اشعار دلتنگی هوشنگ ابتهاج (زیبا و خواندنی)

این مطلب رو با دوستان خود به اشتراک بگذارید

امیر هوشنگ ابتهاج از غزل سراهای معاصر ایران می باشد که در سال 1306 در رشت بدنیا آمده است. او ویژگی های شعر نو و سنتی را در اشعار خود جای داده است. هوشنگ ابتهاج همچنین در زمینه موسقی نیز فعالیت داشته است. از مهم‌ترین آثار ابتهاج تصحیح غزل‌ های حافظ است. این اثر با عنوان «حافظ به سعی سایه» نخستین بار در 1372 خورشیدی از طرف نشر کارنامه به چاپ رسید. امیر هوشنگ ابتهاج اشعاری در مورد دلتنگی و دوری سروده است که مجموعه ای از این اشعار را به شما ارائه می کنیم، در این پست مجموعه اشعار دلتنگی هوشنگ ابتهاج را آورده ایم، با ما همراه باشید.

چند شعر بلند از هوشنگ ابتهاج در مورد دلتنگی

شعر دلتنگی هوشنگ ابتهاج

خانه دلتنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم
یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود برخواهد گشت

ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟

آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم آه…

شعر نو دلتنگی از هوشنگ ابتهاج

چون باد می‌ روی و به خاکم فکنده‌ ای
آری برو که خانه ز بنیاد کنده‌ ای

حس و هنر به هیچ، ز عشق بهشتی‌ ام
شرمی نیامدت که ز چشمم فکنده‌ ای؟

اشکم دود به دامن و چون شمع صبحدم
مرگم به لب نهاده غم آلود خنده‌ ای

بخت از منت گرفت و دلم آن چنان گریست
کز دست کودکی بربایی پرنده‌ ای

بگذشتی و ز خرمن دل شعله سرکشید
آنگه شناختم که تو برق جهنده‌ ای

بی او چه بر تو می گذرد سایه‌ ای شگفت
جانت ز دست رفت و تو بی چاره زنده‌ ای

اشعار درباره دلتنگی از هوشنگ ابتهاج

ارغوان،
شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی‌ست هوا؟
یا گرفته‌است هنوز؟من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می‌بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می‌کشم از سینه نفس
نفسم را بر می‌گرداندره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می‌ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی‌ست
نفسم می‌گیرد
که هوا هم اینجا زندانی‌ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است.اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی در خاطرمن
گریه می‌انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می‌گرید…چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می‌ریزد
ارغوان
این چه رازی‌ست که هر بار بهار
با عزای دل ما می‌آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می‌افزاید؟ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می‌گذرند؟ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می‌آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازندارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش؛
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من…شع

اشعار دلتنگی امیر هوشنگ ابتهاج

هواي روي تو دارم نمي‌ گذارندم
مگر به کوي تو اين ابرها ببارندم

مرا که مست توام اين خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که مي‌ سپارندم

مگر در اين شب دير‌ انتظار عاشق‌ کش
به وعده‌ هاي وصال تو زنده دارندم

غمم نمي‌ خورد ايام و جاي رنجش نيست
هزار شکر که بي غم نمي‌ گذارندم

سري به سينه فرو‌ برده‌ ام مگر روزي
چو گنج گم‌شده زين کنج غم برآرندم

چه بک اگر به دل بي‌ غمان نبردم راه
غم شکسته‌ دلانم که مي‌ گسارندم

من آن ستاره‌ي شب زنده‌دار اميدم
که عاشقان تو تا روز مي‌ شمارندم

چه جاي خواب که هر شب محصلان فراق
خيال روي تو بر ديده مي‌ گمارندم

هنوز دست نشسته‌ست غم ز خون دلم
چه نقش‌ ها که ازين دست مي‌‌ نگارندم

کدام مست ، مي از خون سايه خواهد کرد
که همچو خوشه‌ي انگور مي‌ فشارندم

شعر هوشنگ ابتهاج در مورد دلتنگی

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود

هواگرفته عشق از پی هوس نرود

به بوی زلف تو دم می‌زنم درین شب تار

وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود

چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم

که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود

نثار آه سحر می‌کنم سرشک نیاز

که دامن توام ای گل ز دسترس نرود

دلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق

کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود

فغانِ بلبل طبعم به گلشن تو خوش است

که کار دلبری گل ز خار و خس نرود

دلی که نغمه ناقوس معبد تو شنید

چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود

بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر

که هرکه پیش تو ره یافت باز پس نرود

اشعار دلتنگی از امیر هوشنگ ابتهاج

درين سراي بي کسي اگر سري در آمدي
هزار کاروان دل ز هر دري در آمدي
ز بس که بال زد دلم به سينه در هواي تو
اگر دهان گشودمي کبوتري در آمدي
سماع سرد بي غمان خمار ما نمي برد
به سان شعله کاشکي قلندري در آمدي
خوشا هواي آن حريف و آه آتشين او
که هر نفس ز سينه اش سمندري در آمدي
يکي نبود ازين ميان که تير بر هدف زند
دريغ اگر کمان کشي دلاوري در آمدي
اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا
از آستين عشق او چون خنجري در آمدي
فروخليد در دلم غمي که نيست مرهمش
اگر نه خار او بدي به نشتري در آمدي
شب سياه اينه ز عکس آرزو تهي ست
چه بودي از پري رخي ز چادري در آمدي
سرشک سايه ياوه شد درين کوير سوخته
اگر زمانه خواستي چه گوهري در آمدي

شعر در مورد دلتنگی از هوشنگ ابتهاج

یاری کن اي نفس که درین گوشه ي قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته ي یک نفس
تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله ي جرس
خونابه گشت دیده ي کارون و زنده رود
اي پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر به پایان رسید
اي ایت امید به فریاد من برس
از بیم محتسب مشکن ساغر اي رقیب
می خواره را دریغ بود خدمت عسس
جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همان‌ گونه نگران تو باز پس
ما را هوای چشمه ي خورشید در سر است
سهل است سایه گر برود سر دراین هوس

اشعار کوتاه دلتنگی از هوشنگ ابتهاج

سایه ها،زیر درختان، در غروب سبز می‌گریند.

شاخه ها چشم انتظار ِ سرگذشت ابر،

و آسمان، چون من، غبار آلود دلگیری.

باد، بوی خاک ِ باران خورده می‌آرد.

سبزه ها در راهگذار ِ شب پریشانند.

آه، اکنون بر کدامین دشت می‌بارد؟

باغ، حسرتناک ِ بارانی ست،

چون دل من در هوای گریه‌ ی سیری

خــروش دلتنگــی
مــن خمــش کــردم،

خــروش چنــگ را

گــر چــه صــد زخــم اســت،

ايــن دلتنــگ را . . .

نشسته ام به در نگاه می کنم

دریچه آه می کشد

تو از کدام راه می رسی؟

خیال دیدنت چه دلپذیر بود

جوانی ام درین امید پیر شد

نیامدی و دیر شد…

حاصلی از هنر عشق تو جز حِرمان نیست

آه از این درد که جز مرگ منش درمان نیست

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست.

چشم گریان تو نازم، حال دیگرگون ببین
گریه ی لیلی کنار بستر مجنون ببین

بر نتابید این دل نازک غم هجران دوست
یارب این صبر کم و آن محنت افزون ببین

مانده ام با آب چشم و آتش دل، ساقیا
چاره ی کار مرا در آب آتشگون ببین

رشکت آمد ناز و نوش گل در آغوش بهار
ای گشوده دست یغمای خزان، اکنون ببین

سایه دیگر کار چشم و دل گذشت از اشک و آه
تیغ هجران است اینجا، موج موج خون ببین

برای خواندن اشعار دلتنگی مولانا کلیک کنید.

نظرات