کپشن اینستاگرام درباره سرما با جملات زیبا و عاشقانه

این مطلب رو با دوستان خود به اشتراک بگذارید

زمستان، فصل سرما، به دلیل وجود برف از زیباترین فصل های خداست. در این فصل همه ی زمین با برف پوشیده میشود و مردم مشغول برف بازی و درست کردن آدم برفی هستند و بسیاری به دنبال متن و کپشن اینستاگرام درباره سرما هستند. در ادامه میخواهیم به زیباترین و بهترین موارد از کپشن های اینستاگرامی در مورد سرما بپردازیم. از متن ادبی درباره آدم برفی و متن ادبی درباره برف و زمستان نیز دیدن فرمائید.

متن زیبا و کپشن اینستاگرام درباره سرما

زمستان برای کسانی که هیچ خاطرات گرمی در هوای برفی و زمستانی ندارند، حتما سرد است

‏و ما
زمستان دیگرى را
سپرى خواهیم کرد.
با عصیان بزرگى که
در درونمان هست
و تنها چیزى
که گرممان مى‌دارد،
آتش مقدس امیدوارى‌ست….

اشک هایم که سرازیر می شوند،
دیر نمی پاید که قندیل میبندند
عجب سرد است هوای نبودنت…

برگ می افتدودرخت می تکاند دیروزش را
شاخه می فهمد عریانی را
و زمستان ، پهن کرده است بساطش را در شهر
کودکی لبخندش را می پاشد روی یخ های زمین
و به آدم برفی میگوید باز سلام
کوچه ها تکراری است و زمستان ، سرما ، و کبوتر
دست ها یخ زده ، سرها در لاک
مهربانی را تقسیم کنید .
وقتی آدم برفی لبخندش تکراری نیست.

برف
همان دوستت دارم‌ های باران است
که روی دستان سرد ابرها
باد کرده است

همچنین ببینید: کپشن درباره زمستان

بیرون بسیار سرد است اما من اینجا در خودم احساس گرمای زیادی می کنم

نوعی گرما که پوستم را فرا گرفته، این حسی است که هر زمان که به تو فکر می کنم به من دست می دهد. تو احساس گرمایی هستی که بدن یخ زده من را گرم می کند

دستان ما ممکن است سرد باشد
اما حداقل قلبمان گرم است

وقتی باد پرده‌های اتاق را به اهتزاز در می‌آورد

و مراعشق زمستانی‌ات را به یاد می‌آورم

آن هنگام، به باران پناه می‌برم تا به سرزمین دیگری ببارد

به برف، تا شهرهای دیگری را سفیدپوش کند

و به خدا، تا زمستان را از تقویمش پاک کند

چون نمی‌دانم بی تو، چگونه زمستان را تاب آورم

هوا دلگیر، درها بسته،

سرها در گریبان، دست‌ها پنهان،

نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین،

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه،

غبارآلوده مهر و ماه،

زمستان است…

کوچه ها را بادانه های برف

آذین می بندد

زمستانی سرد سرد

حجم سرما!

ضربان قلب هوا را میشمارد

ومن به دری تکیه داده ام

که زنگوله های یخ

آنرا پوششی دوباره داده اند

آیا برای دوباره روییدن

بهار می آید؟؟؟

متن ادبی زیبا برای کپشن اینستاگرام درباره سرما

دیدی که چه بی رنگ و ریا بود زمستان ؟
مظلوم ترین فصل خدا بود زمستان
دیدیم فقط سردی او را و ندیدیم
از هر چه دو رنگی است رها بود زمستان
بود هرچه فقط بود سپیدی و سپیدی
اسمی که به او بود سزا بود زمستان
گرمای هر آغوش تب عشق دم گرم
یکبار نگفتند چرا بود زمستان
بی معرفتی بود که هر بار ز ما دید
با این همه باز اهل وفا بود زمستان
غرق گل و بلبل شد اگر فصل بهاران
بوی گل یخ هم به هوا بود زمستان
با برف بپوشاند تن لخت درختان
لبریز و پر از شرم و حیا بود زمستان
در فصل خودش ، شهر خودش ، بود غریبه
مظلوم ترین فصل خدا بود زمستان …

دلم تنگ می شود

گاهی برای یک دوستت دارم ساده

دو فنجان قهوه ی داغ

سه روز تعطیلی در زمستان

چهار خنده ی بلند

و پنج انگشت دوست داشتنی

که لابلای انگشتانم جای گیرد

متن عاشقانه زیبا در وصف سرما برای کپشن اینستاگرام

آغوشِ تو

برای زمستان من بس است

من زیرِ بار هیچ بهاری نمی روم

با من از شعر نگو
از خودت حرف بزن.
دلتنگِ حرف‌های معمولی‌ام.
اینکه حالت خوب است؟
اینکه سرما نخورده‌ای؟
اینکه زود برگرد،
مواظب خودت باش،
دلتنگ همین حرف‌های معمولی‌ام.

وقتی تو باشی و نوازش هایت
حتی سرماخوردن‌های زمستان هم برایم حس و حال دیگری دارد!

سکوت و جمعه و برف است و سرما
تنیده روی ذهنم تور رویا

قلم در دست، در کنج اتاقی
نشسته شاعری تنهای تنها

سرد است….روزهای نبودنت…
زمستان….کاره ای نیست….!!

آنقدر “دوستت دارم”
بافته ام
که این زمستان
سرما نخوری …

مثل شب به ماه
گرما به خورشید
زمستان به برف
ببین !
من هم به تو می آیم…

‏دلم یک زمستان سخت میخواهد
یک برف، یک کولاک به وسعت تاریخ !
که ببارد
که ببارد
که ببارد
و تمام راهها بسته شود
و تو چاره ای جز ماندن نداشته باشی

نه برف مرا میترساند و نه سرما
ولى در این حجم سنگین تنهایى ام
براى گرم شدن بهانه اى ندارم
جز این که دوستت داشته باشم…

اینجا بسیار گرم است و من نمی توانم توضیح دهم که چطور ‌چنین چیزی ممکن است. عمیقا به چهره ات خیره می شوم و احساس گرما همه وجودم را فرا می گیرد …. بالاخره کشف کردم که چرا چنین احساسی دارم. حضور تو گرمای من است حتی در طول زمستان … دوستت دارم.

وقتی بهت گفتم : دلتنگ تو هستم ، به شانه ام زدی تا دلتنگیم را تکانده باشی ! به چه دلخوش کرده ای ؟ تکاندن برف از شانه آدم برفی ؟

متن کوتاه کوتاه برای کپشن اینستاگرام درباره سرما

دلم تنگ می‌ شود گاهی
برای یک دوستت دارم ساده
دو فنجان قهوه ی داغ
سه روز تعطیلی در زمستان
چهار خنده‌ ی بلند
و پنج انگشت دوست داشتنی

تو اگر باز کنی پنجره ای سوی دلت
میتوان گفت که من چلچله باغ توام
مثل یک پوپک سرمازده در بارش برف
سخت محتاج به گرمای توام

حرف تازه ای ندارم فقط زمستان در راه است …
کلاه بگذار سر خاطراتی که یخ زده اند

برف آمد و پاییز فراموشت شد . آن گریه ی یک ریز فراموشت شد . انگار نه انگار که با هم بودیم . چه زود همه چیز فراموشت شد

به شقایق سوگند که تو برخواهی گشت ،

من به این معجزه ایمان دارم ،

منتظر باید بود

تا زمستان برود ، غنچه ها گل بکنند !

اس ام اس عاشقانه درباره سرما

تو در برف

مهم نیست خیابان باشد

یا جنون باشد و یک عمر بیابان باشد

چه کسی گفته زمستان خدا زیبا نیست ؟

دوست دارم همه ی سال زمستان باشد

دوست داشتنت
مثل سرمای خوب زمستان است
می‌رود در دل و جانم …

نــــه حوصله ی دوســت داشتن را دارم

نــــه میخواهم کسی دوستم داشته باشد

ایـــن روزها ســـردم مثل دی… مثل بهمن… مثل اسفند… مثل زمـــستان

احــساسم یـــخ زده… آرزوهایم قــندیل بسته…

امیــدم زیر بهمن ســرد احساسم دفن شده…

نـــه به آمـــدنی دلخوشم و نـــه از رفـــتن کسی غمگین…

ایـــن روزها پـــر از “ســکوتم”

جیب هایم بیشتر
از خودم آماده اند
تا زمستانی دیگر
با نبودنت سر کنم!!

و این هوای نوبرانه، تنها کنار تو

با یک فنجان چای گرم می‌ چسبد

متن بلند برای کپشن اینستاگرام درباره سرما

دیدی آب از سرم گذشت؟ غرق شدم. وایسادم به برف نگاه کردم، به نارنجی‌های درکه، به مه روی صخره‌های نزدیک، به پاییزترین ایام، ولی سرد موندم. دیدی اسمت آتیش نشد روی زبونم؟ دیدی بلندبلند برات وان یکاد نخوندم که چشم بد دور باشه از شاتوت لبخندت؟ چشم بد منم. منم که دورم ازت. دور و دیر. لال و منجمد. منصفانه نیست.
سرما تو استخونام مونده و دلم پر می‌کشه برای دو ساعت خوابیدن جلوی بخاری هیزمی توی یه ویلای لب آب که صبح با صدای مرغهای دریایی بیدار شیم و ببینم آفتاب تنبل پاییز افتاده روی پوست گندمیت و اصلا گور پدر باهار. شب بشینیم لب آب و بگی قصه جدیدت رو بخون برام و من بگم به دردنخور شده کلماتم و تو بچسبی به من و بگی بخون برام و بگم چشم.
بخونم برات قصه جدیدم رو. قصه زنی رو که یه روز همه‌چی یادش رفت و گم شد تو خیابونهای اصفهان و کم‌کم یاد گرفت آواز بخونه و برقصه و یه روز یه مردی براش سازدهنی زد و زن همه‌چی یادش اومد، اما دید همین بی‌خاطره بودن رو دوست‌تر داره و نخواست به یاد بیاره و حالا هزار و صد ساله صداش میاد توی کوچه‌ها که می‌خونه “تنهاترین نهنگم، در برکه‌ی اسیدی”.
قصه تموم بشه و تو بگی قشنگ بود پیرمرد و بعد من رو ببوسی و من یادم بره دیگه نمی‌خوامت. می‌ترسم که دیگه نمی‌خوامت. می‌ترسم از بیداری شبان و روزان، بدون ورد مقدس اسم کوچیک تو.
دیدی گم شدم؟ دیدی دلم نخواست پیدا بشم؟ دیدی دستم از نوازش ترسید و لبم بوسیدن یادش رفت؟ دارم با تو حرف می‌زنم و تو رو هم یادم رفته. کی بودی؟ کجا از دست دادمت؟ یادم نیست. همه چی تو مه گم شده. من تو مه گم شدم.
خونه تاریکه و من تاریک‌تر. اگه بودی چراغ‌ها رو روشن می‌ذاشتیم و تا صبح می‌رقصیدیم. اما نیستی. تو خوش باش، من با همین کناره گرفتن از تو و دنیا خوشم. نهنگ غمگینت دوستت داره، بدون این که بخواهدت.
ابرها از گلوم فرار کردن و خونه رو مه گرفته. چه پاییز ممتدی.

جمعه که از راه می رسد
رشته رؤیاهایم را در دست می گیرم
و ؛
دانه خیال سر می اندازم .
رج به رج ،
ردیف به ردیف برای خودم
خیالی گرم می بافم .
دور شانه ام می اندازم و راهی
یک سفر دل انگیز و دلچسب به سرزمینی سرتاسر
پوشیده از سپیدی بیکران و گسترده
می شوم
که در آسمانش گوزن های
شاخ طلایی پرواز می کنند و با
هر بار پلک زدنشان پولک های نقره به زمین می افتد و در خاک پاک فرو
می رود و در دم گلی از جنس یخ شکوفا می شود …
در آن نزدیکی کلبه ای
اسیر در برف و بوران مرا به خود
می خواند ،
قدم های لرزانی بر می دارم تا خودم را نجات بدهم از حجم سفیدی که تا چند لحظه ی دیگر تمام مرا احاطه خواهد کرد و خون را در رگ هایم منجمد .
عطر خوش کنده ای که در شراره های آتش سرخ شومینه می سوزد هوش از سرم می برد ،
در آن سرمایی که سوز بر استخوان
می اندازد و دندان ها را می لرزاند ؛
آی می چسبد یک لیوان چای داغ و لب سوز و استراحتی هر چند اندک در جوار دود برخواسته از کنده های سوزان و آرامشی بی نظیر و کم یافتنی …

حاضر بودم برایش بمیرم…
مخصوصاً آن روز که از شدت سرما از دماغش آب می‌چکید و نوک دماغش قرمز شده بود..
با تمام آنچه که آن زمان از عشق می‌دانستم عاشقش بودم…
گفته بود عاشق آب نبات چوبیِ خروس قندی‌ست… من هم رفتم و گشتم و در یکی از بقالی‌های بازار تجریش خروس قندی پیدا کردم…
رفتم با تمام پول تو جیبی‌هایم برایش یک عالمه خروس قندی خریدم و چیدم در یک جعبه و برایش بردم…
در چهار راه ولیعصر با هم قرار گذاشتیم | رفتم سر قرار ایستادم | برف می‌آمد | طبیعتاً سوز هم می‌آمد | اما آنقدر گرم عشق بودم که ذره‌ای سرما را احساس نکردم…
آمد و جعبه را دادم | خوشحال شد و بغلم کرد و عاشقانه بغلش را دوست داشتم…
فکر می‌کردم آن روز بهترین روز عمرم است و تا مدت‌ها بود…
اما یک‌روز ناگهان غیبش زد | بدون هیچ دلیلی | و آن روز فکر می‌کردم بدتر از این قرار نیست اتفاقی در زندگیم رخ دهد…
فکر می‌کردم از عشقش می‌میرم | اما نمردم | نمردم و زندگی کردم و حتی یادم رفت | تمام آن روزها را یادم رفت | طوری یادم رفت که انگار هیچ‌وقت نبوده‌است..
جای هیچ گله ای نیست | یاد یکی از کارهایش این است که برود…
شاید فقط مرگ عزیزان را آدم فراموش نمی‌کند و حتی آن هم گاهی فراموش می‌شود…
بقیه‌اش می‌گذرد…فراموش می‌شود | درست مثلِ برفِ همان روز | آب می‌شود | می‌رود | آفتاب می‌آید و بهار و تابستان می‌شود و هوا طوری گرم می‌شود که انگار هیچ‌وقت زمستان نبوده‌است

نظرات