جمله های زیبای حسین پناهی (آموزنده، مفهومی و احساسی)

این مطلب رو با دوستان خود به اشتراک بگذارید

برای خواندن جمله های زیبای حسین پناهی در این پست با ما همراه باشید. حسین پناهی در سال 1335 متولد شده است، او بازیگر، نویسنده و شاعر ایرانی بود که در سال 1383 به دلیل سکته قلبی درگذشت. دلنوشته های مرحوم حسین پناهی، جملات سنگین و مفهومی و  احساسی هستند که مخاطب را به عمق معنای جمله می برد. در این پست جملات زیبا، با مفهوم و احساسی از مرحوم حسین پناهی درباره عشق، زندگی، خدا، پدر، مادر، دوست داشتن، تنهایی و …. گردآوری شده است.

مجموعه جملات مفهومی حسین پناهی

جملات حسین پناهی درباره زندگی

ما راه می رفتیم و زندگی نشستن بود

ما می دویدیم و زندگی راه رفتن بود

ما می خوابیدیم و زندگی دویدن بود

انسان هیچ گاه برای خود مامن خوبی نبوده است

و بخار پیشانیم حیرت هیچ کس را بر نمی انگیزد
گز می کنم خیابان های چشم بسته از بر را
میان مردمی که حدوداً می خرند و حدوداً می فروشند
در بازار بورس چشم ها و پیشانی ها
و بخار پیشانیم حیرت هیچ کس را بر نمی انگیزد…

جملات حسین پناهی درباره عشق

مادربزرگ!
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم بر ایوان سنگ و سنگ شکست

دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام؛ من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانیم…

جملات عاشقانه حسین پناهی

بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند

چون من که آفریده ام از عشق جهانی برای تو

جمله زیبای حسین پناهی در مورد تنهایی

گاهی هیچکس را نداشته باشی بهتر است ..! باور کن بعضیها تنهاترت میکنند .

به شبنمی می‌ماند آدمی
و عمر چهل روایتش،
به لحظه رویت نور
بر سطح سبز برگی
می‌لغزد و بر زمین می‌چکد …
تا باری دیگر
و کی؟
و چگونه؟
و کجا؟

وقتی ما آمدیم

اتفاق، افتاده بود!

حال

هر کس

به سلیقه خود

چیزی میگوید

و در تاریکی

گم میشود…..

– : از تو میترسم . واهمه دارم . خیلی!
سینه به سینه اش میشوم ..
پا پس میکشد…
– : چرا…!؟
– : نمیدانم!
به چشمانش زل میزنم ..
– : به همین سادگی..! نمیدانم!.. یعنی چه!!
سرش را پایین می اندازد و دکمه پیراهنش را سفت میکند..
– : تو که خوب میدانی.. تمام روز و روزگارم را همین نمیدانم ها پر کرده است…

جمله ی زیبای حسین پناهی در مورد پدر

نیم ساعت پیش
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد،
آواز که خواند تازه فهمیدم ،
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام!

متن احساسی از حسین پناهی – شعر حسین پناهی در مورد پدر

می‌خواهم برگردم به روزهای کودکی
آن زمان‌ ها که پدر تنها قهرمان بود
عشق، تنها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نقطه‌ى زمین، شانه‌ های پـدر بــود
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند
تنــها دردم، زانو های زخمـی‌ ام بودند
تنـها چیزی که می‌ شکست، اسباب‌ بـازی‌ هایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود!

لنگه های چوبی درب حیاطمان گرچه کهنه اند و جیرجیر می کنند

ولی خوش به حالشان که لنگه ی همند………..!

می دانی … !؟

به رویت نیاوردم …! از همان زمانی که جای ” تو ” به ” من ” گفتی : ” شما ”
فهمیدم پای ” او ” در میان است ………..

جمله زیبا از حسین پناهی

من اگه خدا بودم
یه بار دیگه تموم بنده هام رو می شمردم
ببینم که یه وقت یکیشون تنها نمونده باشه
و هوای دو نفره ها رو انقدر به رخ تک نفره ها نمی کشیدم!

متنی خاص از حسین پناهی

شب در چشمان من است

به سیاهی چشم هایم نگاه کن

روز در چشمان من است

به سفیدی چشم هایم نگاه کن

شب و روز در چشمان من است

به چشم های من نگاه کن

چشم اگر فرو بندم

جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

جمله زیبای حسین پناهی در مورد شاد کردن مردم

در مکه دیدم خدا چند سالیست که از شهر مکه رفته و انسان ها به دور خویش می گردند.
در مکه دیدم هیچ انسانی به فکر فقیر دوره گرد نیست دوست دارد زود به خدا برسد و گناهان خویش را بزداید غافل از این که آن دوره گرد خود خدا بود.
در مکه دیدم خدا نیست و چقدر باید دوباره راه طولانی را طی کنم تا به خانه خویش برگردم و در همان نماز ساده خویش تصور خدا را در کمک به مردم جستجو کنم
آری شاد کردن دل مردم همانا برتر از رفتن به مکه ایست که خدایی در آن نیست.

متن مفهومی از حسین پناهی

می دانی یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی
“تـعطیــل است”
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی، دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی: بگذار منتـظـر بمانند!!!

متنی زیبا از حسین پناهی

به ساعت نگاه می کنم:
حدود سه نصفه شب است
چشم می بندم تا مبادا چشمانت را از یاد برده باشم و طبق عادت کنار پنجره می روم
سوسوی چند چراغ مهربان و سایه های کشدار شبگردانه خمیده و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا می پرم چون کودکی ام
و خوشحال که هنوز معمای سبز رودخانه از دور برایم حل نشده است
آری! از شوق به هوا می پرم و خوب می دانم
سال هاست که مرده ام.

جملاتی خاص از حسین پناهی

چیزی دارد تمام می شود

چیزی دارد آغاز می شود

ترک عادت های کهنه و خو گرفتن به عادت های نو

این احساس چنان آشناست که گویی هزار بار زندگی اش کرده ام

می دانم و نمی دانم!

می کوشم غــــم هایم را غـــرق کنم اما

بی شرف ها یاد گرفته اند شــنا کنند …

یک متن ناب از مرحوم حسین پناهی – جملات حسین پناهی درباره زندگی

من زندگی را دوست دارم

ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم

جمله ای خاص از حسین پناهی

به خوابی هزار ساله نیازمندم تا فرسودگی گردن و ساق ها را از یاد ببرم

و عادت حمل دارای کهنه ی دل را از خاطر چشم ها و پاها پاک کنم

دیگر هیچ خدایی از پهنه مرا به گردنه نخواهد رساند

و آسمان غبار آلود این دشت را طراوت هیچ برفی تازه نخواهد کرد!

متنی جذاب و خاص از حسین پناهی

خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
ماییم که پا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین
این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند؟

جمله ی زیبای مفهومی حسین پناهی

کهکشان ها کو زمینم؟
زمین کو وطنم؟
وطن کو خانه ام؟
خانه کو مادرم؟
مادر کو کبوترانم؟
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من، ای زمان؟…

جملات زیبا در مورد زندگی از حسین پناهی – حسین پناهی این بود زندگی

میزی برای کار

کاری برای تخت

تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد

یادی برای سنگ

این بود زندگی…..

جملات کوتاه از حسین پناهی

انسانم!
ساکت، چون درخت سیب!
گسترده، چون مزرعه ی یونجه!
و بارور، چون خوشه ی بلوط!
به جز خداوند،
چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود؟!

متن ناب و مفهومی حسین پناهی – شعر حسین پناهی در مورد خدا

سپهر را من نیلگون شناختم.

چرا که همرنگ هوس های نامحدود من بود.

خدا کران بیکران شکوه پرستش من بود،

و شیطان، اسطوره تنهایی اندیشه های هولناک من.

اولین دستی که خوشه این انگور را چید دست من بود.

کفش ابتکار پرسه های من بود و چتر ابداع بی سامانی هایم…

هندسه شطرنج سکوت من بود و رنگ تعبیر دلتنگی هایم!

متن مفهومی و احساسی از حسین پناهی

پا برهنه با قافله به نامعلوم می روم

با پاهای کودکی ام!

عطر برکه ها

مسحور سایه ی کوه که می برد با خود رنگ و نور را.

آه سوزناک سگ

پولک پای مرغ

کفش نو

کیف نو

و جهان هراسناک و کهنه!

سال های سال است که به دنبال تو می دوم پروانه زرد!

و تو از شاخه  روز به شاخه شب می پری

و همچنان …

جملات مفهومی حسین پناهی

در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟

متن غمگین و احساسی حسین پناهی

اشک های من از غصه نیست،

فقط چشم های من خجالتیست

چشمانم به وقت دیدنت عرق می کند

اما

تو این را باور نکن

غصه از اشک های من می بارد!

متن زیبای حسین پناهی در مورد خوشبختی

درختان می گویند، بهار
پرندگان می گویند، لانه
سنگ ها می گویند، صبر
و خاک ها می گویند، مصاحب
و انسان ها می گویند، «خوشبختی»
امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم،
در طلب نور!
ما نه درختیم و نه خاک
پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص،
باید در حریم خودمان جستجو کنیم …

جمله ای مفهومی از حسین پناهی

نیــــستیـــــــم…

به دنیا می آییم،

عکس  یک نفره می گیریم…

بزرگ می شویم، عکس  دو نفره می گیریم…

پیر می شویم، عکس ِ یک نفره می گیریم…

و بعد دوباره باز نیـــستیـــم…

متن سنگین حسین پناهی

ما تماشا چیانی هستیم
که پشت درهای بسته مانده ایم
دیر آمدیم خیلی دیر
پس به ناچار
حدس می زنیم
شرط می بندیم
شک می کنیم
و آن سوتر در صحنه بازی به گونه ای دیگر در جریان است!

جمله زیبای حسین پناهی در مورد مردگان

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت……

جملات زیبا و کوتاه از حسین پناهی

نیازی نیست
اطرافمون پر از “آدم” باشد!
همون چند نفری که اطرافمون هستند
“آدم” باشند کافیه!

خدایا
دست بشکنه،
پا بشکنه،
سر بشکنه،
اما…
دل نشکنه…!

می دونی بهشت کجاست؟
یه فضای چند وجب در چند وجب!
بین بازو های کسی که دوستش داری

متن ناب از مرحوم حسین پناهی

یادمان باشد
کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست
اگر رد پای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم
سرانجام به خودمان خواهیم رسید
که در انتهای هر مفهومی نشسته ایم
و همه چیز های تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو میکنی..!

جملات حسین پناهی در مورد تنهایی

من حسینم پناهیم خودمو می بینم
خودمو میشنُفَم خودمو فکر می کنم
تا هستم جهان ارثیه ی بابامه
سلاماش ، همه ی عشقاش همه ی درداش تنهاییاش
وقتی هم نبودم
مال شما
اگه دوست داری با من ببین
یا بذار باهات ببینم
با من بگو
یا بذار با تو بگم
سلامامونو عشقامونو دردامونو تنهاییامونو

شعر حسین پناهی درباره مرگ

دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جونور کامل کیه؟
واسطه نیار، به عزتت خمارم
حوصله‌ی هیچ کسی رو ندارم
کفر نمی‌گم، سوال دارم
یک تریلی محال دارم
تازه داره حالیم می‌شه چی‌کاره‌ام
می‌چرخم و می‌چرخونم ٬ سیاره‌ام
تازه دیدم حرف حسابت منم
طلای نابت منم
تازه دیدم که دل دارم، بستمش
راه دیدم نرفته بود، رفتمش
جوونه‌ی نشکفته رو٬ رستمش
ویروس که بود حالیش نبود هستمش
جواب زنده بودنم مرگ نبود؛ جون شما بود؟
مردن من مردن یک برگ نبود؛ تو رو به خدا بود؟
اون همه افسانه و افسون ولش؟
این دل پر خون ولش؟
دلهره‌ی گم کردن گدار مارون ولش؟
تماشای پرنده‌ها بالای کارون ولش؟
خیابونا، سوت زدنا، شپ شپ بارون ولش؟
دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جونور کامل کیه؟
گفتی بیا زندگی خیلی زیباست؛ دویدم
چشم فرستادی برام تا ببینم؛ که دیدم
پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه؟
کنار این جوب روون معناش چیه؟
این همه راز، این همه رمز
این همه سر و اسرار معماست؟
آوردی حیرونم کنی که چی بشه؟ نه والله!
مات و پریشونم کنی که چی بشه؟ نه بالله!
پریشونت نبودم؟
من،
حیرونت نبودم؟
تازه داشتم می‌فهمیدم که فهم من چقدر کمه
اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه
انجیر می‌خواد دنیا بیاد، آهن و فسفرش کمه

چشمای من آهن انجیر شدن
حلقه‌ای از حلقه‌ی زنجیر شدن
عمو زنجیر باف زنجیرتو بنازم
چشم من و انجیرتو بنازم
دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جونور کامل کیه؟

مردم اینجا چقدر مهربانند!
دیدن کفش ندارم،برایم پاپوش دوختند…..
دیدن سرما می خورم،سرم کلاه گذاشتن
وچون برایم تنگ بود کلاه گشادتر ی
ودیدند هوا گرم شد،پس کلاهم را بر داشتند.. ..
چون مردم اینجا چقدر مهربانند!
دیدن کفش ندارم،برایم پاپوش دوختند…..
دیدن سرما می خورم،سرم کلاه گذاشتن
وچون برایم تنگ بود کلاه گشادتر ی
ودیدند هوا گرم شد،پس کلاهم را بر داشتند.. ..
چون دیدند لباسم کهنه وپاره هست به من وصله چسباندند…
چون از رفتارم فهمیدن که سواد ندارم، محبت کردن وحسابم را رسیدند
خواستم در این مهربانکده خانه بسازم،نانم را آجر کردند گفتند کلبه بساز
روزگار جالبی ست مرغمان تخم نمی گذارد ولی هر روز گاومان می زاید
دیدند لباسم کهنه وپاره هست به من وصله چسباندند…
چون از رفتارم فهمیدن که سواد ندارم، محبت کردن وحسابم را رسیدند
خواستم در این مهربانکده خانه بسازم،نانم را آجر کردند گفتند کلبه بساز

نظرات