تعریف همزاد پنداری یا همان هم ذات پنداری
همذاتپنداری اصطلاحی در روانکاوی است که بیشتر از نوشتههای زیگموند فروید ریشه میگیرد؛ فروید اصطلاح همذاتپنداری را به دو شیوه بهکار میبرد:
یکی از آنها فرایندی است که در طی آن، خویشتن («من» یا «خود»، در آلمانی: «ایش ich»، در انگلیسی: «ایگو ego»، برگرفته از لاتین: ego، بهمعنی «من») تلاش میکند تا اشیاء یا رویدادهای درون محیط را با خواستهها یا آرزوهای «نهاد» (در آلمانی: اِس es، بهمعنی «آن»، در انگلیسی (برگرفته از لاتین): اید id) مطابقت دهد.
اصطلاح همذاتپنداری همچنین برای توصیف این موضوع بهکار میرود: تمایل به افزایشدادن احساس ارزشمند بودن، از طریق متصل کردن خود به یک شخص، گروه، یا سازمانی که مهم بهحساب میآیند. احساس غرور وقتی که وزنهبردارِ شهر در مسابقات کشوری برندهٔ مدال طلا میشود، یا وقتی که تیم ملی فوتبال در مسابقات جام جهانی برنده میشود، مثالهایی از همذاتپنداری هستند. انتخاب مُد، موسیقی، مجلات یا کتابها، یا حتی طرز حرفزدن یا رفتارهای دیگر نیز میتوانند نمونههایی از همذاتپنداری باشند، به این شرط که فرد را ازلحاظ روانی به افرادی که وی آنها را موفق، قدرتمند، یا جذاب میداند، نزدیکتر سازد. پوشیدن تیشرتها یا ژاکتهایی که آرم تیمهای ورزشی، شرکتهای تجاری، یا سازمانهای مختلف را دارد نیز نمونهای از همذاتپنداری است. تقلید کردن پسر از پدر و دختر از مادر نیز نوعی همذاتپنداری سالم است. در این حالت، کودک با والدین خود همذاتپنداری میکند (ارزشهای آنها را درونیسازی میکند) و بهاینترتیب، از تنبیهشدن بهدلیل درپیشگرفتن ارزشهایی متضاد اجتناب میکند. پیوستنِ یک نوجوان بدون اعتمادبهنفس به گروههای شبهنظامی یا نظامی نیز نوعی همذاتپنداری است. اگر به اصلِ آلمانیِ این اصطلاح (Identifikation) نگاه کنیم، میتوانیم بگوییم که در این مکانیسم دفاعی، فرد، هویّت (آلمانی: Identität) یک شخص دیگر را، تا حدی، بهخود میگیرد.
فروید برای اولین بار در سال 1897 ، در رابطه با بیماری یا فوت والدین شخص ، موضوع شناسایی (آلمانی: Identifizierung) را مطرح کرد و پاسخ “مجازات کردن خود به روش هیستریک … با همان حالات [بیماری] که آنها هویت که در اینجا رخ می دهد ، همانطور که می بینیم ، چیزی نیست جز یک حالت تفکر “. [3] این سؤال دوباره به صورت روانکاوی مطرح شد “در مقاله فرنزی ،” Introjection and Transferance “، مربوط به سال 1909” ، اما در دهه بین “On Narcissism” (1914) و “Ego and the Id” (1923 ) که فروید دقیق ترین و فشرده ترین مطالعه خود را در مورد این مفهوم انجام داد.
فروید سه نوع اصلی شناسایی را تشخیص داد. “اول ، شناسایی ، شکل اصلی کراوات عاطفی با یک شیء است ؛ ثانیا ، با روشی واپس گرا جایگزین یک اشیاء کبدی لیبرال می شود … و سوم ، ممکن است با هر درک جدید از یک کیفیت مشترک بوجود آید. با شخص دیگری به اشتراک گذاشته شده است. ”
شناسایی اولیه
شناسایی اولیه شکل اصلی و ابتدایی دلبستگی عاطفی به چیزی یا شخصی قبل از هرگونه ارتباط با اشخاص دیگر یا اشیاء است: “اولین و مهمترین شناسایی یک فرد ، شناسایی او با پدر در پیش از تاریخ شخصی خود … با والدین “. این بدان معنی است که هنگام تولد کودک ، او قادر به تمایز قائل شدن بین خود و دیگران مهم نیست. کودک با والدین خود دلبستگی عاطفی دارد و والدین خود را به عنوان بخشی از خودش تجربه می کند. “پستان بخشی از من است ، من سینه هستم”.
در طی این فرآیند شناسایی کودکان به طور ناخودآگاه ویژگیهای والدین خود را اتخاذ می کنند و شروع به معاشرت و کپی کردن رفتار والدین می کنند. فروید اظهار داشت: شناسایی باید از تقلید متمایز شود ، که این یک عمل داوطلبانه و آگاهانه است. به دلیل این فرایند دلبستگی عاطفی ، کودک فرزندی (فوق العاده) خود را ایجاد می کند که با ارزش ها و رهنمودهای اخلاقی که والدین در آن زندگی می کنند ، شباهت هایی داشته باشد. با این فرآیند ، کودکان مانند والدین خود به یک معامله بزرگ تبدیل می شوند و این امر یادگیری برای زندگی در جهان و فرهنگی را که به دنیا می آیند ، تسهیل می کند.
“به طور کلی ، روانکاوها اهمیت و محوری بودن شناسایی اولیه را اعطا می کنند ، حتی اگر … مفهوم با توجه به هر نویسنده و عقایدش متفاوت باشد ، معنای آن در نتیجه دور از دقیق نیست” (اتچگویین 1985) “.
شناسایی خودشیفتگی (ثانویه)
شناسایی خودشیفتگی به عنوان شناسایی در پی ترک یا از بین رفتن یک شیء است. این تجربه از دست دادن در سنین بسیار جوانی آغاز می شود. مثال: پوشیدن لباس یا جواهرات یک مرحوم عزیز. فروید در “سوگواری و مالیخولیا” با بیان اینکه “نشان داده است که شناسایی مرحله مقدماتی از انتخاب شیء است” ، اظهار داشت که تجربه از دست دادن روند رو به عقب رانندگی را آغاز کرده است که “در خدمت ایجاد هویت خود با شیء متروک” بوده است. . وی در “Ego and Id” ادامه داد: “این نوع جانشینی سهم بسزایی در تعیین شکل گرفته از نفس دارد و کمک می کند تا در ساختن آنچه که” شخصیت “نامیده می شود ، نقش اساسی داشته باشد. .
لاکان ، در نظریه خیالی ، نکته دوم را به این دیدگاه خود مبدل می کند که “نفس توسط هسته ای از هویت های بیگانه در هسته خود تشکیل می شود” – بخشی از مخالفت او با هر مفهوم “خودمختار” و. نفس عاری از درگیری
شناسایی جزئی (ثانویه)
شناسایی جزئی مبتنی بر درک کیفیت ویژه شخص دیگر است. این کیفیت یا ایده آل اغلب در “چهره رهبر” که با آن مشخص می شود ، نشان داده می شود. به عنوان مثال: پسر جوان با عضلات قوی پسر بزرگتر همسایه مشخص می شود. در کنار شناسایی با رهبر ، مردم با دیگران هویت می یابند زیرا احساس می کنند چیزی مشترک دارند. به عنوان مثال: گروهی از افرادی که همان موسیقی را دوست دارند. این مکانیسم نقش مهمی در تشکیل گروهها دارد. این به رشد شخصیت کمک می کند و نفس با شناسایی با یک گروه (هنجارهای گروهی) شکل می گیرد. شناسایی جزئی زندگی اجتماعی افرادی را ارتقا می بخشد که بتوانند به جای اینکه کسی را به عنوان رقیب در نظر بگیرند ، از طریق این پیوند مشترک با یکدیگر شناسایی شوند.
شناسایی جزئی و همدلی
فروید در ادامه راه خود را نشان داد: “مسیری که از شناسایی به واسطه تقلید به همدلی منتهی می شود ، یعنی درک مکانیسمی که به ما امکان می دهد هرگونه نگرشی را نسبت به زندگی ذهنی دیگری در پیش بگیریم”. Otto Fenichel در ادامه تأکید می کند که “چگونه هویت های آزمایشی به منظور همدلی نقش اساسی در روابط عادی عادی دارند. آنها می توانند به ویژه در تجزیه و تحلیل روش های کار روانکاوی مورد مطالعه قرار گیرند.” نظریه روابط شیء متعاقباً استفاده از “شناسایی آزمایش با بیمار در جلسه” را به عنوان بخشی از تکنیک رو به رشد