5 داستان خنده دار برای کودکان (داستان طنز و بامزه کودکانه)

این مطلب رو با دوستان خود به اشتراک بگذارید

آیا می دانید اهمیت قصه گویی برای کودکان در چیست؟ اگر می خواهید کودک شاد و با نشاطی داشته باشید و همیشه در حال خندیدن باشد، می توانید برای کودک خود داستان های خنده دار و طنز بخوانید. داستان های خنده دار هم باعث خوشحالی کودک شما می شود و هم برای کودک شما آموزنده می باشد. در این مقاله مجموعه ای از داستان های خنده دار برای کودکان ارائه شده است که می توانید این داستان ها را برای کودک خود بخوانید و لحظات خوبی را برایش رقم بزنید. 5 داستان خنده دار برای کودکان برای شما همراهان سایت مینویسم، آماده کرده ایم.

5 داستان خنده دار برای کودک

قصه گفتن برای بچه ها راهی برای سرگرم کردن آن ها و همچنین آموزش برخی مسائل به آن ها می می باشد. شما می توانید با یک داستان کودکانه در مورد راستگویی و دروغ گویی به کودک خود بیاموزید که دروغ نگوید. اما گاهی داستانهای خنده دار برای کودکان تاثیر بیشتری خواهد گذاشت.

1- داستان جالب و خنده دار برای کودکان

در کشور هند فیل های زیادی زندگی می کنند و در روستا ها و مناطق دور افتاده کشور هند از فیل برای باربری و سوار شدن استفاده می کنند، و همه ی مردم فیل ها را دوست دارند.

در یکی از روستای هندوستان یک مردی زندکی می کرد که یک فیل داشت و با آن بار مردم را جا به جا می کرد و پول در می آورد. گاهی اوقات هم مردم را بر فیل سوار می کرد و آن ها را به معبد می برد.

زمانی که کار آن مرد تمام می شد به خانه بازمی گشت، در راه خانه یک درخت بزرگ و قدیمی موز وجود داشت که فیل همیشه از آن جا موز می خود.

در کنار این درخت قدیمی یک مغازه خیاطی قرار داشت، آن خیاط همیشه می آمد و سوزن خود را در خرطوم فیل فرو می برد و قاه قاه می خندید. صاحب فیل همیشه به او می گفت این کار نکن اما خیاط به حرف او گوش نمی داد و می گفت: من که سوزن را محکم نمی زنم، من دارم با فیل شوخی می کنم.

صاحب فیل هر کاری می کرد تا فیل را از راه دیگری ببرد تا از اذیت های خیاط در امان باشد اما فایده ای نداشت چون فیل دوست داشت موز بخورد.

یک روز که کار صاحب فیل تمام شد، فیل خود را به رودخانه برد تا فیل کمی با آب بازی کند، فیل ها آب تنی را خیلی دوست دارند.

وقتی آب تنی فیل تمام شد، فیل مقداری از آب گل آلود را در خرطوم خود نگه داشت و به راه افتادند و به درخت موز رسیدند. دوباره خیاط آمد تا سوزن به خرطوم فیل بزند، در آن روز خیاط لباس های جدید دوخته بود و آن جا آویزان کرده بود. همین که سوزن را در خرطوم فیل فرو برد، فیل هم آب گل آلود درون خرطوم خود را روی خیاط و لباس های دوخته شده پاشید.

مرد خیاط و همه ی لباس ها گل آلود شدند.

همه ی مردم شروع به خندیدن کردند و می گفتند: هر روز تو با فیل شوخی می کردی، امروز فیل با تو شوخی کرد. شوخی چه مزه ای داشت؟

خیاط قصه ما متوجه کار زشت و بد خود شد و قول داد دیگر فیل را اذیت نکند.

بخوانید: توضیح دهه فجر برای کودکان با داستان و شعرهای ساده و زیبا

2- داستان خنده دار برای کودک

در یکی از روز های بهاری  خانم و آقای لاک پشت به همراه پسرشان تصمیم گرفتند به جنگلی که کمی از خانه آن ها دور بود برای گردش بروند. وسايلشان را جمع کردند و به‌راه افتادند و بعد از يک هفته، به آن جنگل زیبا و سرسبز رسيدند. سبدهايشان را باز کردند و سفره را چيدند، ولي يک‌ دفعه خانم لاک‌ پشته، با ناراحتي گفت: يادم رفت “در باز کن” را بياورم.

آقای لاک‌ پشت به پسرش گفت: پسرم! تو برگرد و آن را بياور.

پسر اول قبول نکرد، ولي پدرش به او گفت که ما بدون در بازکن نمي‌ توانيم قوطي‌ ها را باز کنيم و چيزي بخوريم و صبر مي‌ کنيم تا تو برگردي. ما به تو قول مي‌دهيم.

پسرک با ناراحتي به‌ راه افتاد.

سه روز گذشت و خانم و آقای لاک‌ پشت، خيلي گرسنه بودند. ولي چون به پسرشان، قول داده بودند، چيزي نمي‌ خوردند و انتظار مي‌ کشيدند. يک هفته گذشت. خانم لاک‌ پشت به آقا لاک‌ پشت گفت: مي‌ خواهي یک چیزی بخوریم؟ پسرمان که اين‌ جا نيست، پس متوجه نمی شود.

آقا لاک‌ پشت گفت: نه! ما به پسرمان قول داده‌ ايم و نبايد زير قولمان بزنيم.

خلاصه سه هفته گذشت. خانم لاک‌ پشته گفت: چرا پسرمان اینقدر دير کرده است؟ بايد تا الان مي‌ رسيد.

آقا لاک‌ پشت گفت: آره! حق با شماست، بهتر است تا او برگردد، لااقل ميوه‌ اي بخوريم.

آن‌ ها ميوه‌ اي برداشتند اما قبل از اين‌ که آن را بخورند، صدايي به گوششان رسيد که گفت: آهان! مي‌ دانستم تقلب مي‌کنيد و زير قولتان مي‌ زنيد. اين صداي بچه‌ لاک‌ پشت بود که از پشت بوته‌ ها بيرون آمد. او به پدر و مادرش نگاهي کرد و گفت: ديديد زير قولتان زديد؟ چه خوب شد که من اصلا نرفتم!

بیشتر بخوانید: قصه های کودکانه کوتاه برای خواب 

3- داستان کوتاه خنده دار برای کودکان

ملانصرالدین از همسایه‌ اش قابلمه بزرگی را قرض گرفت. چند روز بعد قابلمه بزرگ را به همراه یک قابلمه کوچک به او پس داد. وقتی همسایه پرسید این قابلمه کوپک چیست؟

ملا گفت: “قابلمه بزرگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.”

چندروز بعد دوباره ملا به نزد همسایه خود رفت و او قابلمه بزرگ خواست، همسایه هم خوشحال و به امید این که یک قابلمه دیگر نصیبش می شود، یک قابلمه بزرگ تر به او داد.

تا مدت ها  از ملا خبری نشد و همسایه به خانه او رفت و گفت: قابلمه من چه شد؟

ملا به او گفت:” قابلمه شما در خانه من فوت کرده است.”

همسایه گفت: “مگر قابلمه هم می‌ میرد”

و جواب شنید:”چرا روزی که گفتم قابلمه تو زاییده نگفتی که دیگ نمی‌ زاید. دیگی که می‌ زاید حتما مردن هم دارد.”

4- داستان برای کودکان خنده دار

یک روز ملا نصر الدین از بازار یک گوسفند خرید. در راه بازشگت به خانه دزدی طناب گوسفند را از گردن گوسفند باز کرد و آن را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا راه افتاد.

ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به مرد جوان شده است.

دزد رو به ملا کرد و گفت: من مادرم را اذیت کردم و او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.

ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!

روز بعد که ملا برای خرید به بازار رفته بود گوسفندش را آن جا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟

5- داستانی برای کودکان خنده دار

یک روز مردی در حال گذر از خیابان کودکی را دید که مشغول جابه جایی یک بسته خیلی بزرگ می باشد، به او نزدیک شد و گفت: عزیزم اجازه بده کمکت کنم.

مرد وقتی خواست بسته را بردارد دید که حتی بلند کردنش برای او مشکل است چه برسد به این بچه.

کمی که رفتند مرد از کودک پرسید چرا بسته به این بزرگی را تو جا به جا می کنی؟

کودک در پاسخ گفت: پدرم خواست تا این بسته را حمل کنم.

مرد پرسید: بسته خیلی بزرگ است و حمل آن برای تو سخت می باشد چرا پدرت از تو این کار خواسته است؟

کودک جواب داد: اتفاقا مادرم هم همین حرف را به پدرم زد ولی او گفت: خانم بالاخره کسی پیدا می شود به این بچه کمک کند!

نظرات