Take a fresh look at your lifestyle.

داستان کودکانه در مورد سلام دادن، جالب و آموزنده

بسیاری از کودکان به دلایل مختلفی وقتی به شخصی برخورد می کنند سلام نمی دهند و تذکرهای پدر و مادر نیز چندان تاثیری در این مورد ندارد. بهتر است برای آموزش سلام دادن از داستان و قصه های آموزنده و جالب استفاده کنید تا برای آنها این موضوع جذاب تر به نظر بیاید. در ادامه می خواهیم چند داستان کودکانه در مورد سلام دادن را بخوانیم.

داستان کودکانه در مورد سلام دادن

داستان زیبا و کودکانه در مورد سلام دادن

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی و روزگاری، خانم بزی‌ای می‌خواست آش بپزد و همسایه‌هایش را به مهمانی دعوت کند. این بود که پسرش را صدا زد و گفت: «پسر کوچولوی من. برو به همسایه‌ها بگو فردا ناهار بیایند خانه‌ی ما. ناهار آش داریم. یادت باشد که همه را خبر کنی ها.»

بز کوچولو سر تکان داد و رفت. اولین کسی را که سر راهش دید یک خروس بود. خروس بالای دیوار بود. بز کوچولو از پایین صدا زد: «آهای خروس، فردا بیا خانه‌ی ما مهمانی، ناهار آش داریم.»

خروس گفت: «باشد می‌آیم؛ ولی بگو چرا سلامت را خوردی؟»

بز کوچولو حرفی نزد و راه افتاد. همین‌طور که داشت می‌رفت، گوسفند و بچه‌هایش را دید. جلو رفت و گفت: «فردا به خانه‌ی ما بیایید: ناهار آش داریم.»

گوسفند ایستاد و بز کوچولو را نگاه کرد و گفت: «مهمانی؟ چه خوب! باشد می‌آییم؛ ولی بگو سلامت را چه‌کار کردی؟ آن را خوردی؟»

بز کوچولو بازهم حرفی نزد. فقط با خودش گفت: «مگر سلام را هم می‌شود خورد؟»

آن‌وقت بازهم رفت و رفت تا سگ روستا را دید. سگ، جلوی در باغ نشسته بود و نگهبانی می‌داد. او تا بز کوچولو را دید از جایش بلند شد و نگاه کرد. بز کوچولو گفت: «فردا ناهار آش داریم. تو هم مهمان مایی. بیا خانه‌ی ما.»

سگ خوش‌حال شد و دمش را تکان داد و گفت: «باشد می‌آیم، زود هم می‌آیم؛ ولی به من بگو چرا سلامت را خوردی؟»

بز کوچولو خواست جواب بدهد؛ ولی نتوانست بگوید که سلام خوردنی نیست. این بود که رفت و گاو و الاغ و اسب را هم خبر کرد و به خانه برگشت. آن‌ها هم به او گفتند که چرا سلامش را خورده.

بله گُل من… بز کوچولو به خانه که رسید رو به مادرش کرد و گفت: «مرا دیگر پیش همسایه‌ها نفرست.»

خانم بزی پرسید: «مگر چی شده؟»

بز کوچولو گفت: «آن‌ها به من می‌خندند و خیال می‌کنند که من چیزی نمی‌خورم. برای همین به من می‌گویند سلام بخور.»

خانم بزی فکری کرد و گفت: «مگر می‌شود؟ کی به تو گفته که سلام بخور؟ سلام که خوردنی نیست.»

بز کوچولو گفت: «مادر جان، این را از همسایه‌ها بپرس که به من می‌گویند مگر سلامت را خوردی؟»

خانم بزی تا این حرف را شنید ساکت شد و بعد گفت: «ببینم، قبل از آن‌که مهمان دعوت کنی، به آن‌ها سلام نکردی؟»

بز کوچولو گفت: «سلام؟ برای چی باید به همه سلام بکنم؟»

خانم بزی با ناراحتی سر تکان داد و گفت: «آن‌ها درست گفتند پسر کوچولوی من. تو نباید ناراحت شوی. هرکس که با بزرگ‌تر از خودش کاری دارد و می‌خواهد حرف بزند، اول باید سلام کند. وقتی تو سلام نکردی. آن‌ها هم به تو گفتند که مگر سلامت را خوردی؟»

بز کوچولو تا این حرف را شنید بلند خندید و از آن روز یادش ماند بزرگ‌ترها را که دید زود سلام کند تا آن‌ها نگویند که سلامش را خورده. چون سلام که خوردنی نیست.

خب دیگر باید بگویم قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. بالا که بود برف بود، پایین که آمد آب شد، حالا وقت خواب شد.

داستان کودکانه و آموزنده درباره سلام کردن

یکی بود یکی نبود، پسری بود به اسم مملی. مملی پسر خوبی بود اما یک عادت بد داشت واونم این بود که سلام نمی کرد. یک روز ظهر از مدرسه به خانه برگشت و تکالیفش را انجام داد. وقتی عصر شد و هوا خنک شد، مملی از خونه بیرون آمد و به خونه دوستش هادی رفت و در زد. مادر هادی در را باز کرد. مملی گفت: هادی خوابه یا بیداره؟ بگید توپشو بیاره.

مادر هادی ناراحت شد و گفت: کسی که سلام بلد نیست، رفیق پسر من نیست. و به خانه رفت و در را بست. مملی خیلی ناراحت شد و به خانه برگشت و جریان را برای مادرش تعریف کرد.

مادر مملی گفت: مملی سلام یادت نره، تا همه بگن گل پسره.

غروب مادر مملی به او پول داد و گفت: دوتا نون بخر، نون داغ و کنجدی بخر. مملی سلام یادت نره.

مملی وقتی به مغازه نونوایی رسید به یاد حرف مادرش افتاد و گفت: شاطر آقا سلام سلام، من نون میخوام، دو تا نون داغ کنجدی میخوام.

شاطر آقا جواب داد: برای بچه های با ادب، نون داغ و کنجدی می اره مشت رجب. و دو تا نون تازه به مملی داد.

مملی یاد گرفت که از این به بعد به همه سلام کنه و احترام بگذاره.

قصه کودکانه در مورد سلام دادن

به سختی راه می‏ رفتم و پاهایم قدرت نداشت. این ماه رمضان سخت‏ترین ماه رمضان عمرم بود و ضعف شدیدی به سراغم آمده بود. لب‏هایم خشک شده بود و عضلاتم سست، ولی دیگر چیزی نمانده بود، چند روز دیگر تحمل می‏ کردیم عید فطر از راه می‏ رسید.
با بی‏ حالی به سمت خانه‏ ام حرکت می‏ کردم که امام را در حال خارج شدن از مسجد دیدم. آن چند نفر نیز مثل همیشه همراهش بودند. سرعتم را بیشتر کردم تا به آنان برسم، داد زدم؛ صبر کنید کارتان دارم.
با شنیدن صدای من ایستادند، سعی می ‏کردم روحیه ‏ام را بالا نشان دهم و از خود سستی بروز ندهم، به آنان رسیدم و گفتم: به به، دوستان عزیز، حالتان چطور است، نماز و روزه‏ تان قبول باشد و خدا تندرستی بدهد.
امام حسین (علیه السلام) در جوابم گفت: خدا به تو نیز تندرستی بدهد و نماز و روزه تو هم قبول باد.
– عذر می‏ خواهم که مزاحم‏تان شدم، مطلبی را باید به عرض شما می‏ رساندم.
– بهتر نبود اول سلام می ‏کردی و بعد احوالپرسی؟ سلام کردن بر هر حرفی مقدم است، حال بفرما گوش می‏ کنم.
مطلبم را گفتم و از او راهنمایی خواستم و او نیز مثل برادری دلسوز مرا راهنمایی کرد. در همین بین یکی از افراد گفت: راستی چرا می ‏گویند اول سلام، دوم کلام. امام در جوابش گفت: سلام کردن مستحب است، جواب واجب. برای کسی که سلام می ‏کند شصت و نه ثواب و حسنه می ‏نویسند و برای جواب دهنده، یک حسنه.
سپس در حالی که داشتم خداحافظی می‏ کردم گفت: بخیل ‏ترین افراد کسی است که به خودش بخل بورزد و ثواب سلام را از دست بدهد.
خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم. در راه با خود می‏ اندیشیدم جد بزرگوارش حضرت محمد (صلّی الله علیه و آله) نیز با سلام کردن حتی به کودکان علاوه بر این که درس زندگی می‏ داد، بیشترین ثواب را نیز می‏ برد.

مگ تک

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.