Take a fresh look at your lifestyle.

داستان درباره امانت داری برای کودکان کوتاه

امانت داری یکی از مهم ترین ویژگی های هر انسانی در زندگی می باشد. کسی که امانت داری خوبی است فرد قابل اعتمادی نیز می تواند باشد. امانت داری به قدری مهم است که حضرت محمد (ص) نیز بسیار به آن سفارش کرده است. در این بخش می خواهیم چند داستان درباره امانت داری برای کودکان بخوانیم.

در زمان های قدیم دختری به همراه خانواده اش در خانه زیبایی زندگی می کردند. یک روز که کسی در خانه نبود و دختربچه در خانه مشغول دیدن کارتون بود زنگ خانه به صدا در آمد. او رفت و شخصی در پشت در گفت که من دوست مادرت هستم. دختر او را شناخت و در را باز کرد.

دوست مادرش وقتی آمد به او بسته ای داد و گفت این برای مادرت است لطفا وقتی به خانه آمد حتما به او بده. او هم قبول کرد و بسته را روی میز گذاشت تا هر وقت مادرش آمد به او بدهد.

اما بعد از چند لحظه کنجکاو شد و بسته را باز کرد و دید چند تکه کاغذ در آن است و گفت احتمالا مربوط به محل کار مادرم است. وقتی مادرش به خانه آمد به او گفت دوستت بسته ای را برایت آورد. مادرش دید بسته باز است. به او چه کسی این را باز کرده است گفت من.

مادرش خیلی ناراحت شد و گفت چیزی که امانت پیش تو است نباید دست بزنی تا به دست صاحبش برسد.

یک روز علی به مدرسه رفت و تصمیم گرفت به کتابخانه مدرسه برود. همین که مشغول دیدن کتاب ها بود چشمش به کتاب داستانی افتاد که درباره آن زیاد شنیده بود اما هیچ وقت فرصت نشده بود تا آن را بخواند. پس تصمیم گرفت که آن کتاب را بردارد تا در خانه بخواند.

وقتی به خانه رسید کتاب را خواند و خیلی از داستان آن خوشش آمد. با خودش فکر کرد این کتاب داستان هم داستان خوبی داشت و هم عکس های بسیار زیبایی دارد مگر چه می شود برای من باشد و آن را به کتابخانه مدرسه پس ندهم.

پس علی کتابی را که برای خودش نبود و برای مدرسه بود پیش خودش نگه داشت و گفت این برای من است و هیچ کس هم قرار نیست از این موضوع مطلع شود.

یک روز که مادر علی مشغول تمیز کردن اتاقش بود کتاب داستانی را دید که به نظرش جدید می آمد و تا به حال آن را ندیده بود وقتی از علی پرسید علی دست و پایش را گم کرد و گفت برای دوستم امیر است و به من هدیه داده.

یک روز که مادر علی در مدرسه مادر امیر را دید از او تشکر کرد و گفت ممنونم بابت کتاب داستانی که امیر جان به علی داده است. اما مادر امیر بسیار تعجب کرد و گفت من از این موضوع اطلاعی ندارم اصلا امیر کتابی نداشته تا به علی بدهد.

مادر علی بسیار شوکه شد و ماجرا را از پسرش پرسید. علی هم که دید اوضاع خیلی بهم ریخته راستش را به مادرش گفت. مادرش به او گفت این کار یعنی خیانت در امانت. تو این کتاب را امانت گرفتی و اصلا امانت دار خوبی هم نبودی. فردا ببر و آن را پس بده من یکی عین همین داستان را برای تو میخرم اما باید قول بدهی که بار آخری باشد که امانت داری نمی کنی. علی که از کار خود بسیار پشیمان بود تصمیم گرفت که همیشه امانت دار خوبی باشد.

چوپانی با گله ای از گوسفندان خود وارد شهرشد. او متوجه شد كه مردم برای آماده شدن به اين طرف و اون طرف می روند همه شمشيرهايشان را آماده می كنند. چوپان از فردی که از کنار می گذشت پرسيد چه خبرشده؟ پاسخ داد سرداری به نام محمد (ص) كه خود را پيامبر خدا می داند با لشكرش به شهر نزديک شده و ما آماده جنگ و كشتن او می شویم. چوپان كنجكاو شد و خواست آن مردی كه خود را پيامبر می نامد را ببيند.

آرام و يواش گله هايش را به بهانه چرا به بيرون ازشهر برد. و آرام آرام گوسفندهايش را به لشكر مسلمانان نزديك كرد. ازيكی از مسلمانان پرسيد فرمانده شما كيست؟ پاسخ داد محمد (ص). چوپان پرسيد او كجاست؟ مسلمان جواب داد: درآن چادر است.

چوپان سياه پوست تعجب كرد! با خود گفت: چطور يك سردار و پادشاه در خيمه ای به آن سادگي باشد چرا خودش به جنگ آماده همه ی پادشاهان خودشان درقصر می مانند وسربازانشان را به جنگ مي فرستند. او باور نكرد و از چند سرباز ديگر هم همين سوال را كرد و آنها هم همين جواب را دادند وبه گفتند اگر كاری با او داری می توانی به چادرش بروی. به چادر پادشاه رفت و با اجازه وقتی كه داخل شد، مرد درون قصر به گرمی از او استقبال كرد. چوپان پرسيد: محمد كه خود را پيامبر می داند كيست؟ او جواب داد من هستم. چوپان درباره اسلام پرسيد و پيامبر هم جواب داد و بسیار تحت تاثیر او قرار گرفت و مسلمان شد.

چوپان پرسيد چرا در اينجا و درچنين چادری هسیتد؟ پادشاه جواب داد: چون همه ما مانند برادر هستیم و در همه چیز هم برابر می باشیم. چوپان سياه پوست تعجب كرد يعنی شما برادريد پادشاه گفت: بلی و تو هم كه مسلمان هستی برادر من هستی. چوپان سياه پوست تعجب كرد و گفت: من كه تابحال در عمرم كسی به من برادرنگفته بود. چوپان گفت حالا كه مسلمان شدم باید چکار كنم .پيامبراكرم (ص) گفت: بايدغسل كنی و پاک شوی. رسول اكرم (ص) پرسيد: اون گله ي گوسفند مال چه كسی است؟ چوپان گفت: مال يهوديان خيبر.

محمد(ص) فرمود:

پس ابتدا اون گله ی گوسفند را به صاحبانشان برگردان.

چوپان خيلي متعجب شد و گفت: يا محمد(ص) آنها دشمنان توهستند و به خون تو تشنه اند و الان كه جنگ است دراين گيرودار به جاي اينكه بگويس خوب چيزی ازدشمن را برايمان آورد، ميفرمايی گوسفندهايشان را برگردانم؟!!!

رسول اكرم (ص) فرمود:

آري. اگردشمن هم باشد نبايد درامانت خيانت كرد و خيانت در امانت بزرگترين گناه است.

شما كدام پادشاه را ديد كه در چنين مواقعي اين حرفها را بگويد و دستوری كه محمد (ص) به چوپان داد امانتداری بود. متاسفانه خيلی هستند در امانتداری به نزديكترين دوستان خودشان خيانت می كنند و آخرت خود را به خطرمی اندازند.

مگ تک

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.