داستان کودکانه درباره زود خوابیدن | قصه کودکانه در مورد زود خوابیدن
امروزه یکی از دغدغه های والدین، دیر خوابیدن فرزندان در هنگام شب می باشد، اکثر کودکان مشغول بازی با گوشی می شوند و زمان از دست آن ها خارج شده و دیر می خوابند. دیر خوابیدن در شب عوارض بسیار خطرناکی دارد که بعد از مدت ها باعث بروز انواع بیماری در بدن می شود. به همین دلیل بهتر است کودکان خود را ترغیب به زود خوابیدن کنید و برای آن ها قصه هایی آموزنده در این باره بخوانید. در این پست چند داستان کودکانه درباره زود خوابیدن به شما ارائه می شود، با ما همراه باشید.
داستان کودکانه در مورد زود خوابیدن
در زیر 3 داستان کودکانه درباره زود خوابیدن آورده ایم که می توانید برای کودکان خود این قصه های زیبا و آموزنده را بخوانید.
داستان کودکانه در مورد زود خوابیدن
شب شده بود، خورشید خانم پشت کوه ها رفته بود و دلسا کوچولو باید مثل همیشه به رختخواب می رفت اما او دوست داشت تا دیر وقت و زمانی که مامان و بابا بیدار بودند، کنارشان بنشیند و با آنها حرف بزند و مثل آنها تلویزیون تماشا کند.
اما مامان هر وقت که دلسا از او اجازه میگرفت بیدار بماند، اخم هایش را در هم می کرد و به او می گفت: بچه ها باید شب ها زود به رختخواب بروند و صبح ها هم زود از خواب بیدار شوند . آنها نمی توانند مثل بزرگ ترها تا دیر وقت بیدار باشند. دلسا از شنیدن این حرف ناراحت می شد ، او فکر میکرد ، مامان چرا هیچ وقت به او اجازه بیدار ماندن تا دیر وقت را نمی دهد.
آن شب دلسا با ناراحتی به رختخواب رفت ولی صبح زود وقتی چشم هایش را باز کرد و از اتاقش به آشپزخانه رفت ، با تعجب دید بابا بزرگ و مامان بزرگ به خانه شان آمده اند . دلسا خیلی خوشحال شد و خودش را در آغوش مامان بزرگ انداخت . او تا شب در کنار پدر بزرگ و مادر بزرگ نشسته بود و با آنها بازی میکرد.
دلسا با خودش فکر می کرد ؛ حتماً امشب که مامان بزرگ و بابا بزرگ به خانه آنها رفته اند ، مامان و بابا به او اجازه می دهند تا دیر وقت بیدار بماند ، ولی وقتی دلسا شامش را خورد ، مثل بقیه شب ها مامان از او خواست که مسواک بزند و به رختخوابش برود . دلسا که از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شده بود ، شروع به گریه و بهانه گیری کرد . او روی پاهای مامان بزرگ نشسته بود و می گفت : دوست ندارم به اتاقم بروم . می خواهم اینجا پیش شما بمانم.
مامان بزرگ از مامان اجازه گرفت تا به اتاق او برود و برایش قصه بگوید . آن وقت بود که دلسا و مامان بزرگ با هم به اتاق او رفتند . دلسا روی تختش دراز کشید و مامان بزرگ برای او قصه کودکی های خودش را تعریف کرد ، درست همان موقع که به سن دلسا بود.
وقتی یک دختر کوچولو بودم درست به سن و اندازه تو ، دلم می خواست مثل بزرگ ترها باشم ؛ مثل آنها تا دیر وقت بیدار بمانم ؛ دوست داشتم هر کاری که آنها انجام می دادند ، را انجام بدهم . به همین خاطر زمانی که با من مخالفت می کردند ، ناراحت می شدم و گریه می کردم . تا این که یک روز مامان به من اجازه داد که آن شب را بیدار باشم . خیلی خوشحال شده بودم با خودم فکر می کردم که آن شب خیلی به من خوش می گذرد و من هم می توانم مثل بزرگترها باشم . اصلاً فکر می کردم ، خیلی بزرگ شده ام.
شب که شد مثل مامان و بابا تا دیر وقت تلویزیون تماشا کردم و با آنها شام خوردم . با این که خوابم گرفته بود ، ولی دلم می خواست بیدار باشم . آخر شب وقتی به رختخواب رفتم ، خیلی خسته بودم . صبح وقتی چشم هایم را باز کردم ، متوجه شدم چقدر دیر شده است . بابا سرکار رفته بود و مامان در آشپزخانه در حال پختن ناهار بود . دیر وقت بود که صبحانه خوردم . موقع ناهار که شد اشتهایی به خوردن ناهار نداشتم . دلم می خواست دوباره بخوابم . برای همین شروع به بهانه گیری کردم تا این که شب بابا به خانه آمد . چون ناهار را دیر خورده بودم ، شام نخوردم.
تازه آن موقع بود که متوجه شدم چرا پدرها و مادرها به بچه هایشان می گویند که باید زود به رختخواب بروند . چون اگر بچه ها دیر شام بخورند و کم بخوابند ، صبح زود روز بعد نمی توانند از خواب بیدار بشوند و اگر چند روز این طور بیدار باشند مریض می شوند.
از شب های بعد خودم بعد از این که شام می خوردم به اتاقم می رفتم . مامان هم که دیده بود متوجه اشتباهم شده ام ، قبل از خواب کنارم می آمد و برایم قصه می گفت ؛ قصه هایی که آن قدر قشنگ بودند که تا صبح خوابشان را می دیدم.
دلسا کوچولو بعد از شنیدن قصه کودکی های مادر بزرگ ، تصمیم گرفت شب ها زودتر به خواب برود.
او یاد گرفته بود که اگر تا دیر وقت بیدار بماند چقدر بهانه گیر می شود و هیچ کس از یک بچه بهانه گیر و عصبانی خوشش نمی آید.
مامان هم که متوجه شده بود دلسا تصمیم گرفته است شب ها زود به خواب برود تا صبح ها با خوش اخلاقی از خواب بیدار شود ، هرشب کنار او می رفت و برایش یک قصه قشنگ تعریف می کرد قصه ای که دلسا کوچولو تا صبح خواب آن را می دید.
قصه درباره زود خوابیدن برای کودکان
توی یه دشت زیبا و سر سبز خانوادهای زندگی میکردن که به خانواده خرگوشیا معروف بودن ….مامان خرگوشه و بابا خرگوشه ده تا بچه داشتن. بین این ده تا بچه خرگوشیا یکیشون شبا دیر میخوابید اسمش خرگوش کوچولو بود..
یه بچه خرگوش زرنگ و ناقلا..از بس شبا دیر میخوابید روزا تا لنگ ظهرخواب میموند ..
خواهر و برادرش صبح زود میرفتن توی دشت مشغول بازی و شادی اما خرگوش کوچولو قصه ما تو خواب ناز بود…
وقتی بیدار میشد همه خرگوشیا خسته بودن گشنه بودن و حال بازی کردن با خرگوش کوچولو رو نداشتن.
خرگوش کوچولو تنها یه روز رفت تا برای خودش یه خونه دیگه زندگی کنه ..
رفت و رفت و رفت تا رسید به خانوم جغده …
گفت: خانوم جغده من خرگوش کوچولو بیام پسر شما شم؟من دوس ندارم شبا زود بخوابم ولی همه تو خونه ما زود میخوابن …
خانوم جغده که فهمیده بود خرگوش کوچولو وقت نشناسه گفت: باشه پس امشبو بیا خونه ما ولی حق نداری تا صبح بخوابی …خرگوش کوچولو خوشحال شد و زودی قبول کرد.
نصفی ازشب گذشته بود خرگوش کوچولو گشنش شده بود آخه همیشه سرشب غذا میخورد.
گفت: خانوم جغده من غذا میخوام …
خانوم جغده گفت: ما تا نصف شب هیچی نمی خوریم آخه ما جغدیم…
خرگوش کوچولو گفت: آخه من سرشب غذا میخورم …
خانوم جغده گفت: ولی اگه میخوای با جغدا باشی باید تا نصف شب صبر کنی بعدشم باید تمام روز رو بخوابی…
خرگوش کوچولو که فهمیده بود چه اشتباهی کرده زد زیره گریه و گفت: من میخوام برم پیش خانواده خرگوشیا…دلم براشون تنگ شده .
اگه برم خونمون قول میدم منم شبا زود بخوابم ..
خانوم جغده که دید خرگوش کوچولو پشیمونه و دلتنگ پرید و خرگوش کوچولو رو برد رسوند به خونه خرگوشیا..
همه که نگران خرگوش کوچولو بودن بغلش کردن و بهش قول دادن همیشه باهاش بازی کنن …خرگوش کوچولو هم قول داد که مثه همه خونوادش شبا زود بخوابه تا روزا باهاشون تو دشت بازی و شادی کنه…
قصه ما به سر رسید خرگوش کوچولو به خونش رسید.
داستان کودکانه زود خوابیدن در قالب شعر
به نام و یاد خدای مهربون
بهترین دوست همه پیر و جوون
یاد دوستتون کنیم باز دوباره
همونی که اسم او هست ندا جون
ندای قصه ی ما هفت ساله بود
صبح زود تا ظهر توی مدرسه بود
مشغول درس و کلاس و مدرسه
زنگ ورزش می رسه ،یک و دو و سه
با همه شادی و خوشرویی که داشت
زود نمی خوابید و شب رو دوست نداشت
توی مدرسه همیشه خسته بود
گاهی وقتا هم چشاشو بسته بود
یه روزی که تو کلاس خوابیده بود
خانوم معلم او را دیده بود
رو به بچه ها صدا زد که ندا
پاشو از جاتو پای تخته بیا
ندا اما صدای او نشنید
روی میز بود سر او و خواب می دید
معلم دادی کشید و گفت ندا
نگفتم به پای تخته تو بیا
ندا ناگهان ز خواب ناز پرید
کلاس و کتاب و دفترش رو دید
خانوم معلم این بار بی صدا
آروم و یواش اومد پیش ندا
گفت گوش کن خوب خوب اینو ندا
فردا با مامان به مدرسه بیا
ندا از معلمش عذر خواهی کرد
این کارو با التماس و زاری کری
معلم گفت بار آخرت باشه
این کار بدت دیگه تکرار نشه
ندا وقتی که به خونشون رسید
قولی که داده بود از سرش پرید
باز دوباره مشغول بازیگوشی
دوباره شیطونی و فراموشی
بازی و بازی گوشی بسه دیگه
وقت خواب و استراحت رسیده
ندا اونقدر بازی کرد که خسته شد
اونقدر خسته که چشماش بسته شد
هنوز او نخوابیده شب سراومد
تاریکی گذشت و خورشید دراومد
صبح شد و رسید دوباره وقت کار
ندای خوابالو با چشمی خمار
وقت برای صبونه دیگه نبود
دست و صورتش رو هم نشسته بود
باز می ترسید نکنه دیر برسه
نکنه جا بمونه از مدرسه
ندا وقتی که به مدرسه رسید
کسی رو توی حیاط اون ندید
باز دوباره دیر به مدرسه رسید
تند و تند سوی کلاسشون دوید
با انگشت زد به درو گفت اجازه
جواب اومد که بفرمایید در بازه
ندا داخل کلاس شد سر به زیر
ناراحت بود که دوباره شده دیر
گفت معلم از کلاس برو بیرون
توی مدرسه تو منتظر بمون
مامان ندا به مدرسه رسید
حرفای خانوم معلم رو شنید
به ندا گفت تو دیگه نمی تونی
تو کلاس و پیش دوستات بمونی
دوست داری نادون و بیسواد باشی
از همه همکلاسات جا بمونی
ندا گفت با گریه من چه کار کنم
غیر گریه می تونم کاری کنم؟
باید این بار روی قولت بمونی
تا بتونی پیش دوستات بمونی
ندا قول داد به معلم به مامان
قولی داد از ته دل ازته جان
روز تموم شد و ستاره سرکشید
خورشیدم به پشت کوه ها پر کشید
ندا جون ساعت نه شد دوباره
واسه خواب کسی بهونه نیاره
ندا این بار یواش و بی صدا
شب به خیر گفت به مامان و به بابا
مسواکش رو زد خوابید تو رخت خواب
قصه گفت مامان کنار تخت خواب
صبح بعد ندا دیگه خسته نبود
چشمای خوشگل او بسته نبود
بعد صبحانه و بانام خدا
راهی شد به سوی مدرسه ندا
سر موقع اون به مدرسه رسید
وای خدا چه حالی داشت اون چه می دید