قصه بچگانه با موضوع نارنیا (داستانهای معروف کودکانه نارنیا)
سلام به همه پدر و مادرها، خالهها، داییها و همه کسایی که عاشق قصه گفتن برای بچههان! حتماً اسم «نارنیا» رو شنیدی، همون دنیای جادویی که یه کمد قدیمی دروازه ورود بهشه. داستانهای نارنیا نوشته سی.اس.
لوئیس یکی از محبوبترین مجموعههای کودکانه دنیاست که هنوزم بعد از هفتاد سال، بچههای ایرانی رو شبها پای قصه نگه میداره.
تو این مقاله قراره سه تا قصه کاملاً جدید و بچگانه با حالوهوای نارنیا براتون تعریف کنیم که هم خودتون لذت ببرین، هم برای بچههاتون بگین و هم اگه خواستین شب یلدا یا شب امتحان، یه قصه تازه داشته باشین!
چرا داستانهای نارنیا هنوزم برای بچههای ایرانی جذابه؟
نارنیا فقط یه سرزمین خیالی نیست؛ یه دنیاست که توش حیوانات حرف میزنن، جادوگر بدجنس هست، شیر دانا به اسم اصلان همه رو نجات میده و مهمتر از همه، بچههای معمولی مثل خودمون یهو قهرمان میشن.
این دقیقاً چیزیه که بچههای ما تو قصه دوست دارن: احساس کنن اونا هم میتونن دنیا رو تغییر بدن. بهعلاوه، پر از درس زندگیه ولی بدون نصیحت مستقیم؛ مثلاً شجاعت، دوستی، بخشش و اینکه همیشه امید هست.
قصه اول: «دخترک و روباه برفی»
یه زمستون سرد تو تهران، دختری به اسم سارا هر شب از پنجره به برفای کوچه نگاه میکرد و آرزو میکرد کاش میتونست بره جایی که برفها زندهان. یه شب که باباش داشت کمد قدیمی زیرزمین رو خالی میکرد، سارا رفت داخل کمد و یهو حس کرد پشت لباسای زمستونی یه باد سرد ولی خوشبو میپیچه. یه قدم دیگه رفت و پاش خورد تو برف!
اونطرف کمد، یه جنگل سفید سفید بود. یه روباه کوچولو با دم پشمالوی نقرهای اومد جلو و گفت: «تو همون دختری هستی که اصلان گفت میاد!» سارا تعجب کرد. روباه گفت: «ملکه برف دوباره برگشته و همه چشمههای جادویی رو یخ زده، حیوانات دارن از تشنگی میمیرن.» سارا اول ترسید، ولی روباه بهش یه گردنبند کوچیک داد که یه تکه از یال اصلان توش بود و گفت: «تا وقتی اینو داری، دلت گرم میمونه.»
سارا و روباه با هم رفتن سمت قصر یخی. تو راه با یه خرگوش ترسو و یه سنجاب شیطون دوست شدن. وقتی رسیدن به قصر، ملکه برف با صدای سردش گفت: «یه بچه اومده منو شکست بده؟» ولی سارا گردنبند رو فشار داد و یهو یه نور طلایی ازش بیرون زد. یخها شروع کردن به آب شدن، گلهای بهاری از زیر برف سر زدن بیرون.
ملکه برف که دیگه قدرتی نداشت، گریه کرد و گفت همیشه میترسیده گرما بیاد و تنهاش بذاره. سارا دستش رو گرفت و گفت: «تنها نیستی، بیا با ما دوست باشیم.» ملکه لبخند زد و تبدیل شد به یه بانوی مهربون با موهای نقرهای. همه با هم جشن گرفتن و سارا وقتی برگشت به خونه، دید روباه کوچولو یه پر سفید تو جیبش گذاشته که هنوزم گاهی گرم میشه و بهش یادآوری میکنه که شجاعت تو دلش همیشه زندهست.

قصه دوم: «پسر و ساعت جادویی نارنیا»
امیرحسین، پسر ده سالهای که عاشق ساعت بازی پدربزرگش بود، یه روز تو انباری یه ساعت جیبی قدیمی پیدا کرد که عقربههاش برعکس میچرخید! وقتی کوکش کرد، یهو صدای زنگولههای نارنیایی شنید و خودش رو تو یه دشت پر از گلهای بنفش دید. اونجا یه گوزن بزرگ با شاخ طلایی بهش گفت: «ساعت رو تو پیدا کردی چون زمان نارنیا داره تموم میشه، جادوگر سیاه همه ساعتهای شنی جادویی رو دزدیده و میخواد زمان رو برای همیشه متوقف کنه.»
امیرحسین با گوزن و دو تا جوجهتیغی بامزه راه افتادن. تو راه باید از پل چوبی رد میشدن که اژدهای نگهبان داشت، ولی امیرحسین به جای جنگیدن، ساعت رو کوک کرد و زمان رو یه کم عقب برد؛ اژدها دوباره بچه شد و خوابش برد! وقتی رسیدن به برج جادوگر، دیدن همه حیوانات مثل مجسمه یخزده وایستادن.
جادوگر خندید و گفت: «حتی اصلان هم نمیتونه زمان رو برگردونه!» ولی امیرحسین ساعت رو تا آخر کوک کرد و یهو صدای غرش اصلان اومد. زمان دوباره راه افتاد، حیوانات زنده شدن و جادوگر که دید قدرتش داره کم میشه، فرار کرد. گوزن به امیرحسین گفت: «تو نشون دادی زمان فقط وقتی قشنگه که بگذره و خاطره بسازیم.» وقتی امیرحسین برگشت، ساعت دیگه کار نمیکرد، ولی هر وقت دلش گرفت، صدای زنگولههای ریز از جیبش میاومد و بهش میگفت زندگی هنوز ادامه داره.
قصه سوم: «دو خواهر و ستاره گمشده»
نازنین و نگین، دو خواهر دوقلو بودن که همیشه با هم دعوا میکردن. یه شب که قهر بودن، از پنجره یه ستاره خیلی درخشان دیدن که افتاد تو حیاط خلوت! رفتن ببینن و ستاره بهشون گفت: «من ستاره آرزوهای نارنیام، جادوگر حسود منو از آسمون انداخته پایین که دیگه هیچکس آرزو نکنه.» ستاره راهشون داد که باید برن نارنیا و تاج پادشاهی رو که تو غار اژدها گم شده پیدا کنن تا بتونن منو برگردونن سر جام.
تو نارنیا، یه فیل کوچولو بهشون ملحق شد که خیلی خجالتی بود. تو راه کلی ماجرا پیش اومد؛ از رودخونه شکلات رد شدن، با پروانههای غولپیکر حرف زدن و حتی یه بار نگین افتاد تو باتلاق حسادت!
ولی نازنین دستش رو گرفت و گفت: «ما با هم قویتریم.» وقتی رسیدن به غار، اژدها بیدار شد، ولی دوقلوها به جای ترسیدن، شروع کردن به خندیدن و شوخی کردن؛ اژدها که سالها کسی باهاش شوخی نکرده بود، خندید و خندید تا اشک از چشماش اومد و تاج رو بهشون داد.
وقتی تاج رو سر ستاره گذاشتن، ستاره دوباره رفت آسمون و دو تا ستاره کوچیکتر کنارش روشن شد. نازنین و نگین وقتی برگشتن، دیگه هیچوقت قهر نکردن چون فهمیدن بهترین آرزو اینه که با کسایی که دوستشون داری، همیشه کنار هم باشی.
یه سفر دیگه به نارنیا تموم نمیشه!
این سه قصه فقط یه قطره از اقیانوس نارنیاست. هر بار که برای بچههاتون قصه میگین، دروازه کمد یه کم بیشتر باز میشه. نارنیا به ما یاد میده که شجاعت، دوستی و امید همیشه تو دل بچهها زندهست؛ فقط کافیه یه قصه بچگانه بگیم و یه کم جادو به شبشون اضافه کنیم.