داستان کوتاه ترسناک
داستان ترسناک کوتاه و جدید
برای ما همه پیش آمده که اتفاقاتی عجیب و ترسناک را تجربه کنیم که دیگران از شنیدن آنها تعجب کنند. برخی هم به شنیدن یا خواندن داستان ترسناک علاقه دارند و این کار یکی از سرگرمی های آنها محسوب می شود. در این مطلب مجموعه ای از داستان کوتاه ترسناک را جمع آوری کرده ایم که برخی از آنها واقعی و براساس واقعیت بوده. اگر به خواندن داستان های کوتاه ترسناک علاقه مند هستید، این مطلب را از دست ندهید.
داستان های کوتاه ترسناک یک خطی
با صدای چند ضربه به شیشه از خواب پاشدم ، اول فکر کردم صدا از پنجره میاد ، تا اینکه صدا رو از آینه شنیدم
چراغ اتاقش روشنه، اما من الان از سر خاکش برگشتم.
هیچ چیز مثل صدای خنده یک نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت یک نصفه شب باشد و در خانه تنها باشی.
یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود، من تنها زندگی می کنم…
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند.
به دوستم گفتم: لباسی که دیشب از گیره آویزون کردی منو ترسوند چون همش فکر میکردم یه شبح توی تاریکی وایساده! دوستم گفت: اما دیشب هیچ لباسی روی گیره نبود.
بچم رو بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: “بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه” منم واسه اینکه آرومش کنم زیر تخت رو نگاه کردم. زیر تخت بچم رو دیدم که بهم گفت: “بابایی یکی رو تخت منه”…
یه دختر صدای مامانش رو شنید که از طبقه پایین داد میزد و صداش می کرد، واسه همین بلند شکه که بره پایین، وقتی به پله ها رسید و خواست که بره پایین، مامانش به داخل اتاق کشیدش و گفت: “منم شنیدم!”….
با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی می خونه، روی تخت جابجا شدم و دستم خورد به زنم که کنار من خوابیده بود…
یک مسئله ریاضی بدجور اعصابم را به هم ریخته بود. رفتم پیش پدرم تا شاید او بتواند حلش کند. در اتاقش را زدم. گفت: «بیا تو…» رفتم داخل و در را پشت سرم بستم. دستم به دستگیره در بود که یادم افتاد پدرم پنج روز پیش به مأموریت رفته و هنوز برنگشته است.
همچنین می توانید چند داستان کوتاه معروف دنیا را در مینویسم دنبال کنید.
داستان کوتاه ترسناک چند خطی
در این بخش از مطلب تعدادی از داستان های ترسناک کوتاه چند خطی را جمع آوری نموده ایم که می توانید مطالعه کنید:
یک داستان ترسناک کوتاه: اثر مشکوک
همسر من از حمام بیرون آمد و من را صدا کرد تا چیز عجیبی را به من نشان دهد. روی آینه یک اثر دستی بسیار عجیب و مشخص وجود داشت. همسرم تازه از سفر برگشته بود و من مدتی تنها زندگی میکردم. هرکدام از ما دستمان را کنار این اثر دست گذاشتیم، اما هیچ کدام به آن اثر دست جا مانده روی آینه شبیه نبود. من هنوز نمیدانم که این اثر چگونه و از کجا روی آینه حمام ما نقش بست.
داستان ترسناک کوتاه: رستوران عجیب
“در حال رانندگی در آمریکا بودم که یهو هوس غذا کردم، از روی Google Maps مسیرهای مربوط به رستوران را پیدا کردم و به آنجا رفتم. وارد رستوران شدم و به معنای واقعی کلمه، هیچکس در آن مکان نبود. نه کارمند، نه مشتری و نه آشپز. هیچ کس. روی همه میزها غذای خورده شده بود و روی میز سفارشات هم کیسه پول و کیف پول وجود داشت. تلویزیون هم روشن بود. حتی روی منقل همبرگرهایی بود که به آرامی در حال پخته شدن بودند. در آن مکان روح وجود نداشت. مثل اینکه همه آن ها یک باره ناپدید شده بودند.
داستان کوتاه ترسناک: اتاق صورتی
وقتی که کودک بودم، به خانه جدیدی نقل مکان کردیم، من یک خانم را دیدم که در یک کمد سفید در یک اتاق صورتی نشسته است. او حتی برای من دست تکان داد. وقتی از مادرم پرسیدم این کیست، او جوابم را نداد. عجیب ترین قسمت ماجرا این بود که وقتی به خانه نقل مکان کردیم، فهمیدیم که در خانه اتاق هایی با رنگ صورتی وجود ندارد، خانواده من علی رغم اینکه من نسبت به آنچه می دیدم جدی بودم، اما آن ها حرف من را گوش نمی کردند. چند سال گذشت و ما شروع به بازسازی خانه کردیم. هنگام برداشتن کاغذ دیواری در اتاق خواب اصلی، متوجه شدیم که رنگ آن صورتی است.
کودک عجیب
“قسم می خورم کودک ۴ ساله من میتواند ذهن من را بخواند. من به طور تصادفی به یک غذای خاص فکر کرده ام (مانند نوع خاصی از بستنی، که به ندرت داریم) و او میپرسد من آن را بخرم یا اینکه به مادرم فکر می کنم و او میپرسد: “آیا میتوانیم نزد مادربزرگ برویم؟ “
کمربند گمشده
می خواستم شلوارم را تعویض کنم و شلوار دیگر بپوشم. کمربند شلوار قبلی را عوض کردم و روی زمین گذاشتم، خواستم کمربند را روی شلوار جدید ببندم، که دیگر اثری از کمربند نبود. هیچ کس دیگری در اتاق نبود و من ۱۰ دقیقه به دنبال کمربند گشتم. ۱۰ سال گذشته است و دیگر هرگز آن کمربند را ندیدم.
ساعت
آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیم بود که 12:07 دقیقه رو نشون می داد و این زمانی بود که یه زن ناخون های بلند و پوسیده اش رو تو سینم فرو کرد و با دست دیگش جلوی دهنم رو گرفته بود که صدام در نیاد. یهو از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می دیدم، که چشمم به ساعت رومیزیم افتاد… 12:06…. در کمد دیواریم با یه صدای آروم باز شد…
داستان ترسناک کوتاه واقعی
خیلی از داستان های کوتاه ترسناک براساس اتفاقات واقعی که برای افراد پیش آمده می باشند و برخی معتقدند بیشتر اتفاقات ترسناک واقعی در محیط های بدون سکنه و خالی از آدم ها اتفاق می افتد و همین باعث می شود تا ترسناکی اتفاق چند برابر شود. در ادامه چند داستان کوتاه ترسناک بر اساس واقعیت را با شما به اشتراک گذاشه ایم:
ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به طرف منزل بودم. من در« بیگو» واقع در شمال جزیره« گوام» زندگی می کنم. از آنجایی که عمیقاً خوابآلود بودم. ضبط خودرو را روشن کردم تا احتمالا خوابم نبرد. بعد کمی سرعت خودرو را بالا بردم، آنچنان که سرعتم از حد جایز بالاتر رفت. اواسط راه بودم که یک دفعه دختربچه ای را کنار جاده دیدم.
سنگینی نظر خیره اش را کاملاً روی خود حس می کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می پرسیدم که دختربچه ای به آن سن و سال در آن زمانی شب کنار جاده چه ميکند ، می خواستم دنده عقب بگیرم که یک دفعه حس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. هنگامی که از آیینه، نگاهی به عقب انداختم، نزديک بود از شدت ترس سکته کنم؛ به دلیل آن که همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت خودرو چسبانده بود.
اول خیال کردم که دچار توهم شده ام، در نتيجه پس از کلی کلنجار رفتن، مجدد از آیینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانیکه چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. هنگامی که به کنار جاده نگاهی انداختم، آن جا هم اثری از دخترک ندیدم. آیینه خودرو را رو به بالا قرار دادم تا بار ديگر با آن صحنه های وحشتناک روبرو نشوم. هرچند، هنوز هم همان حس عجیب همراهم بود، حس می کردم تنها نیستم. با ناراحتی و تا حدی هراسناک ، سریع به طرف خانه به راه افتادم و خدا خدا می کردم که پلیس در این حین به دلیل رانندگی با سرعت غیر مجاز دستگیرم نکند.
طولی نکشید که آن حس عجیب را از یاد بردم و از اینکه به منزل خيلي نزديک شده بودم، تا حدی حس ارامش می کردم ولی…درست زمانیکه در برابر راه ورودی منزل مان رسیدم، همان حس عجیب که این دفعه عجیب تر از قبل بود به سرغم آمد. هنگامی که به طرف پیاده رو نگاهی انداختم، دخترک را آن جا دیدم؛ وی کنار پیاده رو نشسته بود و به من لبخند میزد ! من که از فرط تعجب شوکه شده بودم، یک دفعه کنترل خودرو را از دست دادم و با درخت در برابر منزل برخورد کردم.
در حالی که بی خود و بی جهت فریاد می زدم، از پنجره خودرو به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. اول پدر و مادرم به دلداریم پرداختند ولی هنگامی که کل داستان را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که به چه دلیل آبروریزی به راه انداخته ام، همسایه ها را از خواب پرانده ام و خودرو را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده ام و دچار توهم نشده ام. چند روز بعد به همان نقطه ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آن جا زیر علف ها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم.
ظاهرا در آن نقطه سالها قبل دخترک بهمراه خانواده اش در اثر یک حادثه رانندگی کشته شده بود. اما مطمئن نیستم، ولی خیال می کنم که آن شب، وی تصمیم داشت سوار ماشینم شود. هیچوقت آن شب کذایی را از یاد نمی برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به منزل بر می گردم، شخصی را همراه خود میبرم.
کتاب عجیب
یک مرد تنهای میانسال که به خوبی و خوشی در خا نهاش زندگی می کرد، یک روز بعدازظهر مثل هرروز از سر کار به خانه اش میرفت که یکمرتبه یک کتاب تقریباً ۲۰ برگ جلوی در خانه پیدا میکند. مرد سواد درست و حسابی نداشت و فقط کلمات ساده را میتوانست بخواند، اما وسوسه می شود که کتاب را بردارد.
وقتی کتاب را باز می کند و نوشته هایی را میبیند که به زبان فارسی نیستند و نمی تواند آنها را بخواند، حدس می زند که این قرآن است و گناه دارد که روی زمین باشد، پس آن را به خانه اش می برد.
وقتی توی خانه دوباره کتاب را باز می کند؛ یک صفحه می آید که بزرگ نوشته: «برگردون»
مرد کتاب را می بندد. فکر می کند خیالاتی شده یا شاید، چون دارد پیر میشود، چشمانش ضعیف شدهاند. سپس، چون انگشتش را لای کتاب گذاشته و همان صفحه را نگه داشته بود، دوباره همان صفحه که کلمه «برگردون» نوشته بود را میآورد که می بیند هنوز هست، رنگ نوشته قرمز شده و به علاوه یک تار موی دراز هم در همان صفحه وجود دارد.
مرد که کم کم دارد می ترسد، به تار مو دست نمیزند و به صفحه بعدی که می رود، میبیند که نوشته: «تار موی منو از این کتاب دور کن دورکن دورکن!»
مرد میانسال کتاب را روی تلویزیون میگذارد و میگوید: «این دیگه چه مسخره بازیایه!» بعد با خودش میگوید: «شاید به خاطر خستگی کاره یا بخاطر سوزش چشمامه، بهتره برم بخوابم.»
مرد می خوابد. بلند که میشود، میبیند که هوا در حال تاریک شدن است. میرود دست و صورتش را شسته و وضو بگیرد تا نماز مغرب و عشا را بخواند.وقتی از اتاق خواب به هال میآید، یک نگاه هم به در هال میاندازد و یکهو میبیند که در ورودی ساختمان باز است و یک زن با یک چادر سفید پاک جلوی در هال ایستاده و تکان نمیخورد. مرد جلوتر میرود و میگوید: «خانم شما اینجا چیکار میکنید؟ شما کی هستید؟» زن هیچ جوابی نمیدهد. مرد هرچیز دیگری میگوید، هر اِهِن و اوهونی میکند و هرکاری میکند، زن نمیرود و عکسالعملی نشان نمیدهد.
با خودش میگوید: «چیکارکنم خدایا؟ اگه به پلیس زنگ بزنم همه همسا یهها و اهل محل حرف درمیارن و هزار جور حرف و حدیث پشت سرم میگن و میگن این زن چرا تو خونه این همه آدم توی خونه اون رفته؟ من که کاری به کارش ندارم اونم یک زنه چیکار میتونه بکنه؟ اصلاً شاید جا و پناهی نداره اومده امشب رو توی خونه من بگذرونه! و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی در هال وایستاده!»
بعد در ساختمان را می بندد و قفل می کند و هرچه به زن می گوید حداقل بیا روی مبل بنشین، زن هیچ توجهی نمیکند. مرد هم نمازش را می خواند و شام میخورد و نوبت به خواب میرسد. میرود که بخوابد. چراغها را خاموش میکند. بعد نصف بدنش را زیر پتو میکند. چشمهایش باز است و خوابش نمیبرد.
همینطوری که چشم هایش باز است، میبیند که یک سایه سیاه تاریک نزدیکش میشود و متوجه میشود که همان زن جلوی در است. زن چادرش را یک گوشه پرت میکند و موهای دراز زرد و ژولیدهاش با یک لباس پاره پاره و با چشمهای قرمز و صورت سوختهاش به مرد نگاه میکند.
زن ناگهان روی سر مرد میپرد و به شدت گلوی مرد را فشار میدهد و میگوید: «بهت گفتم کتاب رو برگردونی سرجاش، تو گوش نکردی. بهت گفتم تار مو رو از کتاب دور کنی، ولی تو اعتنایی نکردی. اصلاً چرا کتاب رو برداشتی؟ دوست من اونجا خودشو آتیش زده و این کتاب باید اونجا باشه. فردا اول وقت کتاب رو برمیگردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دور میکنی.»
مرد که درحال خفه شدن است، به نشانه تأیید سرش را پایین پایین میکند و زن هم گردنش او را رها میکند.
زن در حال رفتن است که مرد از پشت سرش میگوید: «اصلاً این موضوع که برای تو اینقدر مهمه چرا خودت کتاب را نمیبری و تار موت رو از کتاب دور نمیکنی؟» زن سریع برمیگردد و درحالیکه چشمهای قرمزش در حال جوشیدن است، میگوید: «من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب رو ندارم احمق!» و چادرش را برمیدارد و میرود. مرد نگاهش به پاهای زن که میافتد، میبیند که پا نیست و سم خر است.
زن به در ساختمان که میرسد مرد میگوید: «در قفله صبر کن من…» یکمرتبه میبیند که زن از در رد میشود. مرد حیرتزده میماند و با ترس و لرز میخوابد.
فردا صبح اول وقت همان کارهایی را که زن گفته، انجام میدهد و به زندگی آرام سابقش دست پیدا میکند و از این بابت خیلی خوشحال است؛ و بد به حال کسی که غافلانه آن کتاب را بردارد.
داستان ترسناک واقعی: پرستار بچه
داستان پرستار بچه داستانی ترسناک است که بر اساس یک افسانه شهری در مورد دختر جوانی است که یک شب هنگامی که از دو کودک نگهداری می کرد یک تماس تلفنی مشکوک از یک مرد غریبه دریافت می کند.
دختری جوان بود که به شغل نیاز داشت ، توانست در یک خانه بزرگ و دور و قدیمی ، به عنوان پرستار بچه کار پیدا کند. پدر و مادر بچه ها آن شب برای دیدن فیلمی به بیرون رفتند و بچه ها را به پرستار خود سپردند.
پرستار وقتی دیروقت شد بچه ها را به رختخواب برد و خواباند و بعد از آن برای تماشای تلویزیون به طبقه پایین رفت. که ناگهان صدای زنگ تلفن را شنید، وقتی جواب تلفن را داد ، تمام آنچه که شنید نفس نفس زدن سنگین بود و صدای مردی که از او پرسید: “آیا به بچه ها سرزده ای؟”
با ترس ، تلفن را سر جایش گذاشت و سعی كرد خودش را متقاعد كند كه این فقط كسی است كه با او شوخی می كند. او دوباره به تماشای تلویزیون برگشت اما حدود 15 دقیقه بعد دوباره تلفن زنگ زد. وقتی گوشی را برداشت و آن طرف خط صدای خنده وحشتناکی شنید. سپس همان صدا پرسید: “چرا بچه ها را چک نکردی؟”
پرستار تلفن را محکم سرجایش کوبید. دختر بیچاره ترسیده بود و بلافاصله با پلیس تماس گرفت. اپراتور ایستگاه پلیس به پرستار گفت که اگر مرد دوباره زنگ بزند ، باید سعی کند تا صحبت را طولانی کند. این به پلیس زمان می دهد تا تماس را ردیابی کند.
چند دقیقه بعد ، تلفن برای سومین بار زنگ زد و وقتی پرستار به آن پاسخ داد ، دوباره صدای نفس سنگین را شنید. صدا در آن طرف خط گفت: ” تو باید بچه ها را بررسی کنی.” پرستار به مدت طولانی به او می خندید و صحبت کرد تا تلفن را طولانی کند. او دوباره تلفن را قطع کرد و تقریباً بلافاصله ، دوباره زنگ خورد. این بار اپراتور ایستگاه پلیس فریاد زد: “همین حالا از خانه بیرون برو! تماس ها از طبقه بالا است! “
پرستار از ترس تلفن را به زمین انداخت و ناگهان صدای پایی را شنید که از پله ها پایین می رفت. بدون مکث و به سرعتی باورنکردنی، از خانه فرار کرد. درست در حالی که در را پشت سر خود بست ، دست یک مرد در مقابل شیشه دید. او فریاد زد و دقیقاً همان لحظه یک ماشین پلیس را دید و به سمت خیابان فرار کرد.
پلیس خانه را جستجو کرد و دو کودک را در طبقه بالا پیدا کرد که در یک کمد مخفی شدند و گریه می کردند و در اتاق خواب والدین ، یک تبر خونین پیدا کردند که روی زمین کنار تلفن طبقه بالا قرار داشت. پنجره باز بود و پرده ها در نسیم تکان می خوردند. هیچ نشانی از دیوانه ای که تلفن کرده بود ، وجود نداشت. او شب هنگام رسیدن پلیس فرار کرده بود و موفق نشده بود طرح هولناکش برای کشتن دو کودک و پرستار بیچاره انجام دهد.
سوییچ ماشین
شبی پدری همراه دخترش، در جاده ای کم تردد در بیرون شهر رانندگی می کرد. آن ها کل روز را نزد مادر دخترک که در بیمارستان بستری بود سپری کرده بودند و شب هنگام در حال برگشت به خانه بودند. دختر در حالی که به صدای ضربات قطره های باران روی سقف ماشین گوش می کرد، خواب چشمانش را سنگین و شروع به چرت زدن کرد. ناگهان صدای بلندی به گوش رسید. پدر با فرمان دست و پنجه نرم می کرد تا کنترل لاستیکها را از دست ندهد، اما ماشین روی جاده خیس بارانی لیز خورد و به دیوار سنگی برخورد کرد.
پدر، دخترک را دید که در اثر تصادف زخمی شده است. پس از آن از ماشین پیاده شد تا اوضاع ماشین را ارزیابی کند. هر دو لاستیک جلوی ماشین ترکیده بود و گلگیر سمت راست در اثر اصابت با دیوار جمع شده بود اما قسمت های دیگر ماشین صدمه جندانی ندیده بود.
پدر که سعی می کرد وضعیت را برای دخترش توضیح دهد گفت: «ما حتما از روی یک چیزی توی جاده رد شدیم! هر چیزی که بوده، جفت لاستیکها رو سوراخ کرده! »
دخترک در حالی که از شوک تصادف میلرزید پرسید: «میتونی درستش کنی پدر؟» پدر در حالی سرش را به نشانهی منفی تکان میداد پاسخ داد: «نه. متاسفانه من فقط یک لاستیک زاپاس دارم. مجبورم برگردم به شهر و یکی رو پیدا کنم تا ماشینو یدک کنه. شهر از اینجا زیاد دور نیست. تو میتونی توی ماشین منتظر بمونی.» دختر با اینکه دلش نمی خواست گفت: «باشه. اما لطفا خیلی طول نکشه.»
مرد میتوانست ترس را در چشمان دخترش ببیند. در حالی که در ماشین را میبست به دخترش گفت: «همینجا بشین. به محض این که بتونم برمی گردم.»
دختر پدرش را در آیینه جلوی ماشین نظاره کرد که با گامهایی خسته در زیر باران به سمت پایین جاده میرفت تا در سیاهی شب از دیده پنهان شد. یک ساعت از رفتن پدرش میگذشت. دخترک در شگفت بود که پدرش چرا هنوز بعد از این همه وقت بازنگشته است. او بسیار نگران بود چرا که پدرش تا آن موقع باید برمیگشت.
در همان هنگام، نگاهی به آیینه جلوی ماشین انداخت و شمایلی را دید که از دور به سمت ماشین حرکت میکرد. دخترک فکر کرد که آن شخص پدرش است؛ اما هنگامی که سرش را برگرداند تا نگاه دقیقتری بیاندازد، متوجه شد که مرد غریبهای است. مرد لباس سرهمی پوشیده و ریش پرپشتی صورتش را پوشانده بود. او چیز بزرگی را در دست چپش گرفته بود که با هر قدم به جلو و عقب تاب میخورد.
چیزی در رابطه با مرد غریبه وجود داشت که دختر را عصبی میکرد. همانطور که مرد به ماشین نزدیک میشد، دخترک به شیشه عقب ماشین خیره شد و چشمانش را ریز کرد تا بهتر ببیند. در نور کم جاده، دخترک فهمید که مرد در دست راست خود چیزی را محکم گرفته است. یک ساطور بزرگ و تیز!
مغز دخترک وحشت زده، سریع شروع به کار کرد. هر دو در جلو را قفل کرد. سپس روی صندلی عقب پرید و درهای عقب را نیز قفل کرد. وقتی که سر خود را بالا آورد، مرد غریبه را دید که ایستاده و به نظر میرسد که مستقیما به او زل زده!
ناگهان، مرد دست خود را بالا آورد و دخترک جیغ بلندی از ته دل کشید. در دست چپ او سر بریدهی پدرش بود! دختر پشت سر هم جیغ میکشید. نمیتوانست خودش را کنترل کند. قلبش دیوانهوار در سینه میکوبید و به سختی میکوشید نفس بکشد. چهرهی پدرش حالت وحشتزدگی را هنوز در خود نگه داشته بود. دهانش باز، مردمک چشمانش به سمت بالا چرخیده و فقط سفیدی چشمانش معلوم بود.
وقتی که مرد غریبه به ماشین رسید، صورتش را به شیشه ماشین چسباند و با چشمانی سرخ و دیوانه وار به دختر خیره شد. موهای مرد آشفته و کثیف بود. روی صورتش نیز زخم هایی عمیق خودنمایی می کرد. برای یک لحظه، مرد همانجا زیر بارش باران در حالی که پوزخند می زد مانند مرد دیوانهای ایستاد. سپس دستش را درون جیبش کرد، چیزی بیرون آورد و به آرامی دستش را بالا برد. سوییچ ماشین پدر دخترک در دستش بود!
عروسک آنابل
مادری یک عروسک از مغازه دست دوم فروشی برای دخترش که دانشجوی پرستاری بود به عنوان هدیه تولد خرید. دختر که نامش دُنا بود عروسک را خیلی دوست داشت و در آپارتمان مشترک خود و دوستش آنجی نگهداری میکرد، اما خیلی زود ماهیت عجیب عروسک برای آنها آشکار گردید و اتفاقات عجیبی برای آنها رخ داد.
عروسک آنابل در ابتدا کارهای کوچکی مانند تکان دادن دستهایش و افتادن از روی صندلی به زمین انجام میداد که دُنا و انجی می توانستند آن را توجیه کنند. اما کم کم این حرکات افزایش یافت تا جایی که این عروسک کارهایی انجام داد که از توجیه به دور بود و طولی نکشید که امور از کنترل خارج شد.
لو نزدیکترین دوست دنا و آنجی نسبت به عروسک بدبین بود و حس میکرد این عروسک توسط روح تسخیر شده است، اما آنجی و دنا به حرفهای او گوش نمی دادند و می گفتند این فقط یک عروسک است.
تا اینکه داستان وحشتناک تر از تصورات دُنا می شود. دنا و آنجی گاهی با جابهجایی وسایل خانه روبرو می شدند و گاهی نیز نامه هایی را با دست خط بچه گانه پیدا می کردند. یادداشت پیامی متفاوت داشت، «به لو کمک کن» و «به ما کمک کن». اما گمان نمی کردند کار عروسک باشد تا روزی که دنا متوجه خون روی دست های عروسک شد، عروسک در جای خود روی تخت قرار داشت، اما لکه های قرمز روی دست هایش نظر دنا را جلب کرد او به طرف عروسک رفت و دریافت مایع قرمز رنگ از درون خودِ عروسک بیرون میآمد.
دیگر قضیه عروسک جدی شد و دخترها از احضارکننده روح کمک گرفتند. احضار کننده بعد از یک جلسه احضار روح به آن ها گفت: جسد دختری به نام آنابل هیگینز در زیرزمین آپارتمان آنها دفن است. روح آنابل با دیدن عروسک به آن علاقهمند گردیده و آن را تسخیر نموده است.
دختران با شنیدن داستان آنابل دلشان به حال دختر مرده سوخت و تصمیم گرفتند که عروسک را نگه دارند، اما داستان وحشتانگیزتری برای آنان اتفاق افتاد که مجبور شدند دوباره از کسی کمک بگیرند.
روزی دوستشان لو به خانه آن ها آمده بود که شب از خوابی عمیق بیدار میشود، اما توانایی حرکت نداشت، لو به اطراف اتاق مینگرد، اما چیزی نمیبیند، پایین را نگاه می کند و می بیند آنابل پایین پایش ایستاده، عروسک به آرامی شروع به بالا رفتن از پایش می کند، از روی قفسه سینه اش می گذرد و بعد دست های عروسک دور گردن او قفل می شود و شروع به خفه کردنش می کند.
لو پس از این اتفاق از هوش می رود و روز بعد به هوش میآید و نمیداند که این اتفاق کابوس وحشتناک بوده یا در واقعیت برایش پیش آمده است، اما روز بعد اتفاقی میافتد که او به وحشتناک بودن عروسک پی می برد.
هنگامی که لو در اتاق آنجی بود صداهایی از اتاق دُنا شنید در حالی که دنا اصلا در خانه نبود. لو فکر می کند کسی بی اجازه وارد خانه شده، اما متوجه می شود صدا مربوط به آنابل بوده است.
لو به اتاق دنا میرود و عروسک را به جای آنکه روی تخت ببیند روی صندلی میبیند. لو هنگامی که میخواهد به سمت عروسک برود ناگهان کل بدنش فلج میشود و احساس فلج در منطقه قفسه سینهاش افزایش مییابد. لو به پایین پایش نگاه میکند و روی آن هفت اثر پنجه، سه ضربه عمودی و چهار ضربه افقی میبیند. لو با وحشت به اطراف خود مینگرد، اما هیچ کس را در آنجا نمیبیند و تنها چیزی که به ذهنش میرسد آنابل است.
آثار خراش روی بدن لو را همه میتوانستند مشاهده نمایند، اما این خراشها در طی دو روز به شکل عجیبی خوب شد و دیگر اثری از آن باقی نماند در حالی که جای پنجهها همگی داغ و سوزان بودند.
بار دیگر دختران به فکر چاره افتادند و این بار از یک کشیش به نام پدر هگان کمک گرفتند. اما این کشیش به آنها گفت: این موضوع مربوط به ارواح است و به قدرت بالاتری نیاز دارد.آن ها با اِد و لورن زن و شوهری که مانند شکارچیان ارواح بودند، تماس گرفتند و به این موضوع پی بردند که عروسک روحی شیطانی و غیرانسانی دارد. این زوج اعلام نمودند که این عروسک تسخیر نشده، اما توسط یک روح کنترل میشود، زیرا اشیاء بیجان را نمیتوان تسخیر کرد.
اقدامات زوج وارن به موقع بود، زیرا اگرکارهای آنابل ادامه داشت میتوانست موجب مرگ یکی از اعضای آن خانه شود. این زوج معنویت فضای خانه را با کلمات بالا بردند که شامل هفت صفحه جملاتی بود که طبیعتی مثبت داشتند و مانع ورود شیطان به خانه میشدند.
آنها عروسک آنابل را برای نگهداری به موزه خود بردند و برای جلوگیری از حملات عروسک آنابل روی آن آب مقدس ریختند، زیرا این خانواده میگویند زمانی که عروسک را با خود بردند او اقدام به کشیدن ترمز ماشین و منحرف کردن فرمان آن نموده است، اما وقتی روی آن آب مقدس ریخته، به نظر کارساز بوده است.
عروسک آنابل در حال حاضر، در موزه اِد و لورن وارِن داخل یک جعبه شیشهای با هشدار «باز نکنید» نگهداری می شود.
خانه قدیمی مادربزرگ
من مادر بزرگ پیری داشتم که توی یه خونه خیلی قدیمی در یکی از محلهای پایین شهر زندگی میکرد و اونهایی که قمی هستند من آدرس خونه مامان بزرگمو بهشون میدم که برن و خونه رو ببینن البته الان بعداز فوت مادر بزرگم در خونه رو از چوبی به آهنی تغییر دادیم.
همیشه یادمه مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و بابابزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت میکنن طوری که حالم بهم میخوره همیشه یادمه قیچی زیر متکاش میگذاشت ولی بازم اذیتش میکردن تا حدی که گاهی میگفت ننه وسایل خونه رو جابه جا میکنن و میز رو میکشن اینطرف و اونطرف بهشون میگم نکنید ولی گوش نمیدن.من میترسیدم اما چرا دروغ بگم باور نمیکردم گاهی مادر بزرگم میگفت ننه چرا ظهر ناهار میخوردم دم در ایستاده بودی و هرچی بهت گفتم غذا بخور گوش نکردی؟
درصورتی که من ظهر اصلا اونجا نرفته بودم. همیشه دلم میخواست صحت گفته های اونو باور کنم تا اینکه یک شب تابستون پیشش موندم و توی حیاط روی تخت دراز کشیدم با وجودی که میترسیدم اما نیروی کنجکاوی بر من غلبه کرده بود دقیقا روبروی من یه ایوون تقریبا بزرگ بود و من پایین توی حیاط کاملا ایوون رو میدیدم و مطمئنم بیدار بودم چون از ترس خوابم نمیبرد…
کمی از شب که گذشت دیدم یه زن با موهای مشکی بلند که موهاش خیلی ضخیم بود از زیر زمین اومد بیرون قلبم داشت میترکید از ترس از پله ها بالارفت و دقیقا پشت به من ایستاد نای حرکت نداشتم و حتی نمیتونستم فریاد بزنم روی تخت نشستم و فقط بهش نگاه کردم، یادم بود که میگفتن از ما بهترون یا جنها سم دارن واسه من به پاهاش نگاه کردم بخدا به اون کسی که همه ما رو افریده قسم پاهاش سم داشت باور کنید به خاک و مامان و بابام قسم سم داشت برگشت و به من نگاه کرد و من دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم…
خانه دکتر
پسر عموی بزرگم منزلی را خرید و همان را بازسازی کرد. همان منزل در سال ۱۸۷۰ ساخته شده بود و از اوایل ۱۹۹۰ تا به حال کسی در همان اقامت نداشت، یعنی درست از آن زمانی که مالکش یک دکتر بود و درگذشت.
مطب و داروخانه همان دکتر در پشت منزل واقع شده بود. یک خانه سرایداری هم کنار منزل بود….از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر جوان سرایدار پیشنهاد ازدواج می دهد، اما دکتر مخالفت نموده و در نتیجه دختر بیچاره خودش را پایین پله های سالن حلق آویز مي نمايد.
همان وقت رسم بود که پس از مرگ هر فرد در منزل، تا مدتی روی همه آینه ها و ساعت ها پارچه ای تیره می انداختند تا ارواح مرده ها در آنها گیر نیفتند اما از قرار معلوم دکتر از همان رسم بی خبر بود. پسرعموی من نیز که از دکوراسیون منزل بسیار خوششش آمده بودُ در مدل مبلمان و تابلوها و آینه ها تغییری ایجاد ننمود.
زمانی که در ایام عید به همراه داداش کوچکم و پسرعموهای دیگر به دیدن آنجا رفتیم، آینه ای قشنگ مقابل راه پله اعتنای مرا به خود جلب نمود. در حالی که به دقت و از نزدیک همان آینه را تماشا می کردم، متوجه شدم که چند اثر انگشت روی همان به چشم می خورد.
من با آستین لباسم تلاش کردم که همان لکه ها را پاک کنم اما در کمال شگفت و ناباوری متوجه شدم که خاصیت انگشت به خورد آینه رفته میباشد و پاک نمی گردد! همین تنها پدیده عجیب و غریب و غیر پیش پا افتاده در آنجا نبود.هنگامی که در سالن می نشستم و تمام کنار هم بودیم،
به وضوح صدای آهسته موسیقی و قدم های سبک یک زن و یا مرد را می شنیدیم. اگرچه واضح نبود که چه حرفهایی زده می گردد اما در هر صورت صدایی خشمگین و یا غضبناک نبود، حقیقتا می توانم بگویم که همان سر و صداها بسیار هم دلنشین و خوشایند بوده اند.
هر زمان که به سوی صدا می رفتم، ناگهان صداها قطع می شدند. اما در بالای راه پله واقعا حضور نحس و شرارت بار شخصی را احساس می کردم، نه تنها در یک بخش ، بلکه در همه بخش های بالای منزل.اگرچه من هم پسرعمویم را دوست دارم و هم منزل جدیدش را اما تنها زمانی به آنجا می روم که مجبور باشم! راستش از طبقه بالای آنجا وحشت دارم.
من یک دختر ۱۶ ساله بی باک و شجاع هستم، هیچ گاه از سواری در ترن های خطرناک هوایی ترسی به خود راه نمی دهم و با رضایت خاطر به تماشای فیلم های جنایی و ترسناک می نشینم اما اعتراف می کنم که از آنجا می ترسم.مادرم همچنان حرفهایم را باور نمی بکند و به نظرش مجنون شده ام، اگرچه خود او هم صدای قدم ها را می شنود و اثرات انگشت را روی همان آینه می بیند!
داستان کوتاه ترسناک ایرانی
بعد از آخرین کلاسم تو دانشگاه حدود ساعت ۸ شب با دوستام خداحافظی کرده و به سمت منزل دانشجویی خود که حدود ۱۰ دقیقه با دانشگاه فاصله داشت به راه افتادم . دیدم هوا خوبه حال و هوای پیاده روی به سرم زد، بنابراین تصمیم گرفتم مسیر دانشگاه تا منزل رو پیاده برم . من و سه دوستم یه منزل دانشجویی گرفته بودیم و قرار گذاشته بودیم هر شب یکی تدارک شام رو ببینه.
از شانس من هم اون شب نوبت من بود بنابراین گفتم پیاده برم ، هم موقعه شام به منزل می رسم و هم توی راه چهار تا همبرگر می خرم ، این طوری دیگه از شستن ظرفها هم راحت می شدم. بعد چند دقیقه به ساندویچی رسیدم و چهار تا همبرگر خریدم .بعد از مدت کوتاهی به منزل رسیدم و در رو باز کردم دیدم مثل همیشه منتظر من هستن و هنوز چیزی نخوردن. بعد از خوردن شام و تماشای فوتبال رخت خوابها رو پهن کردیم و چراغ ها رو خاموش کردیم و خوابیدیم.
من که اصلا خوابم نمی برد و تمام ذهنم مشغول حوادثی بود که اون روز توی دانشگاه برام رخ داده بود. فکر کنم تا یک ساعت همین طور داشتم فکر می کردم و اصلا خوابم نمی برد و همش توی رختخواب به این طرف و اون طرف غلت می خوردم که بالاخره احساس سنگینی توی چشام کردم و یواش یواش داشت خوابم می برد که یهو با صدای دوستم که توی خواب حرف می زد و هذیون می گفت از خواب بیدار شدم. اما با خودم گفتم حتما کابوس میبینه و بعد چند ثانیه دیگه هذیون نمی گه چشامو دوباره بستم و خواستم بخوابم که باز دوستم توی خواب شروع کرد به هذیون گفتن اما این دفعه فقط صدای دوستمو نمیشنیدم انگار صدای پچ پچ و خنده هم می اومد بنابراین کنجکاو شدم ببینم که این صداها مال کیه چشامو باز کردم و سرمو برگردوندم طرف دوستم ..
خدای من چی میبینم… اینها کی هستن و اتاق ما چیکار می کنن دیدم چند نفر دور دوستم حلقه زده و رو زانوهاشون نشستن و با دستاشون میزنن رو زانوهاشون و می خندن و تو گوش هم دیگه پچ پچ می کنن و دوباره می خندن دوستم هم تو خواب فقط هذیون می گفت اونا هم می خندیدن. بدنشون خیلی سفید بود و مثل گچ بود تا من به اونا نگا کردم انگار متوجه من شده بودن و در یک لحظه و چشم برهم زدن همشون از زمین بلند شدن و فرار کردن طرف آشپزخونه ، آخری که داشت فرار می کرد به پاهاش نگا کردم دیدم پاهاش مثل مجسمه های گچیه، اما نتونستم چهرشونو خوب ببینم چون هم تازه از خواب بیدار شده بودم و چشام هنوز تار می دیدن و هم صورت و بدنشون خیلی روشن و سفید بود.
من هم بعد از فرار اونا از ترس لحاف رو کشیدم رو صورتم و تا صبح همون جوری خوابیدم. صبح با صدای بچه ها از خواب بلند شدم و تا دوستم رو دیدم ازش پرسیدم یوسف دیشب کابوس می دیدی؟ اونم در عین خونسردی گفت: نه چطور مگه؟ ماجرا رو براش تعریف کردم ولی یوسف گفت: اصلا متوجه چیزی نشده و شب هم کابوس ندیده بقیه دوستام هم متوجه چیزی نشده بودن، نه صدای دوستم رو شنیده بود و نه موجودات سفید رنگ دیده بودن و تنها شاهد ماجرا من بودم.
خونه مادربزرگ
من مادر بزرگ پیری داشتم که توی یه خونه خیلی قدیمی در یکی از محلهای پایین شهر زندگی میکرد و اونهایی که قمی هستند من آدرس خونه مامان بزرگمو بهشون میدم که برن و خونه رو ببینن البته الان بعداز فوت مادر بزرگم در خونه رو از چوبی به آهنی تغییر دادیم. همیشه یادمه مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و بابابزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت میکنن طوری که حالم بهم میخوره همیشه یادمه قیچی زیر متکاش میگذاشت ولی بازم اذیتش میکردن تا حدی که گاهی میگفت ننه وسایل خونه رو جابه جا میکنن و میز رو میکشن اینطرف و اونطرف بهشون میگم نکنید ولی گوش نمیدن.من میترسیدم اما چرا دروغ بگم باور نمیکردم گاهی مادر بزرگم میگفت ننه چرا ظهر ناهار میخوردم دم در ایستاده بودی و هرچی بهت گفتم غذا بخور گوش نکردی؟؟؟
درصورتی که من ظهر اصلا اونجا نرفته بودم. همیشه دلم میخواست صحت گفته های اونو باور کنم تا اینکه یک شب تابستون پیشش موندم و توی حیاط روی تخت دراز کشیدم با وجودی که میترسیدم اما نیروی کنجکاوی بر من غلبه کرده بود دقیقا روبروی من یه ایوون تقریبا بزرگ بود و من پایین توی حیاط کاملا ایوون رو میدیدم و مطمئنم بیدار بودم چون از ترس خوابم نمیبرد…
کمی از شب که گذشت دیدم یه زن با موهای مشکی بلند که موهاش خیلی ضخیم بود از زیر زمین اومد بیرون قلبم داشت میترکید از ترس از پله ها بالارفت و دقیقا پشت به من ایستاد نای حرکت نداشتم و حتی نمیتونستم فریاد بزنم روی تخت نشستم و فقط بهش نگاه کردم، یادم بود که میگفتن از ما بهترون یا جنها سم دارن واسه من به پاهاش نگاه کردم بخدا به اون کسی که همه ما رو افریده قسم پاهاش سم داشت باور کنید به خاک و مامان و بابام قسم سم داشت برگشت و به من نگاه کرد و من دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم…
همچنین ببینید: عکس پروفایل ترسناک