داستان حضرت علی برای کودکان، 3 داستان جالب از حضرت علی
حضرت علی مردی بسیار مهربان بودند. ایشان هر زمان که مشاهده می کردند فردی ناتوان و فقیر است و یا به کمک نیاز دارد لحظه ای صبر نمی کردند و با تمام توان خود به او کمک می کردند. در ادامه می خواهیم چند داستان از حضرت علی برای کودکان را بخوانیم.
داستان حضرت علی برای کودکان
حضرت علی (ع) فرزندی شخصی پاکدامن و مهربان به نام حضرت فاطمه بود. ایشان در شهر مکه و در خانه کعبه متولد شدند. مادر بزرگوار ایشان در زمان به دنیا آمدن حضرت علی ندایی از آسمان شنید که می گفت:
«ای فاطمه، نام او را علی بگذار که خدا میفرماید: نام او را از خودم گرفتم و اوست که بت ها را می شکند و در بام خانهی اذان می گوید و مرا در همه حال یاد می کند. خوشا به حال کسی که او را دوست دارد و وای بر کسی که با او دشمن است.»
پدر امیرالمؤمنین مردی مؤمن و خداپرست به نام ابوطالب بود که در میان قبیله ی قریش مورد احترام افراد بسیاری قرار داشت. ابوطالب که عموی پیامبر گرامی اسلام بود پس از عبدالمطلب سرپرستی ایشان را بر عهده گرفت و مانند یک پدر مهربان با آن حضرت رفتار می کرد. حضرت محمد (ص) نیز به جهت تشکر از فداکاری ابوطالب، هنگامیکه حضرت علی (ع) به ششسالگی رسیدند به مدت دو سال از ایشان نگهداری کردند. امام علی (ع) در سن هفتسالگی همراه حضرت رسول به نماز جماعت می ایستاد و اولین مردی بود که به دین مُبین اسلام ایمان آورد.
امام علی (ع) پیامبر را بسیار دوست میداشت و در هر کاری به ایشان کمک میکرد. حتی یک بار که دشمنان میخواستند پیامبر (ص) را در خانهاش به قتل برسانند، امام با ازخودگذشتگی و شجاعت فراوان، در بستر رسول اکرم خوابید تا ایشان از شهر خارج شوند و درنتیجه، بتپرستان نتوانستند آسیبی به حضرت محمد (ص) برسانند.
داستان کوتاه از حضرت علی برای کودکان
در یکی از روزها که امام علی مشغول کار در نخلستان بودند دیدند دو کودک چند عدد خرما که از درخت بر روی زمین افتاده بود را برداشتند. در همان لحظه پدر آن کودک آمد و با عصبانیت فرزندانش را دعوا کرد.
حضرت علی مانع این کار شد و به آن مرد گفت می توانی مقداری خرما بچینی و برای خانواده ات به منزل ببری. مرد با اینکه فقیر بود و چیزی هم نداشت این پیشنهاد حضرت علی را نپذیرفت.
حضرت علی وقتی دید نمی تواند مرد را راضی کند به او گفت خانه داری؟ مرد گفت بله خانه ای کوچک دارم و سقفی بالای سر. حضرت علی گفت پس خانه ات را به من بده و من هم این نخلستان را به تو می دهم. در اینجا کار کن و خرج خانواده ات را به دست بیاور.
و در همین جا خانه ای بساز تا در آن زندگی کنی. مرد این پیشنهاد را قبول کرد و بسیار خوشحال شد.
حضرت علی همیشه در زندگی خود هر چه داشتند به دیگران می بخشندید و از این کار احساس آرامش می کردند.
داستان کوتاه حضرت علی و یتیمان
در روزی از روزها که حضرت علی رهبر مسلمانان در شهر کوفه بودند. یک روز ایشان تصمیم گرفتند سری به اوضاع و احوال زندگی مردم بزنند تا از حال و روز آن ها با خبر شود. یک روز که به آرامی در کوچه های شهر کوفه قدم می زد ناگهان چشمش به زنی افتاد که مشک آب بزرگی روی دوش داشت و نفس نفس زنان آن را با خود می برد. به آرامی به سمت زن حرکت کرد. وقتی متوجه خستگی و ناتوانی زن شد مشک آب را از او گرفت و بر روی دوش خود انداخت تا آن زن کمی استراحت کند.
امام علی مشک آب را برای زن به خانه اش برد و در راه از حال و روز آن زن و فرزندانش پرسید. زن گفت: زندگی من و فرزندانم خوب بود تا زمانی که شوهرم در یکی از جنگ های علی ابن ابی طالب توسط دشمن کشته شد، حالا من مانده ام و چند کودک یتیم که بسیار فقیر هستیم و غذایی برای خوردن نداریم. حضرت علی (ع) با شنیدن حرف های زن بسیار ناراحت شد.
زمانی که حضرت علی به خانه برگشت تا صبح به آن زن و فرزندانش فکر کرد و اصلا نتوانست بخوابد.
صبح زود هنگام طلوع خورشید امام یک سبد بزرگ پر از غذا و خوراکی برداشت و به طرف خانه زن حرکت کرد. در راه یاران امام از ایشان خواستند تا سبد را به آن ها بدهد تا برایش حمل کنند اما امام می فرمود: امروز شما برای من این زنبیل را حمل کنید، در روز قیامت چه کسی اعمال من را به دوش خود خواهد گرفت؟
وقتی که حضرت به آن جا رسید در را کوبید. زن گفت: چه کسی پشت در است؟
امام پاسخ داد: همان کسی که دیروز مشک آب را برایت به خانه ات آورد، امروز برای تو و فرزندانت غذا آورده است.
زن به سرعت در را باز کرد و گفت: خدای مهربان از تو راضی باشد اما سزای علی ابن ابی طالب را بدهد.
امام علی (ع) وارد خانه زن شد و به او گفت: برای تو نان پختن آسان تر است یا از کودکان مراقبت می کنی؟
زن گفت: برای من پختن نان بهتر است زیرا در این کار توانا هستم، اگر شما کودکان را نگه می دارید من نان درست می کنم.
زن شروع به درست کردن خمیر کرد و امام گوشتی را که آورده بود برای کودکان کباب کرد و به همراه خرما در دهان آنها می گذاشت و به آن ها می گفت: از خداوند متعال بخواهید علی ابن ابی طالب را ببخشد.
زمانی که خمیر نان آماده شد حضرت علی (ع) مقداری هیزم جمع کرد و آن را در تنور ریخت. وقتی که آتش شعله ور شده بود، امام صورت خود را به آن نزدیک کرد و با خود گفت: ای علی، آیا میبینی آتش این دنیا چه قدر سوزان است! قطعا آتش قیامت بسیار سوزان تر از آتش این دنیا است.
در این زمان یکی از زن ها که از آن جا می گذشت وارد خانه زن شد و با دیدن حضرت علی (ع) بر سر مادر کودکان فریاد زد: ای وای بر تو، تو می دانی ایشان چه کسی هستند؟ این آقا علی ابن ابی طالب خلیفه و پیشوای مسلمانان است. زن که بسیار جا خورده بود، با شرمندگی زیاد گفت: آقا من نمی دانستم شما چه کسی هستید، یا امیر المومنین من را عفو کنید. من بسیار از شما خجالت می کشم.
حضرت علی (ع) با مهربانی و تواضع فرمود: این شما هستید که باید من را ببخشید که تا حالا جویای احوالتان نبودم، از شما غافل شدم و مشکلاتتان را حل نکردم. از خدای مهربان بخواهید که من را ببخشد.