شعر در وصف انسانیت (مجموعه اشعار زیبا در مورد انسانیت از شاعران معروف)
انسانیت در وجود هر آدمی نهفته است و این خود انسان است که تصمیم می گیرد از آن استفاده کند و یا نکند! وقتی فردی انسانیت خود را نشان می دهد، همه افراد از او به عنوان یک انسان خوب یاد می کنند و در بین مردم مقام والایی خواهد داشت. اما برخی افراد هم از روی خودخواهی انسانیت را فراموش می کنند! در این پست مجموعه شعر در وصف انسانیت به شما همراهان سایت مینویسم ارائه می شود.
مجموعه شعر درباره انسانیت
شعر زیبا در وصف انسانیت از سعدی
خویشتن را خیر خواهی خیرخواه خلق باش
ز آن که هرگز بد نباشد نفس نیک اندیش را
آدمیت رحم بر بیچارگان آوردن است
کآدمی را تن بلرزد چون ببیند ریش را
شعری در وصف انسانیت از سعدی
بار درخت علم ندانم مگر عمل
با علم اگر عمل نکنی شاخ بی بری
علم آدمیت است و جوانمردی و ادب
ورنی، ددی، به صورت انسان مصوری
شعری از سعدی در مورد انسانیت
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت شغب است و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگر نه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مکان آدمیت
اگر این درندهخویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت
شعری در وصف انسانیت از مولانا
از محبت تلخ ها شيرين شود
از محبت، مرده زنده مي شود
از محبت درد ها صافی شود
از محبت مس ها زرين شود
از محبت شاه بنده مي شود
از محبت درد ها شافی شود
شعر درباره انسانیت از مولانا
تو نیکی میکن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
خبر کن با خلق بهر ایزدت
یا برای راحت جان خودت
تا هماره دوست بینی در نظر
در دلت ناید ز کین ناخوش صور
یک شعر در وصف انسانیت _ مولانا
اهمیت وفاداری به عهد و پیمان
چون درخت است آدمی و بیخ، عهد
بیـخ را تیــمــار می بایـــد بـه جهد
عهـدفاسد، بیخِ پوســــــــیده بود
شعر نو در مورد انسانیت _ فریدون مشیری
وندرین ایام
زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم !
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آن چه این نامردمان با جان انسان می کنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرُست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت،مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است …
شعر در وصف انسانیت_ مهران اسدپور
بعد از این هرگز نمی رنجم ز کج رفتارها
لب فرو می بندم از تفسیرِ این کردارها
بیشه هایِ خالی و خاموش گاهی می شوند
در غیابِ شیرها ، جولانگهِ کفتارها
از ازل در گوشه ای تنها بِه از دیدارِ خلق
می گریزم تا ابد از شرّ این دیدارها
حد و مرز عشق را دانستم اما با جنون؛
بی محابا رد شدم از مرزِ آن هشدارها
توبهٔ گرگ است می دانم، پشیمان نیست او
چون که در این راه من هم توبه کردم بارها
گفتمش آن راز را، اما هویدا کرد و رفت
محرمی دیگر نمی بینم، به جز دیوارها
مست باید بود و لایعقل، در این دنیای پست
چون که دائم می رسد، بر عاقلان آزارها
رتبه هر کس در این عالم، به انسان بودن است
کشته شد انسانیت ، با دستِ بی مقدارها
کافر مطلق بخوانیدم، اگر این است دین
آبروی شرع را بُردید، ای دین دارها.
شعری در وصف مرگ انسانیت
از همان روزی كه دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی كه فرزندان آدم
صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بوداز همان روزی كه یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی كه با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بودبعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشتقرن ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی، پاكی، مروت، ابلهی استمن كه از پژمردن یك شاخه گل
از نگاه ساكت یك كودك بیمار
از فغان یك قناری در قفس
از غم یك مرد در زنجیر
حتی قاتلی بردار،
اشك در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از كجا باور كنم؟صحبت از پژمردن یك برگ نیست
وای، جنگل را بیابان می كنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می كنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می كنندصحبت از پژمردن یك برگ نیست
فرض كن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض كن یك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بیابان بود از روز نخست
در كویری سوت و كور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است…
شعری زیبا در وصف انسانیت
رسد آدمی به جائی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حدّست مکان آدمیّت
طیَران مرغ دیدی، تو ز پایبند شهوت
بدر آی تا ببینی طیران آدمیّت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیّت
یک شعر در وصف انسانیت
مست باید بود و لایعقل، در این دنیای پست
چون که دائم می رسد، بر عاقلان آزارها
رتبه هر کس در این عالم، به انسان بودن است
کشته شد انسانیت ، با دستِ بی مقدارها
شعر کوتاه درباره انسانیت
خوشحال کن ای شیعه دل مولا را
بردار دوباره کیسه خرما را
باید که دوباره امتحان پس بدهی
دریاب گرسنگان آفریقا را
شعر نو در وصف انسانیت
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعه ی دل ها را
علف هرزه ی کین پوشانده ست
هیچکس فکر نکرد
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
که چرا سیمان نیست!
و کسی فکر نکرد
که چرا «ایمان» نیست!!
و زمانی شده است
که به غیر از «انسان»
هیچ چیز ارزان نیست