شعر درباره موی زیبا از شاعران بزرگ و معروف
![](https://minevisam.ir/wp-content/uploads/2021/11/Poetry.jpg)
در ادبیات کهن و معاصر ایران اشعار زیادی در مورد زلف و موی یار سروده شده است. شاعران با دیدن زلف زیبا و پریشان یار عواطف و احساساتی خود را در قالب اشعار زیبا بیان می کردند. اشعاری که توسط شاعران سروده شده است در مورد زلف پریشان یار، موی زیبای معشوق، موی بلند و موی فر معشوق می باشد. این شعر های بسیار زیبا و خواندنی می باشند. در این پست مجموعه شعر درباره موی زیبا به شما ارائه می شود، با ما همراه باشید.
شعر درباره موی زیبا و جذاب
شعر درباره موی زیبا
شب این سر گیسوی ندارد که تو داری
آغوش گل این بوی ندارد که تو دارینرگس که فریبد دل صاحب نظران را
این چشم سخنگوی ندارد که تو دارینیلوفر سیراب که افشانده سر زلف
این خرمن گیسوی ندارد که تو داریپروانه که هر دم ز گلی بوسه رباید
این طبع هوس جوی ندارد که تو داریغیر از دل جان سخت رهی کز تو نیازرد
کس طاقت این خوی ندارد که تو داری
شعر درباره موهای زیبا
دو شکر چون عقیق آب داده
دو گیسو چون کمند تاب دادهخم گیسوش تاب از دل کشیده
به گیسو سبزه را بر گل کشیده…
شعر در مورد موی سیاه زیبا
زهی زیبا جمالی این چه روی است
زهی مشکین کمندی این چه موی است
ز عشق روی و موی تو به یکبار
همه کون مکان پر گفت و گوی است
از آن بر خاک کویت سر نهادم
که زلفت را سری بر خاک کوی است
چو زلفت گر نشینم بر سر خاک
نمیرم نیز و اینم آرزوی است
شعر در مورد موهای زیبا
سر گیسوی تو در مشت گره خوردهی باد
خبر از خانهی ویران شده در مه میدادمن همان نامهی نفرین شده بودم که مرا
بارها خط زد و تا کرد ولی نفرستادداس بر ساقهی گندم زدی و بی خبری
آه یک مزرعه در پشت سرت راه افتادهر چه فریاد زدم، کوه جوابم میکرد
غار در کوه چه باشد؟: دهنی بی فریادداشتم خواب شفایی ابدی میدیدم
که تو از راه رسیدی مرض مادرزادبغض من گریه شد و راه تماشا را بست
از تو جز منظرهایی تار ندارم در یاد
شعر در مورد زیبایی مو
کسی در باد میخواند به نام گیسوانت شعر
و میجوشد ز دریای نگاه بی کرانت شعراگر تندیس زیبای غزل! آغوش بگشایی
شبی فواره خواهد زد میان بازوانت شعرتویی مهمان ناخوانده که در رویای من یکشب
نهادی پا به دنیای دلم، با ارمغانت: شعرتو حافظ، شمس،مولانا، تو بیدل، صائب و خیام
که زانو میزند هرروز و شب در آستانت شعرتو شعر خلقتی آری، که در آیینه میباری
نگاهت شعر، چشمت شعر، گیسو شعر و جانت شعرزمان افسانه خواهدکرد ما را در جنون روزی
مرا با داستانم تو! تو را با داستانت شعربیا گیسو رها کن تاشود طوفانی از مضمون
و در آیینهها پیچد به دور بازوانت شعر
شعر زیبا درباره موی فر
من این عهدی که با موی تو بستم
به مویت گر سر مویی شکستم
پس از عمری به زلفت عهد بستم
عجب سر رشته ای آمد به دستم
باد همیشه یکسان خواهد وزید
اما نه برای تو …
آن جا که تو باشی
باد همیشه بی قرار و نابسامان
به فریاد بدل می شود
به سوز دل و هیاهو
و گم می شود در خرمن بی کرانه گیسوانت
هیچ چیزی از تو نمیخواستم
عشق من!
فقط می خواستم در امتداد نسیم گذشته را به انبوه گیسوانت ببافم
تار به تار گره بزنم به اسطورههای نارنجی که هنگام راه رفتن ستارههای واژگانم برایت راه شیری بسازند
من خسته ام
می خواهم به عطرِ تشنهگیسو و گریه نزدیک تر شوم
کاری اگر نداری … برو!
ورنه نزدیکتر بیا
می خواهم ببوسمت
گره در گره، دریای زلف یار
به طوفان خورده ست
زورق دلم
بیش از این نمیتوانم در حلقههای زلفِ تو گم شوم سالهاست که روزنامهها مرا مفقود خواندهاند و تا اطلاعِ ثانوی مفقود خواهم ماند
شعر زیبا درباره موی بلند
این روسری آشفته یک موی بلند است
آشفتگی موی تو دیوانه کننده ست
بالقوه سپید است زن اما زنِ این شعر
موزون و مخیّل شده و قافیه مند است
در فوج مدل های مدرنیته هنوز او
ابروش کمان دارد و گیسوش کمند است
پرواز تماشایی موهای رهایش
تصویر رها کردن یک دسته پرنده ست…
شعر زیبا درباره مو از شاعران بزرگ
زهی زیبا جمالی این چه روی است
زهی مشکین کمندی این چه موی استز عشق روی و موی تو به یکبار
همه کون مکان پر گفت و گوی استاز آن بر خاک کویت سر نهادم
که زلفت را سری بر خاک کوی استچو زلفت گر نشینم بر سر خاک
نمیرم نیز و اینم آرزوی استچه جای زلف چون چوگانت آنجا
که آنجا صد هزاران سر چو گوی استبرو ای عاشق دستار بگریز
که اینجا رستخیز از چار سوی است…تو کار خویش میکن لیک میدان
که کار او برون از رنگ و بوی استبه خود هرگز کجا داند رسیدن
اگر عطار را عزم علوی استعطار نیشابوری
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
ز خال عنبرین افزون ز زلف یار می ترسم
همه از مار و من از مهرهی این مار می ترسم
بلای مرغ زیرک دام زیر خاک میباشد
ز تار سبحه بیش از رشتهی زنار می ترسم
از ان چون شبنم گل خواب در چشمم نمی گردد
که از چشم تماشایی برین گلزار می ترسم
خطر در آب زیرکاه بیش از بحر می باشد
من از همواری این خلق ناهموار می ترسم
ز تیر راست رو، چشم هدف چندان نمی ترسد
که من از گردش گردون کجرفتار می ترسم
بد از نیکان و نیکی از بدان پر دیدهام صائب
ز خار بی گل افزون از گل بی خار می ترسم
صائب تبریزی
پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش
وگر برناورم فردا سر خویش از گریبانشالا ای شحنه خوبی ز لعل تو بسی گوهر
بدزدیدست جان من برنجانش برنجانشگر ایمان آورد جانی به غیر کافر زلفت
بزن از آتش شوقت تو اندر کفر و ایمانشپریشان باد زلف او که تا پنهان شود رویش
که تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانشمنم در عشق بیبرگی که اندر باغ عشق او
چو گل پاره کنم جامه ز سودای گلستانشدر آن گلهای رخسارش همی غلطید روزی دل
بگفتم چیست این گفتا همی غلطم در احسانشیکی خطی نویسم من ز حال خود بر آن عارض
که تا برخواند آن عارض که استادست خط خوانشولیکن سخت میترسم از آن زلف سیه کاوش
که بس دل در رسن بستست آن هندو ز بهتانشبه چاه آن ذقن بنگر مترس ای دل ز افتادن
که هر دل کان رسن بیند چنان چاهست زندانشمولانا
بیا نگارا بیا، بیا در آغوش من
بزن ز می آتشم، ببر دل و هوش منز زلف وا کن گره که مست و آشفته به
بریز این مشک را بریز بر دوش منازین کمند بلند به گردن من ببند
بکش به هر سو مرا چو شیر سر در کمندبه ناز بر من بتاز، به غمزه کارم بساز
به ناله من برقص، به گریه من بخندبخند و گیسو ز ناز بریز بر شانه ها
سبک به هر سو بپر، بپر چو پروانه هابه عشوه دامان خویش برون کش از دست من
مرا به دنبال خویش دوان چو دیوانه ها…هوشنگ ابتهاج
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه ای و در آرزو ببست
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست
ساقی به چند رنگ می اندر پیاله ریخت
این نقش ها نگر که چه خوش در کدو ببست
یا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم
با نعرههای قلقلش اندر گلو ببست
مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع
بر اهل وجد و حال در های و هو ببست
حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواست
احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست
حافظ
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام
هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش
نازها زان نرگس مستانه اش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدشحافظ
شیرین دهان آن بت عیار بنگرید
در در میان لعل شکربار بنگرید
بستان عارضش که تماشاگه دلست
پرنرگس و بنفشه و گلنار بنگرید
از ما به یک نظر بستاند هزار دل
این آبروی و رونق بازار بنگرید
سنبل نشانده بر گل سوری نگه کنید
عنبرفشانده گرد سمن زار بنگرید
امروز روی یار بسی خوبتر از دیست
امسال کار من بتر از پار بنگرید
در عهد شاه عادل اگر فتنه نادرست
این چشم مست و فتنه خون خوار بنگرید
گفتار بشنویدش و دانم که خود ز کبر
با کس سخن نگوید رفتار بنگرید
آن دم که جعد زلف پریشان برافکند
صد دل به زیر طره طرار بنگرید
گنجیست درج در عقیقین آن پسر
بالای گنج حلقه زده مار بنگرید
چشمش به تیغ غمزه خون خوار خیره کش
شهری گرفت قوت بیمار بنگرید
آتشکدست باطن سعدی ز سوز عشق
سوزی که در دلست در اشعار بنگرید
دی گفت سعدیا من از آن توام به طنز
این عشوه دروغ دگربار بنگریدسعدی