مجموعه بهترین و معروف ترین اشعار عاشقانه حضرت مولانا

این مطلب رو با دوستان خود به اشتراک بگذارید

مولانا در سال 604 هجری قمری در 6 ربیع الاول (15 مهرماه) در بلخ به دنیا آمد. نام اصلی او جلال الدین محمد بلخی است که لقبش مولاناست. مولانا یکی از شاعر های بزرگ و مشهور ایران می باشد. شعرهای مولوی در مورد خدا، اشعار دلتنگی مولانا برای دوری و فراق و اشعار عاشقانه مولانا همگی معنی و مفهوم عمیقی دارند. در این مطلب تعدادی از شعرهای عاشقانه مولانا گرد آوری شده است. با ما همراه باشید تا اشعار مولانا عاشقانه کوتاه و بلند را با شما به اشتراک بگذاریم.

فهرست مطالب اشعار عاشقانه زیبا از مولانا

اشعار مولانا عاشقانه

مولانا (مولوی) اشعار بسیاری سروده اما اشعار عاشقانه مولانا از معروفیت بیشتری برخوردارند. اشعار عمیق و مفهومی مولانا درباره عشق طرفداران بسیار زیادی دارد به همین منظور مناسب دیدیم گلچین بهترین و زیباترین اشعار مولانا عاشقانه کوتاه و بلند را تقدیمتان نماییم. برای خواندن ناب ترین اشعار مولانا درباره عشق تا انتهای مطلب همراه مینویسم باشید.

همچنین می توانید شعر عاشقانه ترکی و اشعار عاشقانه احمد شاملو را بخوانید.

اشعار کوتاه مولانا در مورد عشق

در این بخش شما را به خواندن اشعار زیبای عاشقانه کوتاه مولانا دعوت می کنم:

من آنِ توام

مرا به من باز مده…

ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم

به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی

یک جان چه بود، صد جان منی

همه را بیازمودم

ز تو خوش ترم نیامد

یک ساعت عشق صد جهان بیش ارزد
صد جان به فدای عاشقی باد ای جان

من از عالم تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم؟!

ای ظل تو از سایهٔ طوبی خوشتر
ای رنج تو از راحت عقبی خوشتر

پیش از رخ بندهٔ معنی بودم
ای نقش تو از هزار معنی خوشتر

گر شاخه‌ ها دارد تری
ور سرو دارد سروری


ور گل کند صد دلبری
ای جان، تو چیزی دیگری

عکس نوشته اشعار عارفانه مولانا

من ذرّه و خورشید لقایی تو مرا
بیمارِ غمم عین دوایی تو مرا

بی‌ بال و پر اندر پیِ تو می‌ پرم
من کاه شدم چو کهربایی تو مرا

ای در دل من میل و تمنا همه تو

وندر سـر من مایه سودا همه تو

هرچنـــــد به روزگار در می‌ نگرم

امروز هـمه تویی و فردا همه تو

شعر زیبای عشق یعنی

دنیا چو شب و تو آفتابی
خلقان همه صورت و تو جانی!

آنکه به دل اسیرمش
در دل و جان پذیرمش


گر چه گذشت عمر من
باز ز سر بگیرمش

اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من

خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

عمر که بی‌ عشق رفت هیچ حسابش مگیر

آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر

شعرهای خارجی عاشقانه

اشعار عاشقانه مولوی

هر موی زلف او یکی جان دارد

ما را چو سر زلف پریشان دارد

دانی که مرا غم فراوان از چیست

زانست که او ناز فراوان دارد

سیر نمی شوم زتو، ای مه جان فزای من

جور مکن جفا مکن، نیست جفا سزای من

با ستم و جفا خوشم، گرچه درون آتشم

چونکه تو سایه افکنی بر سرم ای همای من

جان من و جهان من، روی سپید تو شده‌ ست
عاقبتم چنین شود، مرگ من و بقای تو

از تو برآید از دلم، هر نفس و تنفسم
من نروم ز کوی تو، تا که شوم فنای تو

تا از تو جدا شده ست آغوش مرا

از گریه کسی ندیده خاموش مرا

در جان و دل و دید فراموش نه ای

از بهر خدا مکن فراموش مرا

بیچاره‌ تر از عاشق بی صبر کجاست
کاین عشق گرفتاری بی‌ هیچ دواست

درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست
در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست

من عاشقی از کمال تو آموزم
بیت و غزل از جمال تو آموزم

در پرده دل خیال تو رقص کند
من رقص خوش از خیال تو آموزم

اندر دل من، درون و بیرون همه ی او است
اندر تن من، جان و رگ و خون همه ی اوست

اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد؟!
بی‌ چون باشد وجود من، چون همه ی اوست

گفتم صنما مگر که جانان منی

اکنون که همی نظر کنم جان منی

مرتد گردم گر ز تو من برگردی
ای جان جهان تو کفر و ایمان منی

عشق را از من مپرس از کس مپرس از عشق پرس
عشق در گفتن چو ابر درفشانست اي پسر

ترجماني من و صد چون منش محتاج نيست
در حقايق عشق خود را ترجمانست اي پسر

بی عشق نشاط و طرب افزون نشود

بی عشق وجود خوب و موزون نشود

صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد

بی جنبش عشق در مکنون نشود

ما در ره عشق تو اسيران بلاييم
كس نيست چنين عاشق بيچاره كه ماييم

ما را به تو سريست كه كس محرم آن نيست
گر سر برود سر تو با كس نگشاييم

خواهم که به عشق تو ز جان برخیزم
وز بهر تو از هردو جهان برخیزم

خورشید تو خواهم که بیاران برسد
چون ابر ز پیش تو از ان برخیزم

جز من اگرت عاشق و شيداست، بگو
ور ميل دلت به جانب ماست، بگو

ور هيچ مرا در دل توجاست، بگو
گر هست بگو ، نيست بگو، راست بگو

همچنین بخوانید: اشعار عربی عاشقانه

شعرهای عاشقانه مولانا بلند

در ادامه تعدادی از زیباترین شعر عاشقانه طولانی از مولانا را در اختیار شما قرار داده ایم:

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا

کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا

ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد

باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا

یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی

غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا

هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی

نک سرده ی مهمان شد تا باد چنین بادا

زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه

هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا

زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش

عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا

شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد

خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا

شعر زیبا و عاشقانه از مولانا

ای که می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست

عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از در مانده ای درمان کنی

در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر

عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای این همه دیوار باش

عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر
واگذاری آب را، بر تشنه تر

عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده

عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی

هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود

یک شعر عاشقانه از مولانا

عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد

از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد

ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد

کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شده کلی حلوات مبارک باد

در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بی‌ کینه غوغات مبارک باد

این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همی‌ گوید دریات مبارک باد

ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد

ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد

خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد

شعر بلند و عاشقانه از مولانا

ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم

گر ز داغ هجر او دردی است در دل‌ های ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم

چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم

آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم

او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم

این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم

آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته‌ ست
ذره‌ های خاک خود را پیش او رقصان کنیم

ذره‌ های تیره را در نور او روشن کنیم
چشم‌های خیره را در روی او تابان کنیم

چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم

گر عجب‌ های جهان حیران شود در ما رواست
کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم

نیمه‌ ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم

شعر بلند عاشقانه از مولوی

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی‌ خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن‌ های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه‌ ست این دل اشارت می‌کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته‌ ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته‌ ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می‌ باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

یک شعر بلند عاشقانه از مولوی

در میان پرده خون عشق را گلزارها
عاشقان را با جمال عشق بی‌ چون کارها

عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته‌ ام من بارها

عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها

ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق
ترک منبرها بگفته برشده بر دارها

عاشقان دردکش را در درونه ذوق‌ ها
عاقلان تیره دل را در درون انکارها

عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها

هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن
تا ببینی در درون خویشتن گلزارها

شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف
چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها

بی همگان به سر شود بی‌ تو به سر نمی‌ شود

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌ شود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو

گوش طرب به دست تو بی‌ تو به سر نمی‌ شود

جان ز تو جوش می‌ کند دل ز تو نوش می‌ کند

عقل خروش می‌ کند بی‌ تو به سر نمی‌ شود

خمر من و خمار من باغ من و بهار من

خواب من و قرار من بی‌ تو به سر نمی‌ شود

جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی

آب زلال من تویی بی‌ تو به سر نمی‌ شود

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی

آن منی کجا روی بی‌ تو به سر نمی‌ شود

شعرهای فردوسی درباره عشق

اشعار کوتاه عاشقانه مولانا

شعری زیبا و عاشقانه از مولوی

زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا

چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا

چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید

چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا

زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه

که جان را و جهان را بیاراست خدایا

زهی شور زهی شور که انگیخته عالم

زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا

فروریخت فروریخت شهنشاه سواران

زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا

فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم

ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا

ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون

دگربار دگربار چه سوداست خدایا

نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم

چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا

چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دل‌ ها

غریبست غریبست ز بالاست خدایا

خموشید خموشید که تا فاش نگردید

که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا

یک شعر عاشقانه ی بلند از مولانا

بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد

خوشتر از جان چه بود از سر آن برخیزد

بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد

از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد

بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار

تا ز گلزار و چمن رسم خزان برخیزد

پشت افلاک خمیدست از این بار گران

ای سبک روح ز تو بار گران برخیزد

من چو از تیر توام بال و پری بخش مرا

خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد

رمه خفتست همی‌گردد گرگ از چپ و راست

سگ ما بانگ برآرد که شبان برخیزد

من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم

چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد

هین خمش دل پنهانست کجا زیر زبان

آشکارا شود این دل چو زبان برخیزد

این مجابات مجیر است در آن قطعه که گفت

بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد

شعر عاشقانه ی مولوی

در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب

جان و دل می خواستی از عاشقان
جان و دل را می سپارم روز و شب

تا نیابم آنچه در مغز من است
یک زمانی سر نخارم روز و شب

تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم، گاه تارم روز و شب

ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب

زآن شبی که وعده دادی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز و شب

بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشک بارم روز و شب

شعر های عاشقانه هوشنگ ابتهاج

اشعار سعدی در مورد عشق

اشعار مولانا در مورد عشق

تو چرا جمله نبات و شکری

تو چرا دلبر و شیرین نظری

تو چرا همچو گل خندانی

تو چرا تازه چو شاخ شجری

تو به یک خنده چرا راه زنی

تو به یک غمزه چرا عقل بری

تو چرا صاف چو صحن فلکی

تو چرا چست چو قرص قمری

شعر های عاشقانه و زیبا از مولوی

مرا یارا چنین بی‌ یار مگذار
ز من مگذر مرا مگذار مگذار

به زنهارت درآمد جان چاکر
مرا در هجر بی‌ زنهار مگذار

طبیبی بلک تو عیسی وقتی
مرو ما را چنین بیمار مگذار

مرا گفتی که ما را یار غاری
چنین تنها مرا در غار مگذار

تو را اندک نماید هجر یک شب
ز من پرس اندک و بسیار مگذار

مینداز آتش اندک به سینه
که نبود آتش اندک خوار مگذار

دمم بگسست لیکن بار دیگر
ز من بشنو مرا این بار مگذار

مرا گفتی ببر از جمله یاران

بکندم از همه دل در تو بستم

مرا دل خسته کردی جرمم این بود

که از مژگان خیالت را بجستم

ببر جان مرا تا در پناهت

دو دستک می زنم کز جان بسستم

چه عالم‌ هاست در هر تار مویت

بیفشان زلف کز عالم گسستم

حیلت رها کن عاشقــا دیوانه شو دیوانه شو

و انـدر دل آتش درآ پــــروانـه شــو پروانــــــه شو

هــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کن

و آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شـو هم خانه شــو

رو سینــه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه ها

و آنگـــه شراب عشــق را پیمانـــه شــــو پیمانــه شـو

باید کـــه جملــه جــان شــوی تا لایق جانان شوی

گـــر ســوی مستــان میــروی مستانه شـــو مستانه شو…

چه جمال جان فزایی که میان جان مایی
تو به جان چه می‌ نمایی تو چنین شکر چرایی


چو بدان تو راه یابی چو هزار مه بتابی
تو چه آتش و چه آبی تو چنین شکر چرایی


غم عشق تو پیاده شده قلعه‌ ها گشاده
به سپاه نور ساده تو چنین شکر چرایی


همه زنگ را شکسته شده دست جمله بسته
شه چین بس خجسته تو چنین شکر چرایی


تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا
بجز از تو جان مبینا تو چنین شکر چرایی


تو برسته از فزونی ز قیاس‌ ها برونی
به دو چشم مست خونی تو چنین شکر چرایی


به دلم چه آذر آمد چو خیال تو درآمد
دو جهان به هم برآمد تو چنین شکر چرایی


تو در آن دو رخ چه داری که فکندی از عیاری
دو هزار بی‌قراری تو چنین شکر چرایی


چو بدان لطیف خنده همه را بکرده بنده
ز دم تو مرده زنده تو چنین شکر چرایی

چو صفات حسن ایزد عرقت به بحر ریزد
دو هزار موج خیزد تو چنین شکر چرایی


چو دو زلف توست طوقم ز شراب توست شوقم
بنگر که در چه ذوقم تو چنین شکر چرایی


ز گلت سمن فنا شد همه مکر و فن فنا شد
من و صد چو من فنا شد تو چنین شکر چرایی

سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
مستانه شد حديثش پيچيده شد زبانش


گه مي فتد از اين سو گه مي فتد از آن سو
آن کس که مست گردد خود اين بود نشانش


چشمش بلاي مستان ما را از او مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنگانش


اي عشق الله الله سرمست شد شهنشه
برجه بگير زلفش درکش در اين ميانش

انديشه اي که آيد در دل ز يار گويد
جان بر سرش فشانم پرزر کنم دهانش


آن روي گلستانش وان بلبل بيانش
وان شيوه هاش يا رب تا با کيست آنش


اين صورتش بهانه ست او نور آسمانست
بگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانش

دي را بهار بخشد شب را نهار بخشد
پس اين جهان مرده زنده ست از آن جهانش

ای یوسف خوش نام مـا خوش می‌روی بر بام مــــا
ای درشکـــسته جــام مـا ای بــردریـــــده دام ما


ای نــور مـا ای سور مـا ای دولت منصــور مـا
جوشی بنه در شور ما تا می‌شود انگور ما


ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــا
پا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــا


در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل
وز آتـــــش ســودای دل ای وای دل ای وای مـــــا

بشنیده‌ام که عزم سفر می‌ کنی مکن
مهر حریف و یار دگر می‌ کنی مکن


تو در جهان غریبی غربت چه می‌ کنی
قصد کدام خسته جگر می‌ کنی مکن


از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو
دزدیده سوی غیر نظر می‌ کنی مکن


ای مه که چرخ زیر و زبر از برای توست
ما را خراب و زیر و زبر می‌ کنی مکن


چه وعده می‌ دهی و چه سوگند می‌ خوری
سوگند و عشوه را تو سپر می‌ کنی مکن


کو عهد و کو وثیقه که با بنده کرده‌ای
از عهد و قول خویش عبر می‌ کنی مکن


ای برتر از وجود و عدم بارگاه تو
از خطه وجود گذر می‌ کنی مکن


ای دوزخ و بهشت غلامان امر تو
بر ما بهشت را چو سقر می‌ کنی مکن


اندر شکرستان تو از زهر ایمنیم
آن زهر را حریف شکر می‌ کنی مکن


جانم چو کوره‌ای است پرآتش بست نکرد
روی من از فراق چو زر می‌ کنی مکن


چون روی درکشی تو شود مه سیه ز غم
قصد خسوف قرص قمر می‌ کنی مکن


ما خشک لب شویم چو تو خشک آوری
چشم مرا به اشک چه تر می‌ کنی مکن


چون طاقت عقیله عشاق نیستت
پس عقل را چه خیره نگر می‌ کنی مکن


حلوا نمی‌ دهی تو به رنجور ز احتما
رنجور خویش را تو بتر می‌ کنی مکن


چشم حرام خواره من دزد حسن توست
ای جان سزای دزد بصر می‌ کنی مکن


سر درکش ای رفیق که هنگام گفت نیست
در بی‌ سری عشق چه سر می‌ کنی مکن

من اگر مستم اگر هشیارم
بنده چشم خوش آن یارم

بی‌خیال رخ آن جان و جهان
از خود و جان و جهان بیزارم

بنده صورت آنم که از او
روز و شب در گل و در گلزارم

این چنین آینه‌ای می بینم
چشم از این آینه چون بردارم

دم فروبسته‌ام و تن زده‌ام
دم مده تا علالا برنارم

بت من گفت منم جان بتان
گفتم این است بتا اقرارم

گفت اگر در سر تو شور من است
از تو من یک سر مو نگذارم

منم آن شمع که در آتش خود
هر چه پروانه بود بسپارم

گفتمش هر چه بسوزی تو ز من
دود عشق تو بود آثارم

راست کن لاف مرا با دیده
جز چنان راست نیاید کارم

من ز پرگار شدم وین عجب است
کاندر این دایره چون پرگارم

ساقی آمد که حریفانه بده
گفتم اینک به گرو دستارم

غلطم سر بستان لیک دمی
مددم ده قدری هشیارم

آن جهان پنهان را بنما
کاین جهان را به عدم انگارم

شعر دلتنگی از شاملو

شعرهای عاشقانه مولوی

یــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غـــار تویی خواجه نگهدار مرا


نوح تویی روح تــویی فاتح و مفتوح تـویی
سینـــه مشــروح تــویی بـــر در اســرار مرا


نـــور تـــویی سـور تــویی دولت منصور تـویی
مـــرغ کـــه طــور تــویی خســته بــه منقار مرا


قطـــره تویی بحــر تویی لطـف تــویی قهــر تویی
قنــد تـــویی زهـــر تــویی بیــــش میـــازار مرا


حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضــه اومیــد تویـــی راه ده ای یــار مرا


روز تــویی روزه تـــویی حـاصل دریوزه تـویی
آب تــویی کــوزه تــویی آب ده این بـــار مـــرا


دانـــه تویــی دام تــویی بــاده تویی جام تـویی
پختـــه تویی خـــام تــویی خـــام بمگـــذار مرا


این تن اگـــر کـــم تــندی راه دلــم کــم زندی
راه شــدی تــا نبــدی ایـــن همـــه گـــفتار مرا

یک نفس بی یار نتوانم نشست
بی رخ دلدار نتوانم نشست

از سر می می نخواهم خاستن
یک زمان هشیار نتوانم نشست

نور چشمم اوست من بی نور چشم
روی با دیوار نتوانم نشست

دیده را خواهم به نورش بر فروخت

یک نفس بی یار نتوانم نشست
من که از اطوار بیرون جسته ام

با چنین اطوار نتوانم نشست
من که دایم بلبل جان بوده ام

بی گل و گلزار نتوانم نشست
کار من پیوسته چون بی کار تست

بیش ازین بی کار نتوانم نشست

هر نفس خواهی تجلای دگر
زان که بی انوار نتوانم نشست

زان که یک دم در جهان جسم و جان
بی غم آن یار نتوانم نشست

شمس را هر لحظه می گوید بلند
بی اولی الا بصار نتوانم نشست

من هوای یار دارم بیش ازین
در غم اغیار نتوانم نشست

خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت، به یکی جان من و تو

داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو

اختران فلک آیند به نظّاره ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو

من و تو، بی من‌و‌تو، جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ، ز خرافات پریشان، من و تو

طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند
در مقامی که بخندیم بدان‌سان، من و تو

این عجب‌تر که من و تو به یکی کنج این جا
هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو!

به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو

ای شده از جفای تو، جانب چرخ دود من

جور مکن که بشنود، شاد شود حسود من

بیش مکن تو دود را، شاد مکن حسود را

وه که چه شاد می‌شود، از تلف وجود من

تلخ مکن امید من، ای شکر سپید من

تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من

دلبـر و یـار من تویی رونق کار من تویی

باغ و بهـار مـن تویی بهـر تو بود بود ِ من

خواب شبم ربوده‌ای مونس من تو بوده‌ای
درد، توام نموده‌ای غیـر تو نیست سود من

جـان من و جهان من زهــره آسمـان من
آتش تو نشان من در دل همچو عـود من

جسم نبود و جان بُدم با تو بر آسمان بُدم
هیچ نبود در میان گفت من و شنـود من

این جا کسی است پنهان دامان من گرفته

خود را سپس کشیده پیشان من گرفته

این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان

باغی به من نموده ایوان من گرفته

این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل

اما فروغ رویش ارکان من گرفته

این جا کسی است پنهان مانند قند در نی

شیرین شکرفروشی دکان من گرفته

جادو و چشم بندی چشم کسش نبیند

سوداگری است موزون میزان من گرفته

چون گلشکر من و او در همدگر سرشته

من خوی او گرفته او آن من گرفته

در چشم من نیاید خوبان جمله عالم

بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته

من خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدم

تا درد عشق دیدم درمان من گرفته

ای دل شکایت‌ ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی‌ ترسی مگر از یار بی‌ زنهار من

ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده‌ ای شب تا سحر آن ناله‌ های زار من

یادت نمی‌ آید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من

اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من

گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من

خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من

چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من

گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من

گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی‌جام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من

نظرات