اشعار عاشقانه کوتاه احمد شاملو برای آیدا (زیبا و ناب)

این مطلب رو با دوستان خود به اشتراک بگذارید

همه ما احمد شاملو را با شعرهای عاشقانه که برای همسرش آیدا سروده می شناسیم. شعرهایی زیبا که مفهوم دوست داشتن و عشق را میتوان ازآنها دریافت کرد. در این مطلب اشعار عاشقانه کوتاه احمد شاملو را با شما به اشتراک گذاشته ایم. اگر به دنبال اشعار زیبا و عاشقانه کوتاه از احمد شاملو هستید این پست را بخوانید.

 شعرهای کوتاه عاشقانه از احمد شاملو

احمد شاملو، شاعر، فیلم ساز، روزنامه نگار، مترجم، فرهنگ نویس، پژوهشگر و دبیر کانون نویسندگان ایرانی پیش از انقلاب سال 1357 بوده است. شهرت اصلی او برای اشعاری است که شامل شعر نو برخی قالب های کهن مثل قصیده است. احمد شاملو در سال ۱۳۲۵ با نیما یوشیج ملاقات نمود و تحت تأثیر او به شعر نیمایی روی آورد. آثار شاملو به زبان های انگلیسی، آلمانی، ارمنی، فرانسوی ، هلندی و … ترجمه شده است. شاملو و آیدا در سال 1343 ازدواج نمود. شاملو اشعاری به نام آیدا در آینه، لحظه ها و همیشه را برای او منتشر کرد. اگر دنبال شعر و جملات عاشقانه زیبا هستید، برخی از زیباترین شعرهای عاشقانه شاملو را در ادامه بخوانید.

همچنین می توانید شعر دلتنگی شاملو و اشعار عربی عاشقانه با ترجمه فارسی را در مینویسم دنبال کنید.

و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگریست

آنکه می‌ گوید دوستت دارم
خنیاگرِ غمگینی‌ ست
که آوازش را از دست داده است.
ای کاش عشق را
زبانِ سخن بود

پیشنهاد می کنم اشعار مولانا عاشقانه و اشعار عاشقانه نیما یوشیج را از دست ندهید.

امروز بیشتر از دیروز دوستت می‌ دارم …
و فردا بیشتر از امروز!
و این ضعف من نیست قدرت توست!

مرهم زخم‌ های کهنه ام
کنج لبان توست …!
بوسه نمی‌ خواهم، چیزی بگو!

برای زیستن
دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد
قلبی که دوستش بدارند

بالاﺧﺮﻩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ
ﺁﻥ ﺷﺐ ﻫﺎیی ﮐﻪ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ
ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﻤﺎﻧﻢ
ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ
ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺕ
چقدﺭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻫﺴﺘﻢ

با این همه ای قلب در به در

از یاد مبر که ما

من و تو

عشق را رعایت کرده ایم

به تو سلام می کنم کنار تو می نشينم و در خلوت تو شهر بزرگ من بنا می شود !

عکس‌ نوشته با اشعار احمد شاملو

د‌ل های ما که به هم نزدیک باشن
دیگر چه فرقی می کند
که کجای این جهان باشیم
دور باش اما نزدیک
من از نزدیک بودن‌ های دور می‌ ترسم

سال‌ گَشتگی‌ ست این
که به خود درپیچی ابروار
بِغُرّی بی‌ آنکه بباری؟

سال‌ گشتگی‌ ست این
که بخواهی‌ اش
بی‌اینکه بیفشاری‌اش؟

سال‌ گشتگی‌ ست این؟
خواستن‌اش
تمنایِ هر رگ
بی‌آنکه در میان باشد
خواهشی حتا؟

نهایتِ عاشقی‌ ست این؟
آن وعده‌ ی دیدارِ در فراسوی پیکرها؟

مرا تو بی سببي نیستی ..

به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل؟

بیا و معجزه کن …
آغوشت که باشد
غروب های دلگیر پاییز هم
دلـچــسب مــی شود

ایــن روزهـا
آرزوی پنهـــانی ام هــمیــن است
یک شـبی
همـــه ی خــودم را
در آغـــوشــت پـــیــدا کـــــنم…

عکس نوشته عاشقانه فاضل نظری

مگذار دیگران نام تو را بدانند …
همین زلال بی‌ کران چشمانت
برای پچ پچ هزار ساله آنان کافیست!

میان خورشید های همیشه
زیبایی تو لنگریست

خورشیدی که از سپیده‌ دم
همه ستارگان بی‌ نیازم می کند.

با من رازی بود

که به کو گفتم

با من رازی بود

که به چا گفتم

تو راهِ دراز

به اسبِ سیا گفتم

بی‌کس و تنها

به سنگای را گفتم

چه بی تابانه می خواهمت

ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری!

چه بی تابانه تو را طلب می کنم!

بر پشت سمندی

گویی

نوزین

که قرارش نیست.

و فاصله

تجربه یی بیهوده است…

بوی پیرهنت

این جا و اکنون.

کوه ها در فاصله

سردند!

دست

در کوچه و بستر

حضور مأنوس دست تو را می جوید .

و به راه اندیشیدن

یاس را

رج می زند.

بی نجوای انگشتانت

فقط.

و جهان از هر سلامی خالی است…!

کیستی که من این گونه
به اعتماد
نام خود را با تو می گویم
کلید خانه ام را در دستت می گذارم
نان شادی هایم را با تو قسمت می کنم

کیستی که من، اینگونه به جد
در دیار رؤیاهای خویش
با تو درنگ می‌کنم؟

کیستی که من جز او
نمی بینم و نمی یابم

دریای پشت کدام پنجره ای؟
که اینگونه شایدهایم را گرفته ای
زندگی را دوباره جاری نموده ای
پر شور، زیبا و روان

دنیای با تو بودن در اوج همیشه هایم
جان می گیرد
و هر لحظه تعبیری می گردد از
فردایی بی پایان
در تبلور طلوع ماهتاب
باعبور ازتاریکی های سپری شده…

کیستی ای مهربان ترین؟

من برای آنکه چیزی از خود
‏به تو بفهمانم
‏جز چشمهایم ‏چیزی ندارم…

معشوق من!
حتی اگر هزار سال عاشق تو باشم،
یک بوسه
یک نگاه حتی حرامم باد!
اگر، تو عاشق من نباشی!

اشعار کوتاه شاملو عاشقانه

هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار
ستاره‌ گریان در تمنای من …
عشق را
ای کاش
زبان سخن بود …!

برای تو، برای چشمهایت
برای من، برای دردهایم
برای ما، برای این همه تنهایی
ای کاش خدا کاری کند

کار دیگری نداریم

من و خورشید

برای دوست داشتنت بیدار می‌شویم

هر صبح

بیشترین عشق جهان را
به سوی تو می‌آورم…
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیم تر نبوده است…

من عاشقانه دوستش می داشتم
و او عاقلانه طردم کرد

منطق او
حتی از حماقت من، احمقانه تر بود …!

و من

همه جهان را

در پیراهن گرم تو

خلاصه می کنم…

مثل درختی
که به سوی آفتاب قد می‌کشد
همه‌ وجودم دستی شده است
و همه‌ دستم خواهشی:
خواهش تو

هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار
ستاره‌ گریان در تمنای من …
عشق را
ای کاش
زبان سخن بود …!

آدم ها همه می پندارند که زنده اند؛
برای آنها تنها نشانه حیات،
بخار گرم نفس هایشان است!
کسی از کسی نمی پرسد:
آهای فلانی!
از خانه دلت چه خبر
گرم است
چراغش نوری دارد هنوز؟

آنچه به تو می دهم عشق من نیست؛
بلکه تو خود، عشق منی

از تو حرف می‌ زنم
چنان نوبرانه می‌ شوم؛
که بهار هم
دهانش آب می‌ افتد …!

همه
بت‌ هایم را می‌شکنم
تا فرش کنم بر راهی که تو بگذری
برای شنیدن ساز و سرود من…

تو کجایی؟
در گستره‌ ی بی‌مرزِ این جهان

تو کجایی؟
من در دورترین جای جهان ایستاده‌ام:
کنارِ تو.

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه‌های تو را دریافته‌ام
با لبانت برای همه
لب‌ها سخن گفته‌ام
و دست‌هایت
با دستان من آشناست.

با چشمان تو،
مرا به الماس ستاره‌ها نیازی نیست

من به خوبی‌ ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی‌ ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه‌ی اقرارهاست
بزرگ‌ ترین اقرارهاست
دلم می‌ خواهد خوب باشم
دلم می‌ خواهد تو باشم و برای همین راست می‌ گویم
نگاه کن :
با من بمان

چه زیباست

که تو تنها نیازمن باشی

و چه عاشقانه است

که تو تنها آرزویم باشی

وچه رویایی است

این لحظه های ناب عاشقی

ومن همه زیبائی عاشقانه و رویایی را باتو حس میکنم

و عشق
اگر با حضور
همین روزمرگی ها
عشق بماند !
عشق است…

همچنین بخوانید:

اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج

شعرهای شاعران خارجی عاشقانه

شعر عاشقانه ترکی از شهریار

نظرات