قصه های کوتاه آموزنده برای کودکان دختر و پسر

این مطلب رو با دوستان خود به اشتراک بگذارید

کودکان خیلی بیشتر از بزرگسالان با شخصیت های داستان ها ارتباط برقرار می کنند. آن ها همیشه خودشان را به جای شخصیت اصلی قصه می گذارند و سعی می کنند با او همذاتپنداری کنند. آموزش به کودکان با قصه و داستان یکی از روش های قدیمی و در عین حال اثرگذار است که می توانید از آن استفاده کنید. در ادامه چند قصه آموزنده کودکانه کوتاه آورده شده که می توانید برای کودک دلبندتان بخوانید.

8 داستان کوتاه آموزنده برای کودکان

در ادامه 8 داستان کودکانه کوتاه و آموزنده آورده شده که برای آموزش مفاهیمی مانند تمیزی، راستگویی، رازداری، شجاعت، کار و تلاش، نظم و انضباط، به موقع سخن گفتن مفید هستند.

1. داستان خرگوش و لاک پشت: آهسته و پیوسته حرکت کن

روزی روزگاری در بیشه ای دور خرگوش و لاک پشت با هم دوست بودند. خرگوش و لاک پشت قصه ما دوستان خوبی بودند اما خرگوش همیشه احساس غرور میکرد که خیلی سریعتر از لاک پشت میتونه راه بره و به مقصدش برسه.

یک روز خرگوش و لاک پشت قرار مسابقه گذاشتند و از دوست خود آقا روباهه خواستند که مسابقه آن ها را داوری کند. لاک پشت با اینکه میدانست شانس کمی برای برنده شدن دارد اما قبول کرد و تصمیم گرفت همه تلاش خودش را بکند.

مسابقه شروع شد و خرگوش و لاک پشت پشت خط شروع مسابقه قرار گرفتند. روباه اعلام کرد که مسابقه شروع شده است، لاک پشت از همون لحظه اول شروع کرد با تمام توان راه رفتن و فقط و فقط به مقصد فکر می کرد اما خرگوش چند قدمی رو دوید و یکدفعه گفت چرا خودم را خسته کنم من به هر حال برنده این مسابقه هستم. خرگوش تصمیم گرفت چند لحظه ای بخوابد، اما لاک پشت لحظه ای استراحت نکرد و پیوسته در حال حرکت بود. خرگوش از خواب بیدار شد و دید که لاک پشت فاصله خیلی کمی تا خط پایان ماسبقه داره و با قدرت تمام شروع به دویدن کرد اما زمان کافی نداشت و لاک پشت زودتر از او به خط پایان رسید.

روباه که آن ها را دید به خرگوش گفت برنده همیشه سریعترین فرد نیست برنده کسی است که آهسته اما پیوسته تلاش می کند.

2. لک لک و لاک پشت: داستان آموزنده درباره صحبت بی موقع

روزی روزگاری دو لک لک و یک لاک پشت در یک بیشه سرسبز زندگی میکردند. روزی تصمیم گرفتند از آنجا بروند. لک لک ها بال داشتند و می توانستند پرواز کنند اما لاک پشت نمی توانست با آن ها برود چون پر پرواز نداشت. دلش هم نمی خواست بدون لک لک ها آنجا زندگی کند. لک لک ها به لاک پشت گفتند ما یک فکر خوب داریم که تو هم بتوانی با ما بیایی اما باید قول بدهی که دهانت را بی موقع باز نکنی. لاک پشت که از این پیشنهاد شگفت زده شده بود قبول کرد و قول داد تمام مسیر ساکت باشد. آن ها یک چوب برداشتند و دو طرف آن را به دهان گرفتند و لاک پشت وسط چوب را با دهان خود گرفت.

همه چیز خوب بود تا جایی که شخصی از پایین صدا زد چه لاک پشت عجیبی تو چگونه میتوانی پرواز کنی؟ لاک پشت که خیلی به خودش می بالید که دارد پرواز می کند دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما به پایین پرت شد ….

3. قصه آموزنده درباره خوش اخلاقی

پسر بچه ای بود كه اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هر بار كه عصبانی می شوی باید یك میخ به دیوار بكوبی.

روز اول پسر بچه 37 میخ به دیوار كوبید. طی چند هفته، همانطور كه یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را كنترل كند، تعداد میخ های كوبیده شده به دیوار كمتر می شد. او فهمید كه كنترل عصبانیتش آسان تر از كوبیدن میخ ها بر دیوار است…

بالاخره روزی رسید كه پسر بچه دیگر عصبانی نمی شد. او این مسئله را به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر بار كه می تواند عصبانیتش را كنترل كند، یكی از میخ ها را از دیوار درآورد.

روز ها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگوید كه تمام میخ ها را از دیوار بیرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار دیوار برد و گفت: «پسرم! تو كار خوبی انجام دادی و توانستی بر خشم پیروز شوی. اما به سوراخ های دیوار نگاه كن. دیوار دیگر مثل گذشته اش نمی شود. وقتی تو در هنگام عصبانیت حرف هایی می زنی، آن حرف ها هم چنین آثاری به جای می گذارد. تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو كنی و آن را بیرون آوری. اما هزاران بار عذرخواهی هم فایده ندارد؛ آن زخم سر جایش است. زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است.»

پس سعی کن همیشه خشم خودت را کنترل کنی و با خوشرویی و خوش اخلاقی با دیگران رفتار کنی تا کسی از تو ناراحت و دلگیر نباشد.

برای خواندن داستان کودکانه درباره خوش اخلاقی بیشتر کلیک کنید.

4. داستان آموزنده کوتاه کودکانه درباره رازداری

حسن و محمد دو دوست خیلی خوب بودند و از کودکی همه رازهایشان را به می گفتند. حسن خیلی رازدار نبود و همیشه هر حرفی را هر جا بازگو میکرد. روزی محمد میخواست به سفر برود اما نمیدانست پول هایش را کجا بگذارد. او به حسن گفت آیا میتوانی پول های مرا پیش خودت نگهداری؟ حسن قبول کرد و پول ها را در جای امنی مخفی کرد. بعد از اینکه محمد را تا دروازه شهر بدرقه کرد در راه برگشت چند نفر از دوستان دیگرشان را دید و کمی که با آن ها حرف زد راز محمد را بازگو کرد و گفت محمد پول های زیادی را نزد من به امانت گذاشته. وقتی به خانه رفت خوابید صبح که بیدار شد دید همه پول ها را دزدیده اند.

وقتی محمد از سفر برگشت پیش حسن رفت و سراغ پول هایش را گرفت اما حسن نمیدانست چه بگوید. محمد خندید و گفت نگران نباش من از همه ماجرا باخبرم. من میدانستم تو رازدار خوبی نیستی به خاطر همین به جای سکه های اصلی سکه های بدلی گذاشته بودم و میدانستم تو به همه خواهی گفت و این باعث می شود خانه من امن تر از خانه تو باشد.

5. داستان آموزنده برای آموزش پس انداز به کودکان

مادر رضا برایش قلک کوچکی خرید تا او بتواند پول هایش را در آن پس انداز کند. رضا فکر با خود کرد و گفت: من که پولی ندارم، چگونه این قلک را از پول هایم پر کنم.

او تصمیم گرفت که با کمک پدرش یک کسب و کار کوچک راه بیندازد و با درآمد آن قلک خود را پر کند. نزد پدر رفت و به او گفت: پدر؟ چگونه می توانم کاری پر درآمد انجام دهم؟ پدر لبخندی زد و گفت: می توانی در گوشه ی حیاط سبزی های تازه بکاری و آن ها را در جمعه بازار بفروشی و پول آن را درون قلک بیندازی. فردا با هم به بذر فروشی می رویم و بذر سبزی می خریم.

رضا بسیار خوشحال شد و شب از ذوق خوابش نمی برد

فردا همراه پدر به مغازه رفت و بذر شاهی و ریحان خرید تا آن ها را بکارد. بعد از گذشت چند روز سبزی ها جوانه زده و سر از خاک بیرون آوردند، رضا فریاد زد و به پدرش گفت سبزی هایم بزرگ شدند، حالا می توانم آن ها را بفروشم؟ پدر گفت: کمی حوصله کن تا بزرگ تر شوند، سپس آن ها را به بازار برده و می فروشی. روزها گذشت و سبزی ها بزرگ و آماده چیدن شدند.

رضا به همراه پدر به بازار رفتند و تمام سبزی ها را فروختند، وقتی به خانه برگشت تمام درآمد حاصل از فروش سبزی ها را درون قلک زیبایش انداخت و تصمیم گرفت که این کار را ادامه دهد تا یک قلک پر از پول داشته باشد.

برای خواندن داستان های آموزنده درباره پس انداز بیشتر کلیک کنید

6. داستان آموزنده کودکانه: آموزش مسواک زدن به کودکان

مسواک کوچولو داشت گریه میکرد، فرشته مهربون پیش مسواک آمد و پرسید چیشده چرا داری گریه میکنی؟ مسواک کوچولو گفت من خیلی تنها هستم. روزی که مادر سحر من را برای سحر خرید من خوشحل بودم چون فکر میکردم دوست جدیدی پیدا کردم اما الان میبینم که سحر اصلاتوجهی به من نداره و از مسواکش استفاده نمی کنه.

فرشته تصمیم گرفت شب به خواب سحر بره و به اون نشون بده که اگه مسواک نزنه چند سال دیگه چه بلایی سر دندون هاش میاد.

سحر توی خواب دید که بزرگ شده و به مدرسه می رود اما یک روز که خواست بستنی بخوره دندونش درد گرفت و کم کم درد دندونش بیشتر شد و لپش ورم کرد.

دوست هایش باهاش بازی نمی کردند. چون می گفتند که دهنش بوی بد می ده دیگه حتی نمی توانست غذا را خوب بجود چون دندونش درد می گرفت. همین موقع بود که مامان سحر سحر را از خواب بیدار کرد سحر خوشحال شد که فقط داشته خواب می دیده و دندان هایش سالم هستند. از اون به بعد سحر همیشه قبل از خواب دندان هایش را مسواک می کرد.

7. قصه آموزنده گرگ و الاغ: باهوش باشیم

داستان آموزنده برای کودکان

روزی الاغی در مسیر خودش داشت راه میرت ناگهان یک گرگ او را دید و به سمت او حمله کرد تا الاغ را بخورد. الاغ که خیلی ترسیده بود خودش را به لنگیدن زد و گفت میدوانم که می خواهی مرا بخوری اما به حرفم گوش بده من در پایم خاری دارم که اگر مرا بخوری آن خار به گلوی تو آسیب می زند پس کمک کن خار را از پای من دربیاوری بعد من را بخور.

گرگ کمی فکر کرد و قبول کرد. خم شد تا خار را از پای الاغ خارج کند الاغ با تمام توان لگدی به گرگ زد و او را تقش زمین کرد. بعد شروع به فرار کرد. گرگ که زخمی شده بود نمی توانست از جایش بلند شود و با خودش فکر کرد که چقدر ساده بوده که گول الاغ دانا را خورده.

8. داستان آموزنده کوتاه پیرمردها و چوب های باریک

پیمرد دانایی 3 پسر داشت روزی که خیلی حالش بد بود و احساس میکرد که روزهای آخر عمرش است پسرانش را صدا زد تا به آن ها درس مهمی بیاموزد. گفت پسران من همیشه پشت هم باشید و بدانید که اگر با هم باشید هیچ کس نمی تواند شما را در هم بشکند اما اگر تنها و خودسر عمل کنید در برابر مشکلات کم می آورید.

پیمرد برای اینکه به پسرهایش منظورش را بهتر بفهماند به آن ها گفت چند چوب باریک به من بدهید. بعد یکی از چوب ها را در دستش گرفت و با یک حرکت ساده آن را شکست. بعد چند چوب را همراه هم در دستش گرفت و هرچه تلاش کرد نتوانست ان ها بشکند. گفت دیدید عزیزان من در زندگی هم اگر همیشه با هم متحد باشید همیشه پیروزید و هیچ فشاری نمی تواند شما را شکست بدهد.

همچنین بخوانید:

داستان کودکانه درباره زود خوابیدن

داستان کودکانه خنده دار

نظرات