شعر درباره خدا از شاعران بزرگ
شاعران بزرگ در مورد خداوند اشعار عارفانه و فلسفی بسیار زیبایی سروده اند، شعر هایی که در وصف خداوند بزرگ سروده شده است، در مورد قدرت خدا، عشق به خدا، درخواست اجابت دعا از خدا، اظهار بندگی و آثار پناه بردن به درگاه خدا، دعوت بندگان به خداپرستی و… صحبت شده است. اکثر شاعران مشهور ایرانی شعرهای زیادی را درباره خدا و وصف مهربانی هاش سروده اند که بسیار زیبا و خواندنی هستند. در این پست مجموعه شعر درباره خدا از شاعران بزرگ و نامی به شما ارائه می شود، با ما همراه باشید.
مجموعه اشعار در وصف خداوند
شعرهای زیبا درباره خدا می تواند شعر در وصف قدرت خداوند، شعر درباره مهربانی خدا، شعر درباره شکر خدا، شعر در مورد حضور خدا در همه جا، شعر در مورد نعمت های خدا و شعر رازونیاز با خدا باشد. سعی شده شعرهای معروف درباره خدا که سروده شاعران معروف و شناخته شده هستند گلچین شود.
شعر درباره خدا از وحشی بافقی
خداوندا گنهکاریم جمله
ز کار خود در آزاریم جمله
نیاید جز خطاکاری ز ما هیچ
ز ما صادر نگردد جز خطا هیچ
ز ما غیر از گنهکاری نیاید
گناه آید ز ما چندانکه باید…
به ذکر خود بلند آوازهام کن
رفیق لطف بیاندازهام کن
که از من رم کند مرغ معاصی
روم تا بر در شهر خلاصی
سرشکم دانه تسبیح گردان
مرا زان دانه کن تسبیحگردان
بود کاین سبحه گردانیدن من
برد آلودگی از دامن من
بیفشان از وضو بر رویم آن آب
که از غفلت نماند در سرم خواب…
الهی جانب من کن نگاهی
مرا بنما به سوی خویش راهی
چو وحشی جز گنه کاری ندارم
تو میدانی که من خود در چه کارم…
به چشم مرحمت سویم نظر کن
شفیع جرم من خیرالبشر کن
شعر در مورد خداوند از فاضل نظری
رسیدهام به خدایی که اقتباسی نیست
شریعتی که در آن حکم ها قیاسی نیستخدا کسیست که باید به دیدنش برویم
خدا کسی که از آن سخت می هراسی نیستفقط به فکر خودت باش، ای دل عاشق
که خودشناسی تو جز خداشناسی نیستبه عیبپوشی و بخشایش خدا سوگند
خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیستدل از سیاست اهل ریا بکن، خود باش
هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست
شعر نو درباره خدا از سهراب سپهری
چه هوایی … چه طلوعی!
جانم …
باید امروز حواسم باشد
که اگر قاصدکی را دیدم
آرزوهایم را
بدهم تا برساند به خدا …!به خدایی که خودم میدانم!
نه خدایی که برایم از خشم
نه خدایی که برایم از قهر
نه خدایی که برایم ز غضب
ساختهاند!به خدایی که خودم میدانم!
به خدایی که دلش پروانه ست …و به مرغان مهاجر
هر سال راه را میگوید !و به باران گفته ست
باغها تشنه شدند …!و حواسش حتی
به دل نازک شب بو هم هست!
که مبادا که ترک بردارد …!به خدایی که خودم میدانم
چه خدایی … جانم …!
شعر در وصف خداوند از فردوسی
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذردخداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمایخداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهرز نام و نشان و گمان برترست
نگارندهٔ بر شده پیکرستبه بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده رانیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
شعر درباره خدا از حافظ
هاتفی از گوشه میخانه دوش
گفت ببخشند گنه، می بنوشلطف الهی بکند کار خویش
مژده رحمت برساند سروشگر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوشلطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته سربسته چه دانی، خموشرندی حافظ نه گناهیست صعب
با کرم پادشه عیب پوش
سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندیدعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندیقلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز
ورای حد تقریر است شرح آرزومندیالا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندیجهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست
ز مهر او چه میپرسی در او همت چه میبندیهمایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی
دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندیدر این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندیبه شعر حافظ شیراز میرقصند و مینازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارددلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشتهات به دو دست دعا نگه داردگرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
نگاه دار سر رشته تا نگه داردصبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی
ز روی لطف بگویش که جا نگه داردچو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت
ز دست بنده چه خیزد خدا نگه داردسر و زر و دل و جانم فدای آن یاری
که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد
غبار راهگذارت کجاست تا حافظ
به یادگار نسیم صبا نگه دارد
شعرهای عارفانه درباره خدا از نظامی
خدایا جهان پادشاهی تو راست
ز ما خدمت آید خدایی تو راستپناه بلندی و پستی تویی
همه نیستند آنچه هستی توییهمه آفریدست بالا و پست
تویی آفریننده هر چه هستتویی برترین دانش آموز پاک
ز دانش قلم رانده بر لوح خاکخرد را تو روشن بصر کردهای
چراغ هدایت تو بر کردهاینبود آفرینش تو بودی خدای
نباشد همی هم تو باشی به جای
ای همه هستی زتو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده
زیرنشین علمت کاینات
ما به تو قائم چو تو قائم بذات
هستی تو صورت پیوند نی
تو بکس و کس بتو مانند نی
آنچه تغیر نپذیرد توئی
وانکه نمردست و نمیرد توئی
ما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست
رفتی اگر نامدی آرام تو
طاقت عشق از کشش نام تو
تا کرمت راه جهان برگرفت
پشت زمین بار گران برگرفت
هر که نه گویای تو خاموش به
هر چه نه یاد تو فراموش به
پرده برانداز و برون آی فرد
گر منم آن پرده بهم در نورد
غنچه کمر بسته که ما بندهایم
گل همه تن جان که به تو زندهایم
بنده نظامی که یکی گوی تست
در دو جهان خاک سر کوی تست
خاطرش از معرفت آباد کن
گردنش از دام غم آزاد کن
خداوندا در توفیق بگشای
نظامی را ره تحقیق بنمای
دلی ده کو یقینت را بشاید
زبانی کافرینت را سراید
مده ناخوب را بر خاطرم راه
بدار از ناپسندم دست کوتاه
درونم را به نور خود برافروز
زبانم را ثنای خود در آموز…
شعر درباره خدا از سعدی
دولت جان پرورست صحبت آمیزگار
خلوت بی مدعی سفره بی انتظارآخر عهد شبست اول صبح ای ندیم
صبح دوم بایدت سر ز گریبان برآردور نباشد که خلق روز تصور کنند
گر بنمایی به شب طلعت خورشیدوارمشعلهای برفروز مشغلهای پیش گیر
تا ببرم از سرم زحمت خواب و خمارخیز و غنیمت شمار جنبش باد ربیع
ناله موزون مرغ بوی خوش لاله زاربرگ درختان سبز پیش خداوند هوش
هر ورقی دفتریست معرفت کردگارروز بهارست خیز تا به تماشا رویم
تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهاروعده که گفتی شبی با تو به روز آورم
شب بگذشت از حساب روز برفت از شماردور جوانی گذشت موی سیه پیسه گشت
برق یمانی بجست گرد بماند از سواردفتر فکرت بشوی گفته سعدی بگوی
دامن گوهر بیار بر سر مجلس ببار
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنیآدم ازوست
به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست
به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست
زخم خونینم اگر به نشود به باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست
پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست
که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست
سعدیا گر بکند سیل فنا خانه عمر
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست
باد گلبوی سحر خوش میوزد خیز ای ندیم
بس که خواهد رفت بر بالای خاک ما نسیم…
گر بسوزانی خداوندا جزای فعل ماست
ور ببخشی رحمتت عامست و احسانت قدیم
گرچه شیطان رجیم از راه انصافم ببرد
همچنان امید میدارم به رحمن رحیم
آن که جان بخشید و روزی داد و چندین لطف کرد
هم ببخشاید چو مشتی استخوان باشم رمیم
سعدیا بسیار گفتن عمر ضایع کردن است
وقت عذر آوردنست استغفرالله العظیم
شعر درباره خدا از عطار نیشابوری
من بغیر از تو نهبینم درجهان
قادرا پروردگارا جاودان
من ترا دانم ترا دانم ترا
حق ترا کی غیر باشد ای خدا
چون به جز تو نیست در هر دو جهان
لاجرم غیری نباشد در میان
اولین و آخرین و ای احد
ظاهرین و باطنین و بی عدد
این جهان و آن جهان و در نهان
آشکارا در نهان و در عیان
هم عیان و هم نهان پیدا توئی
هم درون گنبد خضرا توئی
در ازل بودی و باشی همچنان
تا ابد هستی و باشی جاودان…
عالمان در علم او درماندهاند
عارفان از عرف او واماندهاند
عاشقان از عشق او حیران شدند
هر دم از نوعی دگر بیجان شدند
ای در درون جانم و جان از تو بی خبر
وز تو جهان پرست و جهان از تو بی خبرای عقل پیر و بخت جوان کرده راه تو
پیر از تو بینشان و جوان از تو بی خبرچون پی برد به تو دل و جانم که جاودان
در جان و در دلی، دل و جان از تو بی خبر
بـه نام آنک جـان را نــوردین داد
خرد را در خــدا دانــی یــقین دادخداوندی که عالم نــامور زوست
زمـین و آســمان زیرو زبر زوسـتدو عـالم خلعت هستی ازو یـافت
فــلک بالا زمین پستی ازو یـافتفلک اندر رکوع استادهٔ اوست
زمین اندر سجود افتادهٔ اوست
به نام کردگار هفت افلاک
که پیدا کرد آدم از کفی خاک
خداوندی که ذاتش بیزوالست
خرد در وصف ذاتش گنگ و لالست
زمین و آسمان از اوست پیدا
نمود جسم و جان از اوست پیدا
مه و خورشید نور هستی اوست
فلک بالا زمین در پستی اوست
ز وصفش جانها حیران بمانده
خرد انگشت در دندان بمانده
صفات لایزالش کس ندانست
هر آن وصفی که گوئی بیش ازانست
دو عالم قدرة بیچون اویست
درون جانها در گفت و گویست
ز کُنه ذات او کس را خبر نیست
بجز دیدار او چیزی دگر نیست
طلب گارش حقیقت جمله اشیا
ز ناپیدائی او جمله پیدا
جهان از نور ذات او مزّین
صفات از ذات او پیوسته روشن
ز خاکی این همه اظهار کرد او
ز دودی زینت پرگار کرد او
ز صنعش آدم از گِل رخ نموده
زوَی هر لحظه صد پاسخ شنوده
ز علمش گشته آنجا صاحب اسرار
خود اندر دید آدم کرده دیدار
نه کس زو زاده نه او زاده از کس
یکی ذاتست در هر دوجهان بس
ز یکتائی خود بیچون حقیقت
درون بگرفته و بیرون حقیقت
حقیقت علم کلّ او راست تحقیق
دهد آن را که خواهد دوست توفیق
بداند حاجت موری در اسرار
همان دم حاجتش آرد پدیدار
شعر درباره خدا از مولانا
ای وصل تو اصل شادمانی
کان صورتهاست وین معانی
یک لحظه مبر ز بنده که نیست
بی آب سفینه را روانی
من مصحف باطلم ولیکن
تصحیح شوم چو تو بخوانی
یک یوسف بیکس است و صد گرگ
اما برهد چو تو شبانی
هر بار بپرسیم که چونی
با اشکم و روی زعفرانی
این هر دو نشان برای عام است
پیشت چه نشان چه بینشانی
ناگفته حدیث بشنوی تو
ننوشته قباله را بخوانی
بی خواب تو واقعه نمایی
بی آب سفینهها برانی
خاموش ثنا و لابه کم کن
کز غیب رسید لن ترانی
این همه گفتیم لیک اندر بسیچ
بیعنایات خدا هیچیم هیچ
بیعنایات حق و خاصان حق
گر ملک باشد سیاهستش ورق
ای خدا ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچ کس نبود روا…
قطرهای کو در هوا شد یا که ریخت
از خزینه قدرت تو کی گریخت
گر در آید در عدم یا صد عدم
چون بخوانیش او کند از سر قدم
صد هزاران ضد ضد را میکشد
بازشان حکم تو بیرون میکشد
از عدمها سوی هستی هر زمان
هست یا رب کاروان در کاروان
خاصه هر شب جمله افکار و عقول
نیست گردد غرق در بحر نغول
ای كه به هنگام درد راحت جانی مرا
وی كه به تلخی فقر گنج روانی مرا
آن چه نبردست وهم عقل ندیدست و فهم
از تو به جانم رسید قبله ازانی مرا
از كرمت من به ناز مینگرم در بقا
كی بفریبد شها دولت فانی مرا
نغمت آن كس كه او مژده تو آورد
گر چه به خوابی بود به ز اغانی مرا
در ركعات نماز هست خیال تو شه
واجب و لازم چنانك سبع مثانی مرا
در گنه كافران رحم و شفاعت تو راست
مهتری و سروری سنگ دلانی مرا
گر كرم لایزال عرضه كند ملكها
پیش نهد جملهای كنز نهانی مرا
سجده كنم من ز جان روی نهم من به خاك
گویم از اینها همه عشق فلانی مرا
عمر ابد پیش من هست زمان وصال
زانك نگنجد در او هیچ زمانی مرا
عمر اوانیست و وصل شربت صافی در آن
بی تو چه كار آیدم رنج اوانی مرا
بیست هزار آرزو بود مرا پیش از این
در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا
از مدد لطف او ایمن گشتم از آنك
گوید سلطان غیب لست ترانی مرا
گوهر معنی اوست پر شده جان و دلم
اوست اگر گفت نیست ثالث و ثانی مرا
رفت وصالش به روح جسم نكرد التفات
گر چه مجرد ز تن گشت عیانی مرا
پیر شدم از غمش لیك چو تبریز را
نام بری بازگشت جمله جوانی مرا
ای تو امان هر بلا ما همه در امان تو
جان همه خوش است در سایه لطف جان توشاه همه جهان تویی اصل همه کسان تویی
چونک تو هستی آن ما نیست غم از کسان توابر غم تو ای قمر آمد دوش بر جگر
گفت مرا ز بام و در صد سقط از زبان توجست دلم ز قال او رفت بر خیال او
شاید ای نبات خو این همه در زمان توجان مرا در این جهان آتش توست در دهان
از هوس وصال تو وز طلب جهان تونیست مرا ز جسم و جان در ره عشق تو نشان
ز آنک نغول میروم در طلب نشان توبنده بدید جوهرت لنگ شدهست بر درت
ماندهام ای جواهری بر طرف دکان توشاد شود دل و جگر چون بگشایی آن کمر
بازگشا تو خوش قبا آن کمر از میان توتا نظری به جان کنی جان مرا چو کان کنی
در تبریز شمس دین نقد رسم به کان تو
شعر در مورد خدا از سنایی
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راه نمایی
همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایی
تو زن و جفت نداری تو خور و خفت نداری
احد بی زن و جفتی ملک کامروایی
نه نیازت به ولادت نه به فرزندت حاجت
تو جلیل الجبروتی تو نصیر الامرایی
تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی
تو نمایندهٔ فضلی تو سزاوار ثنایی
بری از رنج و گدازی بری از درد و نیازی
بری از بیم و امیدی بری از چون و چرایی
بری از خوردن و خفتن بری از شرک و شبیهی
بری از صورت و رنگی بری از عیب و خطایی
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی
نبد این خلق و تو بودی نبود خلق و تو باشی
نه بجنبی نه بگردی نه بکاهی نه فزایی
همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی
همه نوری و سروری همه جودی و جزایی
همه غیبی تو بدانی همه عیبی تو بپوشی
همه بیشی تو بکاهی همه کمی تو فزایی
احد لیس کمثله صمد لیس له ضد
لمن الملک تو گویی که مر آن را تو سزایی
لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی
شعر درباره خدا از امیرخسرو دهلوی
خداوندا دلم را چشم بگشای
به معراج یقینم راه بنمای
به رحمت باز کن گنجینه جود
درونم خوان به شادروان مقصود
دلی بخش از ثنای خویش معمور
زبانی ز آفرین دیگران دور
دراسانیم شکر اندیش گردان
به دشواری سپاسم بیش گردان
امیدم را به جائی کش عماری
که باشد پیشگاه رستگاری
چو خود برداشتی اول ز خاکم
مده آخر به طوفان هلاکم
شعر درباره خدا از قیصر امین پور
پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرهامثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلاپایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرورماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج اواطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشانرعد وبرق شب، طنین خنده اش
سیل و طوفان، نعره توفنده اشدکمه ی پیراهن او، آفتاب
برق تیغ خنجر او ماهتابهیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیستپیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بودآن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمینبود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبوددر دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشتهر چه میپرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرهازود میگفتند: این کار خداست
پرس وجو از کار او کاری خطاستهرچه میپرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش استتا ببندی چشم، کورت میکند
تا شدی نزدیک، دورت میکندکج گشودی دست، سنگت میکند
کج نهادی پای، لنگت میکندبا همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو و غول بودخواب میدیدم که غرق آتشم
در دهان اژدهای سرکشم
شعرهای کوتاه درباره خدا
ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست
بر عارفان جز خدا هیچ نیستسعدی
یا رب نظری بر من سرگردان کن
لطفی به من دلشده حیران کن
با من مکن آنچه من سزای آنم
آنچ از کرم و لطف تو زیبد آن کن
ابوسعید ابوالخیر
تا خدا بنده نواز است به خلقش چه نیاز؟
میکشم ناز یکی تا به همه ناز کنم …!قیصر امین پور
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت…سعدی
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ای خدای قادر بی همتافروغ فرخزاد
گر سینه شود تنگ، خدا با ما هست
گر پای شود لنگ، خدا با ما هستدل را به حریم عشق بسپار و برو
فرسنگ به فرسنگ خدا با ما هست
خوشا آنان که الله یارشان بی
بحمد و قل هو الله کارشان بیخوشا آنان که دایم در نمازند
بهشت جاودان بازارشان بیبابا طاهر
دوام دولت اندر حق شناسیست
زوال نعمت اندر ناسپاسی است
اگر فضل خدا بر خود بدانی
بماند بر تو نعمت جاودانی
چه ماند از لطف و احسان و نکویی؟
حرامت باد اگر شکرش نگوییسعدی
راهی به خدا دارد خلوتـگه تنـهایی
آنجا که روی از خود آنجا که به خود آیی
هر جا که سری بردم در پــرده تو را دیدم
تو پرده نشینی و من هـرزه ی هر جاییمولانا
زهی عشق، زهی عشق که ماراست خدایا
چه نغز است و چه خوب است و چه زیباست خدایا
مولانا
اندر دل من، درون و بیرون همه او است
اندر تن من، جان و رگ و خون همه اوستمولانا
سر ارادت ما وآستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما می رود ارادت اوست
حافظ
گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
حافظ