داستان کوتاه درباره صبر برای کودکان، 5 داستان کوتاه

این مطلب رو با دوستان خود به اشتراک بگذارید

صبر یکی از مهم ترین خصوصیاتی است که باید از همان دوران کودکی آن را یاد بگیریم. با عجله کردن و نداشتن صبر همیشه چیزی جز پشیمانی نصیبمان نمی شود. در این قسمت می خواهیم چند داستان کوتاه درباره صبر برای کودکان را بخوانیم تا از طریق داستان صبر کردن را به کودکان یاد بدهیم.

داستان کوتاه درباره صبر برای کودکان

در روزگاران قدیم مرد دانایی زندگی می‌ کرد که به خاطر پند ها و حرف های خوبش خیلی معروف بود. یک روز سلطان دستور داد تا مرد دانا را به قصرش بیاورند. سلطان به مرد دانا گفت: «سه پند خوب به من بده.»

دانای شهر گفت: «پند اول من این است که همیشه صبر داشته باشید.»

حاکم زود گفت: «پند دومت را بگو.»

دانا گفت: «فراموش نکنید که صبر خیلی از مشکل‌ ها را حل می‌ کند.»

حاکم با بی‌ حوصلگی گفت: «خب فهمیدم. پند بعدی را بگو.»

مرد دانا ادامه داد: «البته صبر کردن راحت نیست و مشکل است.»

حاکم عصبانی شد و فریاد زد: «این‌ قدر درباره‌ ی صبر حرف زن! پند بهتری بده!»

دانای شهر خندید و گفت: «دیدید که صبر کردن کار آسانی نیست. چون من فقط سه بار از صبر گفتم و شما صبرتان را از دست دادید.»

حاکم فهمید که حق با مرد دانا است و از حرف خودش شرمنده شد.

داستان کوتاه درباره صبر برای کودکان

داستان زیبا درباره صبر برای کودکان

یک روز زن تنهایی که به همراه پسرش زندگی می کرد پیش امام صادق و به او گفت: پسرم چند روزی به سفر رفته است و هنوز برنگشته، امام گفت صبر داشته باش او به زودی بر می گردد.

چند روز گذشت و باز هم پسر آن زن از سفر نیامد. دوباره پیش امام صادق رفت و گفت ای امام مدت طولانی شد که پسرم نیامده و خبری از او ندارم. امام گفت گفتم که صبر داشته باش او بر می گردد. زن گفت به خدا قسم که صبرم به پایان رسیده و دیگر توان صبر کردن ندارم.

امام گفت به خانه ات برگرد پسرت آمده و در خانه است. زن به خانه بر گشت و دید پسرش برگشته. او با خود گفت امام چطور این موضوع را فهمید یعنی به او وحی شده بود؟

دوباره نزد امام رفت و از او پرسید چظور فهمیدید که پسرم برگشته است به شما وحی شده بود؟ امام گفت من این را از پیامبر خدا یاد گرفتم که می گفت: هنگامی که صبر انسان به پایان رسید، گشایش کار او فرا می‌ رسد.

تو نیز صبرت تمام شده بود و فهمیدم که به زودی به چیزی که می خواهی می رسی.

داستان جالب درباره صبر برای کودکان

کرم های ابریشم باید کم کم دور خودشان پیله ای درست می کردند و دوهفته در آن می ماندند تا تبدیل به پروانه ای زیبا می شدند. یکی از کرم های ابریشم که اصلا صبر نداشت و خیلی عجول بود گفت آخه دو هفته؟

دو هفته خیلی زیاده چطور می تونم اینقدر صبر کنم. خلاصه درون پیله رفت اما همش غر میزد، سرو صدا می کرد و هی تلاش می کرد تا هر چه زودتر از درون پیله خارج شود.

همه کرم های ابریشم دو هفته صبر کردن تا سرانجام تبدیل به پروانه ای زیبا شدند اما آن کرم ابریشم که خیلی عجله داشت و اصلا صبر نکرد نتوانست به پروانه تبدیل شود چون هی پیله اش را پاره می کرد و مجبور بود دوباره از اول دو هفته صبر کند.

برای رسیدن به چیزهای خوب در زندگی باید صبر داشته باشی.

داستان کوتاه درباره صبر برای کودکان

خرس کوچولو پیش مامانش رفت و به او گفت مامان برام قصه میگی؟ مامان خرسه گفت الان کمی کار دارم صبر کن.

خر کوچولو کمی بازی کرد و دوباره پیش مامانش رفت و به او گفت برام قصه میگی؟ مامان خرسه گفت الان کارم باید کمی صبر کنی.

خرس کوچولو ناراحت شد و کتاب قصه اش را برداشت و رفت و رفت و رفت صدایی را شنید که می گفت یکی بود یکی نبود: به طرف صدا رفت و به لانه خرگوش ها رسید مامان خرگوشه می خواست برای بچه هاش قصه بگه. به خرس کوچولو گفت تو هم بیا گوش کن اما خرس در لانه خرگوش ها جا نمی گرفت.

خرس کوچولو دوباره رفت و شنید روزی روزگاری… به سمت صدا رفت به قورباغه ای رسید که داشت برای بچه های قصه می گفت اما آب برای خرس کوچولو خیلی سرد بود.

کمی جلوتر صدایی را شنید که می گفت منتظر باشید خرس کوچولو هم بیاید. دید مامان خرسه می خواهد قصه بگوید به او گفت تو کجا بودی مگر نمی خواستی برایت قصه بگویم؟

خرس کوچولو نشست و به قصه گوش داد و از آن روز به بعد یاد گرفت برای هر کاری باید صبر داشته باشد.

داستان درباره صبر برای کودکان

داستان درباره صبر و بردباری برای کودکان

یکی بود یکی نبود به غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. علی و سینا دو تا دوست بودند که همیشه با هم به مدرسه می رفتند. علی همیشه زودتر از سینا در محلی که قرار بود منتظر هم باشند می ایستاد.

یک روز علی خواب موند و کمی از همیشه دیرتر رسید، وقتی رسید دید سینا رفته با خودش گفت شاید هنوز نرسیده است آخه هر وقت اون دیر کنه من منتظر میمانم و امکان نداره بدون من به مدرسه رفته باشد.

علی کمی صبر کرد و خبری از سینا نشد و دید که خیلی داره دیرش میشه تصمیم گرفت به سمت مدرسه برود. وقتی به مدرسه رسید دید سینا در کلاس نشسته است.

به او گفت من خیلی منتظرت بودم تو نیامدی. سینا گفت من همین رسیدم دیدم نیستی و نتوانستم زیاد صبر کنم.

علی خیلی ناراحت شد و به سینا گفت من همیشه منتظرت می مانم و صبر می کنم تو حتی یک روز هم نتوانستی صبر کنی و این خیلی کار اشتباهی بود.

نظرات