شعر در مورد خدا از حافظ و سعدی (کوتاه و بلند)

این مطلب رو با دوستان خود به اشتراک بگذارید

خواندن شعر در مورد خدا باعث می شود تا با عبارات شاعرانه تری خدا را بخوانیم. شعرا معمولا نگاه خاص تری به مسائ دارند و موضوعاتی را در نظر می گیرند که ممکن است از دید ما پنهان باشد. وقتی صحبت از شاعران بزرگ می شود حافظ و سعدی اولین نفراتی هستند که به یاد ما می آید. برای خواندن شعرهای زیبا درباره خداوند چه چیزی بهتر از شعر در مورد خدا از حافظ و سعدی شیرازی.

شعر در مورد خدا از حافظ

در ادامه شعرهای زیبا در مورد خداوند از حافظ و سعدی به تفکیک شعر کوتاه و شعر بلند آورده شده است. روی فهرست مطالب کلیک کنید تا به بخش مورد نظر بروید.

اشعار کوتاه حافظ درباره خدا

بر در شاهم گدایی نکته ای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

گر مِی فروش حاجتِ رندان روا کند

ایزد گنه ببخشد و دفعِ بلا کند

تو با خدایِ خود انداز کار و دل خوش دار

که رحم اگر نکند مُدَّعی خدا بکند

نیز بخوانید: شعر در وصف شب قدر

رشتهٔ تسبیح اگر بُگْسَست معذورم بدار

دستم اندر دامنِ ساقیِ سیمین ساق بود

در شبِ قدر ار صَبوحی کرده‌ام، عیبم مکن

سرخوش آمد یار و جامی بر کنارِ طاق بود

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ

از یمن دعای شب و ورد سحری بود

جهانیان همه گر منع من کنند از عشق

من آن کنم که خداوندگار فرماید

شعر طولانی در مورد خدا از حافظ

جان بی جمالِ جانان میلِ جهان ندارد

هر کس که این ندارد حقّا که آن ندارد

با هیچ کس نشانی زان دِلْسِتان ندیدم

یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

هر شبنمی در این ره صد بحرِ آتشین است

دردا که این معما شرح و بیان ندارد

سرمنزلِ فراغت نَتْوان ز دست دادن

ای ساروان فروکَش کاین ره کران ندارد

چنگِ خمیده قامت می‌خوانَدَت به عشرت

بشنو که پندِ پیران هیچت زیان ندارد

ای دل طریقِ رندی از محتسب بیاموز

مست است و در حقِ او کس این گمان ندارد

احوالِ گنجِ قارون کَایّام داد بر باد

در گوشِ دل فروخوان تا زر نهان ندارد

گر خود رقیبِ شمع است اسرار از او بپوشان

کان شوخِ سربریده بندِ زبان ندارد

کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ

زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد

صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی
ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد

چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت
ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد

سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری
که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد

غبار راهگذارت کجاست تا حافظ
به یادگار نسیم صبا نگه دارد

نیز بخوانید: شعر دلتنگی حافظ

سرِ ارادتِ ما و آستانِ حضرت دوست

که هر چه بر سرِ ما می‌رود ارادتِ اوست

نظیرِ دوست ندیدم اگر چه از مَه و مِهر

نهادم آینه‌ها در مقابلِ رخِ دوست

صبا ز حالِ دلِ تنگِ ما چه شرح دهد؟

که چون شِکَنجِ ورق‌هایِ غنچه تو بر توست

نه من سَبوکش این دیرِ رندسوزم و بس

بسا سَرا که در این کارخانه سنگ و سبوست

مگر تو شانه زدی زلفِ عنبرافشان را؟

که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست

نثارِ رویِ تو هر برگِ گل که در چمن است

فدای قَدِّ تو هر سروبُن که بر لبِ جوست

زبانِ ناطقه در وصفِ شوق نالان است

چه جای کِلکِ بریده زبانِ بیهُده گوست؟

رخِ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت

چرا که حالِ نکو در قَفایِ فالِ نکوست

نه این زمان دلِ حافظ در آتشِ هوس است

که داغدار ازل همچو لالهٔ خودروست

هاتفی از گوشه میخانه دوش
گفت ببخشند گنه، می بنوش

لطف الهی بکند کار خویش
مژده رحمت برساند سروش

گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش

لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته سربسته چه دانی، خموش

رندی حافظ نه گناهیست صعب
با کرم پادشه عیب پوش

روزگاریست که سودایِ بتان دینِ من است

غمِ این کار نشاطِ دلِ غمگینِ من است

دیدنِ رویِ تو را دیدهٔ جان بین باید

وین کجا مرتبهٔ چشمِ جهان بینِ من است؟

یارِ من باش که زیبِ فلک و زینتِ دهر

از مه روی تو و اشکِ چو پروینِ من است

تا مرا عشقِ تو تعلیمِ سخن گفتن کرد

خلق را وردِ زبان مدحت و تحسینِ من است

دولت فقر خدایا به من ارزانی دار

کاین کرامت سببِ حشمت و تمکینِ من است

واعظِ شَحنه شناس این عظمت گو مفروش

زان که منزلگهِ سلطان، دلِ مسکینِ من است

یا رب این کعبهٔ مقصود تماشاگه کیست؟

که مغیلانِ طریقش گل و نسرینِ من است

حافظ از حشمتِ پرویز دگر قصه مخوان

که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است

سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش می‌رو که با دلدار پیوندی

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز
ورای حد تقریر است شرح آرزومندی

الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی

جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست
ز مهر او چه می‌پرسی در او همت چه می‌بندی

همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی
دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی

در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی

به شعر حافظ شیراز می‌رقصند و می‌نازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی

رَواقِ منظرِ چشمِ من آشیانهٔ توست

کَرَم نما و فرود آ که خانه خانهٔ توست

به لطفِ خال و خط از عارفان ربودی دل

لطیفه‌های عجب زیرِ دام و دانهٔ توست

دلت به وصلِ گل ای بلبل صبا خوش باد

که در چمن همه گلبانگ عاشقانهٔ توست

عِلاج ضعفِ دلِ ما به لب حوالت کن

که این مُفَرِّحِ یاقوت، در خزانهٔ توست

به تن مُقصرم از دولتِ ملازمتت

ولی خلاصهٔ جان خاکِ آستانهٔ توست

من آن نِیَم که دهم نقدِ دل به هر شوخی

دَرِ خزانه، به مهر تو و نشانهٔ توست

تو خود چه لعبتی ای شهسوارِ شیرین کار

که توسنی چو فلک، رامِ تازیانهٔ توست

چه جای من، که بلغزد سپهر شعبده باز

از این حیَل که در انبانهٔ بهانهٔ توست

سرودِ مجلست اکنون فلک به رقص آرد

که شعرِ حافظِ شیرین سخن ترانهٔ توست

همچنین بخوانید: متن زیبا در مورد خدا برای استوری

شعر در مورد خدا از سعدی

اشعار کوتاه سعدی درباره خدا

خدایا مقصر به کار آمدیم

تهیدست و امیدوار آمدیم

به نادانی ار بندگان سرکشند

خداوندگاران قلم در کشند

اگر جرم بخشی به مقدار جود

نماند گنهکاری اندر وجود

وگر خشم گیری به قدر گناه

به دوزخ فرست و ترازو مخواه

گرم دست گیری به جایی رسم

وگر بفکنی بر نگیرد کسم

خدایا به ذلت مران از درم

که صورت نبندد دری دیگرم

خداوندگارا نظر کن به جود

که جرم آمد از بندگان در وجود

گناه آید از بندهٔ خاکسار

به امید عفو خداوندگار

خدایا به غفلت شکستیم عهد

چه زور آورد با قضا دست جهد؟

چه برخیزد از دست تدبیر ما؟

همین نکته بس عذر تقصیر ما

خدایا به عزت که خوارم مکن

به ذل گنه شرمسارم مکن

مسلط مکن چون منی بر سرم

ز دست تو به گر عقوبت برم

خدایا به ذات خداوندیت

به اوصاف بی مثل و مانندیت

به لبیک حجاج بیت‌الحرام

به مدفون یثرب علیه‌السلام

به تکبیر مردان شمشیر زن

که مرد وغا را شمارند زن

به طاعات پیران آراسته

به صدق جوانان نوخاسته

که ما را در آن ورطهٔ یک نفس

ز ننگ دو گفتن به فریاد رس

امید است از آنان که طاعت کنند

که بی طاعتان را شفاعت کنند

خدایا به رحمت نظر کرده‌ای

که این سایه بر خلق گسترده‌ای

دعا گوی این دولتم بنده‌وار

خدایا تو این سایه پاینده دار

صواب است پیش از کشش بند کرد

که نتوان سر کشته پیوند کرد

خداوند فرمان و رای و شکوه

ز غوغای مردم نگردد ستوه

برای خواندن شعر زیبای سعدی کلیک کنید: برگ درختان سبز در نظر هوشیار

توانا که او نازنین پرورد

به الوان نعمت چنین پرورد

به جان گفت باید نفس بر نفس

که شکرش نه کار زبان است و بس

خدایا دلم خون شد و دیده ریش

که می‌بینم انعامت از گفت بیش

نگویم دد و دام و مور و سمک

که فوج ملائک بر اوج فلک

هنوزت سپاس اندکی گفته‌اند

ز بیور هزاران یکی گفته‌اند

برو سعدیا دست و دفتر بشوی

به راهی که پایان ندارد مپوی

شعر طولانی در مورد خدا از سعدی

ثنا و حمد بی‌پایان خدا را

که صنعش در وجود آورد ما را

الها قادرا پروردگارا

کریما منعما آمرزگارا

چه باشد پادشاه پادشاهان

اگر رحمت کنی مشتی گدا را

خداوندا تو ایمان و شهادت

عطا دادی به فضل خویش ما را

وز انعامت همیدون چشم داریم

که دیگر باز نستانی عطا را

از احسان خداوندی عجب نیست

اگر خط در کشی جرم و خطا را

خداوندا بدان تشریف عزت

که دادی انبیا و اولیا را

بدان مردان میدان عبادت

که بشکستند شیطان و هوا را

به حق پارسایان کز در خویش

نیندازی من ناپارسا را

مسلمانان ز صدق آمین بگویید

که آمین تقویت باشد دعا را

خدایا هیچ درمانی و دفعی

ندانستیم شیطان و قضا را

چو از بی دولتی دور اوفتادیم

به نزدیکان حضرت بخش ما را

خدایا گر تو سعدی را برانی

شفیع آرد روان مصطفی را

محمد سید سادات عالم

چراغ و چشم جمله انبیا را

خداوندی چنین بخشنده داریم

که با چندین گنه امیدواریم

که بگشاید دری کایزد ببندد

بیا تا هم بدین درگه بزاریم

خدایا گر بخوانی ور برانی

جز انعامت دری دیگر نداریم

سر افرازیم اگر بر بنده بخشی

وگرنه از گنه سر بر نیاریم

ز مشتی خاک ما را آفریدی

چگونه شکر این نعمت گزاریم

تو بخشیدی روان و عقل و ایمان

وگرنه ما همان مشتی غباریم

تو با ما روز و شب در خلوت و ما

شب و روزی به غفلت می‌گذاریم

نگویم خدمت آوردیم و طاعت

که از تقصیر خدمت شرمساریم

مباد آن روز کز درگاه لطفت

به دست ناامیدی سر بخاریم

خداوندا به لطفت با صلاح آر

که مسکین و پریشان روزگاریم

ز درویشان کوی انگار ما را

گر از خاصان حضرت برکناریم

ندانم دیدنش را خود صفت چیست

جز این را کز سماعش بیقراریم

شرابی در ازل در داد ما را

هنوز از تاب آن می در خماریم

چو عقل اندر نمی‌گنجید سعدی

بیا تا سر به شیدایی برآریم

اوّلِ دفتر به نامِ ایزدِ دانا

صانعِ پروردگارِ حیِّ توانا

اکبر و اعظم خدایِ عالَم و آدم

صورتِ خوب آفرید و سیرتِ زیبا

از درِ بخشندگیّ و بنده‌نوازی

مرغْ هوا را نصیب و ماهیْ دریا

قسمتِ خود می‌خورند مُنعِم و درویش

روزیِ خود می‌بَرند پشّه و عَنقا

حاجتِ موری به علمِ غیب بداند

در بُنِ چاهی به زیرِ صخرهٔ صَمّا

جانور از نطفه می‌کُند، شکر از نِی

برگِ تر از چوبِ خشک و چشمه ز خارا

شربتِ نوش آفرید از مگسِ نَحل

نخلِ تناور کُنَد ز دانهٔ خرما

از همگان بی‌نیاز و بر همه مُشفِق

از همه عالَم نهان و بر همه پیدا

پرتوِ نور سُرادِقاتِ جلالش

از عظمت ماورایِ فکرتِ دانا

خود نه زبان در دهانِ عارفِ مدهوش

حمد و ثنا می‌کُند که مویْ بر اعضا

هرکه نداند سپاسِ نعمتِ امروز

حیف خورَد بر نصیبِ رحمتِ فردا

بارخدایا مُهَیمِنیّ و مدبّر

وز همه عیبی مقدّسیّ و مبرّا

ما نتوانیم حقِّ حمدِ تو گفتن

با همه کرّوبیانِ عالَمِ بالا

سعدی از آن‌جا که فهمِ اوست سخن گفت

ور نه کمالِ تو وهم کِی رسد آن‌جا

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح

تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم از اوست

نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل

آنچه در سر سویدای بنی‌آدم از اوست

به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست

به ارادت ببرم درد که درمان هم از اوست

زخم خونینم اگر به نشود به باشد

خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم از اوست

غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد

ساقیا باده بده شادی آن کاین غم از اوست

پادشاهی و گدایی بر ما یکسان است

که بر این در همه را پشت عبادت خم از اوست

سعدیا گر بکند سیل فنا خانهٔ عمر

دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از اوست

دولت جان پرورست صحبت آمیزگار
خلوت بی مدعی سفره بی انتظار

آخر عهد شبست اول صبح ای ندیم
صبح دوم بایدت سر ز گریبان برآر

دور نباشد که خلق روز تصور کنند
گر بنمایی به شب طلعت خورشیدوار

مشعله‌ای برفروز مشغله‌ای پیش گیر
تا ببرم از سرم زحمت خواب و خمار

خیز و غنیمت شمار جنبش باد ربیع
ناله موزون مرغ بوی خوش لاله زار

برگ درختان سبز پیش خداوند هوش
هر ورقی دفتریست معرفت کردگار

روز بهارست خیز تا به تماشا رویم
تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار

وعده که گفتی شبی با تو به روز آورم
شب بگذشت از حساب روز برفت از شمار

دور جوانی گذشت موی سیه پیسه گشت
برق یمانی بجست گرد بماند از سوار

دفتر فکرت بشوی گفته سعدی بگوی
دامن گوهر بیار بر سر مجلس ببار

باد گلبوی سحر خوش می‌ وزد خیز ای ندیم

بس که خواهد رفت بر بالای خاک ما نسیم…

گر بسوزانی خداوندا جزای فعل ماست

ور ببخشی رحمتت عامست و احسانت قدیم

گرچه شیطان رجیم از راه انصافم ببرد

همچنان امید می‌دارم به رحمن رحیم

آن که جان بخشید و روزی داد و چندین لطف کرد

هم ببخشاید چو مشتی استخوان باشم رمیم

سعدیا بسیار گفتن عمر ضایع کردن است

وقت عذر آوردنست استغفرالله العظیم

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد

سست‌عهدی که تحمل نکند بار جفا را

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم

تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را

خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید

دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را

باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن

تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را

از سر زلف عروسان چمن دست بدارد

به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان

چون تأمل کند این صورت انگشت‌نما را

آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت

که سراپای بسوزند من بی سر و پا را

چشم کوته‌نظران بر ورق صورت خوبان

خط همی‌بیند و عارف قلم صنع خدا را

همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن

خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را

مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند

به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را

هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را

قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری

پاک و بی‌ عیب خدایی که به تقدیر عزیز

ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار

پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور

نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار

چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ

انگبین از مگس نحل و در از دریا بار

نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن

و اندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار

تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او

همه گویند و یکی گفته نیاید ز هزار

آن که باشد که نبندد کمر طاعت او

جای آنست که کافر بگشاید زنار

نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست

شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار

این همه پرده که بر کردهٔ ما می‌پوشی

گر به تقصیر بگیری نگذاری دیار

ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟

تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار

فعلهایی که ز ما دیدی و نپسندیدی

به خداوندی خود پرده بپوش ای ستار

سعدیا راست روان گوی سعادت بردند

راستی کن که به منزل نرود کجرفتار

حبذا عمر گرانمایه که در لغو برفت

یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار

درد پنهان به تو گویم که خداوند منی

یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار

همچنین بخوانید:

نظرات