شعر در وصف معلم از حافظ و شهریار و پروین و سعدی (روز معلم)
معلم به عنوان شخصی که برای تعلیم و تربیت افراد تلاش می کند در همه فرهنگ ها سزاوار تقدیر و ستایش است. معلمان پرورش دهنده فرهیختگان و دانشمندان آینده هستند و نمی توان نقش آنها در پیشرفت و توسعه جامعه را نادیده گرفت. اشعار مختلفی در وصف معلم از شاعران بزرگ سروده شده که یادآور مقام معلم هستند. به روز معلم 1401 نزدیک می شویم و به همین بهانه می خواهیم اشعاری در وصف معلم از شاعران بزرگ از جمله حافظ و شهریار و پروین و سعدی را با شما به اشتراک بگذاریم.
شعر در مورد معلم از شاعران بزرگ
در کتاب دل نویسم با مداد
ای معلم روز تو تبریک باد
ممکن است در روز معلم به دنبال شعر در وصف معلم از شاعرانی چون حافظ و سعدی و … باشید. برای خواندن شعر در وصف معلم از حافظ و شهریار و پروین و سعدی، تا انتهای مطلب همراه مینویسم باشید.
شعر درباره معلم از حافظ
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی
مزد اگر می طلبی طاعت استاد ببر
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده
وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
شعر معلم از سعدی شیرازی
در این بخش از مطلب چند شعر درباره روز معلم از سعدی را مشاهده می کنید:
گر کسی را رغبت دانش بود گو دم مزن
زانکه من دم درکشیدم تا به دانایی زدم
همه قبیله من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
همه شوخی و دلبری
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم
که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت
تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین
به چین زلف تو آید به بتگری آموخت
هزار بلبل دستان سرای عاشق را
بباید از تو سخن گفتن دری آموخت
برفت رونق بازار آفتاب و قمر
از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت
همه قبیله من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت
شعر در مورد معلم از شهریار
ز بوسیدنی های
این روزگار
یکیشان بود
دست آموزگار
می توان در سایه آموختن
گنج عشق جاودان اندوختن
اول از استاد، یاد آموختیم
پس، سویدای سواد آموختیم
از پدر گر قالب تن یافتیم
از معلم جان روشن یافتیم
ای معلم چون کنم توصیف تو
چون خدا مشکل توان تعریف تو
ای تو کشتی نجات روح ما
ای به طوفان جهالت نوح ما
یک پدر بخشنده آب و گل است
یک پدر روشنگر جان و دل است
لیک اگر پرسی کدامین برترین
آنکه دین آموزد و علم یقین
شعر درباره معلم از پروین اعتصامی
فلک، اي دوست، ز بس بيحد و بيمر گردد
بد و نيک و غم و شادي همه آخر گرددز قفاي من و تو، گرد جهان را بسيار
دي و اسفند مه و بهمن و آذر گرددماه چون شب شود، از جاي بجائي حيران
پي کيخسرو و دارا و سکندر گردداين سبک خنگ بي آسايش بي پا تازد
وين گران کشتي بي رهبر و لنگر گرددمن و تو روزي از پاي در افتيم، وليک
تا بود روز و شب، اين گنبد اخضر گرددروز بگذشته خيالست که از نو آيد
فرصت رفته محالست که از سر گرددکشتزار دل تو کوش که تا سبز شود
پيش از آن کاين رخ گلنار معصفر گردد
شعر کوتاه از سعدی برای معلم
پادشاهی پسر به مکتب داد
لوح سیمینش بر کنار نهاد
بر سر لوح او نبشته به زر
جور استاد به ز مهر پدر