اشعار نیما یوشیج درباره عشق به مناسب زادروز این شاعر بزرگ
علی اسفندیاری متولد 21 آبان ماه 1276 ملقب به نیما یوشیج یکی از شاعران معاصر ایران زمین بود. نیما یوشیج معروف به پدر شعر نو فارسی و بنیان گذار شعر نوین میباشد. وی در 13 دی ماه 1338 چشم از جهان گشود. نیما یوشیج شعر هایی با زبان مازندرانی سروده است که روجا نام دارد. در ادامه این مطلب به مناسبت زادروز این شاعر بزرگ مجموعه ای از اشعار نیما یوشیج درباره عشق ارائه شده است.
شعر نیما یوشیج درباره عشق
در مطالب گذشته اشعار سعدی در مورد عشق و اشعار عاشقانه مولانا را خواندبم. در ادامه اشعار نیما یوشیج درباره عشق آورده شده است:
عشقی که بود محرم اسرار ما به کار
عشقی نمود و عشق دگر را گرفت پیش
بسیار مرشتاب که کار آوریده بود
برجای تیغ تیز سر را گرفت پیش
با پای خود برفت به گوری که کنده بود
راه و صراط اهل نظر را گرفت پیش
دل خواست آن …
انگاه بی مضایقه سر را گرفت پیش
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم
شباهنگام در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم
شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهای نیم زنده ز دور
هم عنان گشته هم زبان هستم
جاده اما ز همه کس خالی است
ریخته بر سر آوار آوار
این منم مانده به زندان شب تیره که باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کاروانستم
از بدو نیک این جهان ، ای دوست
هر که هر چیز خواهد ، آن بهتر
من ولی گویم از ره دل خود
صحبت یار دلستان بهتر
شمع را رقص در دل محراب
همچو در جسم خسته جان بهتر
چون سحر دود در گلو بستم
کاین حکایت مرا چنان بهتر
ماندم از پای کار وانا ایست
ماندگان را صدا کنان بهتر
گشت مجلس تهی زهمسفران
غم یاران مهربان بهتر
خدمتی را که مزد مزدوری است
خدمت ما به رایگان بهتر
چون ز سر تا به پا زبان شده ام
مونسی چند همزبان بهتر
دلم از تنگی قفس بگرفت
نقش دریای بیکران بهترگنج است خراب را
کردم به هوای میهمانی
آباد، سرای و خانه ی تنگ
هر بام و بری شکسته برجا
چون پای فتاده رفته از هوش
از هر در آن گماشتم باز
بیدار و بهوش پاسبانان
جز نقش تو هرچه شان ز دل دور
جز نام تو هرچه شان فراموش
آن گونه که آفتاب در ابر
از خانه ی آسمان بخندد
در خانه ی این امید تاکی
لب تر شودم به چشمه ی نوش
لیکن نگذشت سالیانی
کز پای بریخت هر جداری
وز غارت دستبرد ایام
جغدیم بر آن نشست خاموش
شد چهره ی هر شکاف با من
در طعنه نهیب زهرخندی
من بودم و در فسوس کاین حرف
ناگاه رسیدم از تو در گوش:
اینجایم در خراب تو، من
ای خسته کنون گرفته ام جا
آبادی این سرای بگذار
گنج است خراب را در آغوش.
سبزه ها در بهار می رقصند،
من در کنار تو به آرامش می رسم
و آنجا که هیچ کس به یاد ما نیست
تو را عاشقانه می بوسم
تا با گرمی نفسهایم، به لبانت جان دهم
و با گرمی نفسهایت، جانی دوباره گیرم.
دوستت دارم،
با همه هستی خود، ای همه هستی من
و هزاران بار خواهم گفت:
دوستت دارم را …
بندهی تنهاییام تا زندهام
گوشهای دور از همه جویندهام
میکشد جان را هوای روز یار
از چه با غیر آورم سِر روزگار؟
پاس ها از شب گذشته است
میهمانان جای را کرده اند خالی
دیرگاهی است
میزبان در خانه اش تنها نشسته
در نی آجین جای خود بر ساحل متروک می سوزد اجاق او
اوست مانده
اوست خسته
مانده زندانی به لب هایش
بس فراوان حرف ها اما
با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته
چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند
میزبان در خانه اش تنها نشسته
بودم به کارگاه جوانی
دوران روزهای جوانی مرا گذشت
در عشق های دلکش و شیرین
شیرین چو وعده ها
یا عشق های تلخ کز آنم نبود کام
فی الجمله گشت دور جوانی مرا تمام
آمد مرا گذار به پیری
اکنون که رنگ پیری بر سر کشیده ام
فکری است باز در سرم از عشق های تلخ
لیک او نه نام داند از من نه من از او
فرق است در میانه که در غره یا به سلخ
آن گل زودرس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود
گفت دهقان سالخورده که:
حیف که چنین یکه بر شکفتی زود
لب گشادی کنون بدین هنگام
که ز تو خاطری نیابد سود
گل زیبای من ولی مشکن
کور نشناسد از سفید کبود
نشود کم ز من بدو گل گفت
نه به بی موقع آمدم پی جود
کم شود از کسی که خفت و به راه
دیر جنبید و رخ به من ننمود
آن که نشناخت قدر وقت درست
زیرا این طاس لاجورد چه جست؟
ریرا
«ری را»… صدا میآید امشب
از پشت « کاچ» که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم میکشاند
گویا کسی است که میخواند
اما صدای آدمی این نیست
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین؛
زاندوه های من
سنگین تر
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر
یکشب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان؛
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می بینم
ری را. ری را…
می تَراوَد مَهتاب
می درخشد شَب تاب،
نیست یک دَم شِکَنَد خواب به چشمِ کَس ولیک
غَمِ این خُفته ی چند
خواب در چشمِ تَرَم می شکند.
نگران با من اِستاده سَحَر
صبح می خواهد از من
کز مبارکْ دَمِ او آوَرَم این قومِ به جانْ باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از رَهِ این سفرم می شکند…
خانه ام ابریست
یکسره روی زمین ابری ست با آن
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد می پیچد
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو
را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟
خانه ام ابریست اما
ابر بارانش گرفته ست
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره، نی زن که دائم می نوازد نی، در این دنیای ابر اندود
راه
خود را دارد اندر پیش
من به راه خود باید بروم
کس نه تیمار مرا خواهد داشت
در پر از کشمکش این زندگی حادثه بار
گرچه گویند نه
اما
هر کس تنهاست
آن که می دارد تیمار مرا، کار من است
من نمی خواهم درمانم اسیر
صبح وقتی که هوا شد روشن
هر کسی خواهد دانست و بجا خواهد آورد مرا
که در این پهنه ور آب،
به چه ره رفتم و از بهر چهام بود عذاب
هنوز از شب دمی باقی است
می خواند در او شبگیر
و شب تاب ، از نهان جایش
به ساحل می زند سوسو
به مانند چراغ من که
سوسو می زند در پنجره ی من
به مانند دل من که هنوز از
حوصله وز صبر من باقی است در او
به مانند خیال عشق تلخ من که می خواند
و مانند چراغ من که سوسو می زند
در پنجره ی من
نگاه چشم سوزانش امیدانگیز با من
در این تاریک منزل می زند سوسو