قصه‌های بچگانه با موضوع گربه؛ داستان آموزنده و بامزه از گربه‌ها

ناشر: می‌نویسم (minevisam.ir)

نویسنده: رضا روزبه

تاریخ انتشار: 8 نوامبر 2025

تماس با ما: ارسال پیام

اشتراک گذاری

داستان اول: گربه کوچک و سایه‌اش

روزی روزگاری گربه‌ای کوچک به نام “میو” بود که در حیاط خانه زندگی می‌کرد. میو همیشه عاشق بازی کردن بود و از هیچ چیزی نمی‌ترسید. یک روز که در حیاط بازی می‌کرد، متوجه شد که سایه‌اش در زمین افتاده است.

میو با کنجکاوی به سایه‌اش نگاه کرد و شروع کرد به دنبالش دویدن. هر بار که دوید، سایه‌اش هم به دنبال او حرکت کرد. میو از شدت خنده نمی‌توانست دست از دویدن بردارد، اما هر بار که به سایه‌اش رسید، دید که نمی‌تواند آن را بگیرد.

در نهایت، میو خسته و کمی گیج، به داخل خانه برگشت. مادرش که این صحنه‌ها را دیده بود، لبخندی زد و گفت: “عزیزم، بعضی چیزها فقط برای تماشا ساخته شده‌اند، نه برای گرفتن.” میو فهمید که گاهی وقت‌ها در زندگی چیزهایی هست که نمی‌توانیم آنها را کنترل کنیم، اما می‌توانیم از آنها لذت ببریم.

داستان دوم: گربه‌ای که همیشه دوست داشت بپرد

گربه‌ای به نام “شیرو” در یک باغ بزرگ زندگی می‌کرد. او همیشه از همه حیوانات باغ می‌پرسید: “چطور می‌توانید اینقدر راحت از اینجا به آنجا بروید؟” اما هیچ‌کدام از حیوانات جواب روشنی نداشتند.

روزی روزگاری شیرو تصمیم گرفت که خودش یاد بگیرد چطور می‌تواند مثل پرنده‌ها بپرد. بنابراین هر روز صبح تمرین می‌کرد و از درخت‌ها پایین می‌پرید، اما هیچ وقت موفق نمی‌شد.

یک روز که خیلی ناراحت بود، روباه مهربانی به نام “رودی” به او گفت: “شیرو، تو نباید سعی کنی مثل بقیه باشی. تو باید یاد بگیری که از ویژگی‌های خودت استفاده کنی. شاید پرنده‌ها می‌توانند بپرند، اما تو می‌توانی سریع‌تر بدوی یا بهتر از همه به درخت‌ها بالا بروی.” شیرو از حرف رودی خیلی خوشش آمد و فهمید که هر کسی ویژگی خاص خود را دارد که باید از آن بهره‌برداری کند.

داستان سوم: گربه‌ای که از آب می‌ترسید

یک گربه سیاه و بامزه به نام “سیاه‌گربه” بود که هیچ وقت نمی‌توانست به آب نزدیک شود. وقتی باران می‌آمد یا در حمام می‌رفتند، همیشه از ترس از آب می‌دوید. او حتی از پرش در آب نهر هم وحشت داشت. روزی روزگار، سیاه‌گربه تصمیم گرفت که باید ترس خود را از آب کنار بگذارد.

او به آرامی وارد حیاط شد و دید که دیگر حیوانات در آب بازی می‌کنند. پرنده‌ها با دلی شاد در آب پر می‌زدند و خرگوش‌ها نیز در کنار رودخانه بازی می‌کردند. سیاه‌گربه تصمیم گرفت که به آرامی دست‌هایش را در آب بزند. ابتدا کمی ترسید، اما بعد از مدتی احساس راحتی کرد و فهمید که ترس از آب فقط در ذهن او بود. از آن روز به بعد، او دیگر از آب نمی‌ترسید و حتی گاهی با دیگر حیوانات در آب بازی می‌کرد.

داستان آموزنده و بامزه از گربه‌ها

داستان چهارم: گربه‌ای که درختی را کاشت

گربه‌ای به نام “پامیلا” عاشق طبیعت بود. او همیشه در باغ خانه می‌دوید و از درخت‌ها بالا می‌رفت. یک روز، تصمیم گرفت که درختی بکارد تا برای خودش یک سایه بزرگ داشته باشد.

او در حیاط خانه به دنبال بهترین زمین برای کاشت درخت گشت و در نهایت درختی کوچک کاشت. پامیلا هر روز به درخت نگاه می‌کرد و امیدوار بود که روزی بزرگ شود و سایه‌ای به او بدهد.

ماه‌ها گذشت و درخت رشد کرد. پامیلا به مرور زمان یاد گرفت که برای داشتن چیزی بزرگ باید صبر کند و زحمت بکشد. درخت بزرگ‌تر شد و روزی روزگاری پامیلا زیر سایه درخت نشست و احساس آرامش کرد. او فهمید که برای رسیدن به هدف‌های بزرگ در زندگی باید تلاش و صبر زیادی داشته باشیم.

داستان پنجم: گربه‌ای که همیشه می‌خواست پرنده بشود

“یویو” گربه‌ای بود که همیشه به پرندگان نگاه می‌کرد و آرزو می‌کرد که کاش می‌توانست مثل آنها پرواز کند. او حتی روزی تصمیم گرفت که با پرش‌های زیاد از زمین بلند شود، اما هیچ وقت موفق نشد.

یویو خیلی ناراحت بود و از خودش می‌پرسید که چرا نمی‌تواند مثل پرنده‌ها پرواز کند. یک روز، گربه‌ای دیگر به نام “تامی” به یویو گفت: “یویو، تو همیشه می‌توانی چیزهای دیگری را امتحان کنی که ما نمی‌توانیم.”

یویو بعد از شنیدن حرف‌های تامی، متوجه شد که هر موجودی ویژگی‌های خاص خود را دارد. او از آن به بعد دیگر آرزو نکرد که مثل پرنده‌ها پرواز کند. بلکه شروع کرد به استفاده از مهارت‌های خود در جاهایی که دیگران نمی‌توانستند. او به سرعت از درخت‌ها بالا می‌رفت و همیشه در کنار دیگر حیوانات سرگرم بود.

جمع‌بندی

این پنج داستان کوتاه و بامزه درباره گربه‌ها نشان می‌دهند که در زندگی همیشه باید از ویژگی‌های خاص خود استفاده کنیم، گاهی باید از ترس‌هایمان عبور کنیم و همیشه باید صبر کنیم تا چیزی بزرگ به دست آوریم. گربه‌ها از جمله حیوانات دوست‌داشتنی هستند که می‌توانند به ما درس‌هایی از شجاعت، تلاش، و خودشناسی بدهند.