حافظ یکی از شاعران باهوش و با استعدادی بود که در مورد مسائل و موضوعات مختلف اشعار زیبایی سروده است. دیوان فال حافظ هم که یکی از معروف ترین آنها می باشد. حافظ درباره زندگی اشعار بسیار زیبایی سروده است که اتفاقات و چرخه زندگی و عمر انسان ها را به طور خاصی در این اشعار خود آورده است. برای خواندن اشعار حافظ در مورد زندگی ادامه مطلب را بخوانید.
اشعار حافظ در مورد زندگی کوتاه
پیوندِ عمر بسته به موییست هوش دار
غمخوارِ خویش باش، غم روزگار چیست؟
معنیِ آبِ زندگی و روضهٔ ارم
جز طَرفِ جویبار و میِ خوشگوار چیست؟
مستور و مست هر دو چو از یک قبیلهاند
ما دل به عشوهٔ که دهیم اختیار چیست؟
غمزهٔ ساقی به یَغمایِ خِرَد آهِخته تیغ
زلفِ جانان از برایِ صیدِ دل گستردهدام
نکتهدانی بَذلهگو چون حافظِ شیرینسخن
بخششآموزی جهانافروز چون حاجی قوام
هر که این عِشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه
وان که این مجلس نجوید زندگی بر وی حرام
منِ شکستهٔ بدحال زندگی یابم
در آن زمان که به تیغِ غَمَت شَوَم مَقتول
خرابتر ز دلِ من غمِ تو جای نیافت
که ساخت در دلِ تنگم قرارگاهِ نزول
بازنشانْ حرارتم، ز آب دو دیده و ببین
نبض مرا که میدهد، هیچ ز زندگی نشان
آن که مدام شیشهام، از پی عیش داده است
شیشهام از چه میبرد، پیش طبیب هر زمان
حافظ از آب زندگی، شعر تو داد شربتم
ترک طبیب کن بیا، نسخه شربتم بخوان
ای دل اندر بند زلفش
از پریشانی منال
مرغ زیرک چون بدام افتد
تحمل بایدش
جام می و خون دل
هر یک به کسی دادند
در دایره ی قسمت
اوضاع چنین باشد
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندیدم جز درد
یک مونس نامزد ندارم جز غم
من همان روز
ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا
به کف شیرین داد
اشعار حافظ در مورد زندگی زیبا
عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار
عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم
گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
با می به کنار جوی میباید بود
وز غصّه کنارهجوی میباید بود
این مدّت عمر ما چو گل ده روز است
خندان لب و تازهروی میباید بود
سیلاب گرفت گِرد ویرانهٔ عمر
وآغاز پُری نهاد پیمانهٔ عمر
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکِشد
حمّال زمانه رخت از خانهٔ عمر
در سنبلش آویختم از روی نیاز
گفتم من سودازده را کار بساز
گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار
در عیش خوش آویز، نه در عمر دراز
در سنبلش آویختم از روی نیاز
گفتم من سودازده را کار بساز
گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار
در عیش خوش آویز، نه در عمر دراز
زمانه گر نه زر قلب داشتی کارش
به دست آصف صاحب عیار بایستی
چو روزگار جز این یک عزیز بیش نداشت
به عمر مهلتی از روزگار بایستی
صبر است مرا چارهٔ هجرانِ تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست؟
در هجرِ تو گر چشمِ مرا آبِ روان است
گو خونِ جگر ریز که معذور نماندست
حافظ، ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیهٔ سور نماندست
جز آستان توام در جهان پناهی نیست
سرِ مرا به جز این در، حواله گاهی نیست
عدو چو تیغ کِشد، من سپر بیندازم
که تیغِ ما به جز از نالهای و آهی نیست
اشعار حافظ در مورد زندگی سخت
در تابِ توبه چند توان سوخت همچو عود؟
می ده که عمر در سرِ سودای خام رفت
دیگر مکن نصیحتِ حافظ که ره نیافت
گمگشتهای که بادهٔ نابش به کام رفت
خوش عروسیست جهان از رهِ صورت لیکن
هر که پیوست بدو، عمرِ خودش کاوین داد
بعد از این دستِ من و دامنِ سرو و لبِ جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
شبِ صحبت غنیمت دان که بعد از روزگارِ ما
بسی گردش کُنَد گردون، بسی لیل و نهار آرد
سحر چون خسرو خاور عَلَم بر کوهساران زد
به دستِ مرحمت یارم درِ امیدواران زد
چو پیشِ صبح روشن شد که حالِ مِهر گردون چیست
برآمد خندهای خوش بر غرورِ کامگاران زد
رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم
شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی
اشک در چشمان من طوفان غم دارد به دل
خنده بر لب می زنم تا کس نداند راز دل
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون بدام افتد تحمل بایدش