا درباره بهار از هوشنگ ابتهاج

بیا که بار دگر گل به بار می‌آید
بیار باده که بوی بهار می‌آید

هزار غم ز تو دارم به دل، بیا ای گل
که گل شکفته و بانگ هزار می‌آید

طرب میانه خوش نیست با منش چه کنم
خوشا غم تو که با ما کنار می‌آید

نه من ز داغ تو ای گل به خون نشستم و بس
که لاله هم به چمن داغدار می‌آید

دل چو غنچه من نشکفد به بوی بهار
بهار من بود آن گه که یار می‌آید

نسیم زلف تو تا نگذرد به گلشن دل
کجا نهال امیدم به بار می‌آید

بدین امید شد اشکم روان ز چشمه چشم
که سرو من به لب جویبار می‌آید

مگر ز پیک پرستو پیام او پرسم
وگرنه کیست که از آن دیار می‌آید

دلم به باده و گل وا نمی‌شود، چه کنم
که بی تو باده و گل ناگوار می‌آید

بهار سایه تویی ای بنفشه مو باز آی
که گل به دیده من بی تو خار می‌آید

ارغوان: شعر از هوشنگ ابتهاج در وصف فصل بهار

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی ست هوا؟

یا گرفته است هنوز ؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آفتابی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می بینم دیوار است

آه این سخت سیاه

آنچنان نزدیک است

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانیست

نفسم می گیرد

که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نینداخته است

اندر این گوشه خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یاد رنگینی در خاطر من

گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون ‌آلود

هر دم از دیده فرو می ریزد

ارغوان

این چه رازیست که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید؟

ارغوان پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این درد غم می گذرند ؟

ارغوان خوشه خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند

جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده ی من

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

آنا: شعر زیبا درباره فصل بهار و زیبایی های آن از هوشنگ ابتهاج

صبح می خندد و باغ از نفس گرم بهار
می گشاید مژه و می شکند مستی خواب
آسمان تافته در برکه و زین تابش گرم
آتش انگیخته در
سینه افسرده آب
آفتاب از پس البرز نهفته ست و ازو
آتشین نیزه برآورده سر از سینه کوه
صبح می آید ازین آتش جوشنده به تاب
باغ می گیرد ازین شعله گل گونه شکوه
آه دیری ست که من مانده ام از خواب به دور
مانده در بستر و دل بسته به اندیشه خویش
مانده در بسترم و
هر نفس از تیشه فکر
می زنم بر سر خود تا بکنم ریشه خویش
چیست اندیشه من ؟ عشق خیالی آشوبی
که به بازویم گرفته ست به بیداری و خواب
می نماید به من شیفته دل رخ به فریب
می رباید ز تن خسته من طاقت و تاب
آنچه من دارم ازو هست خیالی که ز دور
چهر برتافته در
آینه خاطر من
همچو مهتاب که نتوانیش آورد به چنگ
دور از دست تمنای من و در بر من
می کنم جامه به تن می دوم از خانه برون
می روم در پی او با دل دیوانه خویش
پی آن گم شده می گردم و می آیم باز
خسته و کوفته از گردش روزانه خویش
خواب می آید و در چشم نمی یابد راه
یک طرف
اشک رهش بسته و یک سوی خیال
نشنوم ناله خود را دگر از مستی درد
آه گوشم شده کر یا که زبانم شده لال
چشم ها دوخته بر بستر من سحرآمیز
خواب بر سقف نشسته ست چو جادوی سیاه
آه از خویش تهی می شوم آرام آرام
می گریزد نفس خسته ام از سینه چو آه
بانگ برمی زنم از
شوق که : آنا آنا
ناگهان می پرم از خواب گشاده آغوش
می شود باز دو دست من و می افتد سست
هیچ کس نیست به جز شب که سیاه است و خموش

شعر هوشنگ ابتهاج سایه در توصیف بهار

در گشودند به باغ گل سرخ…
و من دلشده را
به سراپرده ی رنگین  تماشا بردند
من به باغ  گل  سرخ
با زبان بلبل
خواندم
درسماع شب  سروستان
دست افشاندم
در پریخانه ی پر نقشِ هزار آینه اش
خویشتن را
به هزاران سیما
دیدم.
با لب آینه
خندیدم…
من به باغ  گل  سرخ
همره  قافله ی رنگ و نگار
به سفر رفتم
از خاک به گُل
رقص  رنگین شکفتن را
در چشمه ی نور
مژده دادم به بهار
من به باغ  گلِ سرخ
زیر آن ساقه ی تر
عطر را زمزمه کردم تا صبح
من به باغ  گل  سرخ
در تمام شب سرد
روشنایی را خواندم با آب
و سحر را
به گل و سبزه
بشارت دادم …!

نظرات