منتخب اشعار شمس تبریزی به مناسبت روز بزرگداشت ایشان (7 مهر)
+* منتخب اشعار شمس تبریزی به مناسبت روز بزرگداشت او *+
دوستان عزیز علامند به شعر و ادبیات فارسی در این پست منتخب اشعار شمس تبریزی را به مناسبت زاد روز وی (7 مهر) را با شما عزیزان به اشتراک می گذاریم امیدوارم که رضایت خاطر شما را جلب نماید.
محمد بن علی بن ملک داد تبریزی ملقب به شمس الدین یا شمس تبریزی در تاریخ ۵۸۲ هجری قمری چشم به جهان گشود وی از صوفیان مسلمان ایرانی در هفتم هجری بشمار می آید. «مقالات شمس تبریزی» از گردآوری سخنان وی در مجالس مختلف توسط مریدان وی تهیه شده.
از قدیمی ترین مدارک دربارهٔ شمس تبریزی می توان ابتدانامه سلطان ولد و رساله سپهسالار اشاره نمود که گفته «هیچ آفریدهای را بر حال شمس اطلاعی نبوده چون شهرت خود را پنهان میداشت و خویش را در پرده اسرار فرو میپیچید». وی در تاریخ ۶۴۵ هجری قمری دست از زندگی شست.
بیشتر بخوانید: گزیده ای زیباترین اشعار شهریار
گزیده ای زیباترین اشعار شمس تبریزی
منتخب اشعار شمس تبریزی : ای رستخیز ناگهان وی رحمت بیمنتها
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بیمنتها ای آتشی افروخته در بیشه اندیشهها
امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا
خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا
در سینهها برخاسته اندیشه را آراسته هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا
ای روح بخش بیبدل وی لذت علم و عمل باقی بهانهست و دغل کاین علت آمد وان دوا
ما زان دغل کژبین شده با بیگنه در کین شده گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا
این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا
تدبیر صدرنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی و اندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لا یری
میمال پنهان گوش جان مینه بهانه بر کسان جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا
خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا
منتخب اشعار شمس تبریزی : شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما
شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما ناچار گفتنیست تمامی ماجرا
والله ز دور آدم تا روز رستخیز کوته نگشت و هم نشود این درازنا
اما چنین نماید کاینک تمام شد چون ترک گوید اشپو مرد رونده را
اشپوی ترک چیست که نزدیک منزلی تا گرمی و جلادت و قوت دهد تو را
چون راه رفتنیست توقف هلاکتست چونت قنق کند که بیا خرگه اندرآ
صاحب مروتیست که جانش دریغ نیست لیکن گرت بگیرد ماندی در ابتلا
بر ترک ظن بد مبر و متهم مکن مستیز همچو هندو بشتاب همرها
کان جا در آتش است سه نعل از برای تو وان جا به گوش تست دل خویش و اقربا
نگذارد اشتیاق کریمان که آب خوش اندر گلوی تو رود ای یار باوفا
گر در عسل نشینی تلخت کنند زود ور با وفا تو جفت شوی گردد آن جفا
خاموش باش و راه رو و این یقین بدان سرگشته دارد آب غریبی چو آسیا
منتخب اشعار شمس تبریزی : اندرآ ای مه که بیتو ماه را استاره نیست
اندرآ ای مه که بیتو ماه را استاره نیست تا خیالت درنیاید پای کوبان چاره نیست
چون خیالت بر که آید چشمهها گردد روان خود گرفتم کاین دل ما جز که و جز خاره نیست
آتش از سنگی روان شد آب از سنگی دگر لعل شد سنگی دگر کز لطف تو آواره نیست
بارها لطف تو را من آزمودم ای لطیف مرده را تو زنده کردی بارها یک باره نیست
ابر رحمت هر سحر گر میببارد آن ز تست وین دل گریان من جز کودک گهواره نیست
همچو کوه طور از غم این دلم صدپاره شد لیک اندر دست من زان پارهها یک پاره نیست
آهن برهان موسی بر دل چون سنگ زد تا جهد استارهای کز ابر یک استاره نیست
منتخب اشعار شمس تبریزی : آن عشق که از پاکی از روح حشم دارد
آن عشق که از پاکی از روح حشم دارد بشنو که چه میگوید بنگر که چه دم دارد
گر جسم تنک دارد جان تو سبک دارد هر چند که صد لشکر در کتم عدم دارد
گر ماندهای در گل روی آر به صاحب دل کو ملک ابد بخشد کو تاج قدم دارد
ای دل که جهان دیدی بسیار بگردیدی بنمای که را دیدی کز عشق رقم دارد
ای مرکب خود کشته وی گرد جهان گشته بازآی به خورشیدی کز سینه کرم دارد
آن سینه و چون سینه صیقل ده آیینه آن سینه که اندر خود صد باغ ارم دارد
این عشق همیگوید کان کس که مرا جوید شرطیست که همچون زر در کوره قدم دارد
من سیمتنی خواهم من همچو منی خواهم بیزارم از آن زشتی کو سیم و درم دارد
القاب صلاح الدین بر لوح چو پیدا شد انصاف بسی منت بر لوح و قلم دارد
منتخب اشعار شمس تبریزی : ای خواجه بازرگان از مصر شکر آمد
ای خواجه بازرگان از مصر شکر آمد وان یوسف چون شکر ناگه ز سفر آمد
روح آمد و راح آمد معجون نجاح آمد ور چیز دگر خواهی آن چیز دگر آمد
آن میوه یعقوبی وان چشمه ایوبی از منظره پیدا شد هنگام نظر آمد
خضر از کرم ایزد بر آب حیاتی زد نک زهره غزل گویان در برج قمر آمد
آمد شه معراجی شب رست ز محتاجی گردون به نثار او با دامن زر آمد
موسی نهان آمد صد چشمه روان آمد جان همچو عصا آمد تن همچو حجر آمد
زین مردم کارافزا زین خانه پرغوغا عیسی نخورد حلوا کاین آخر خر آمد
چون بسته نبود آن دم در شش جهت عالم در جستن او گردون بس زیر و زبر آمد
آن کو مثل هدهد بیتاج نبد هرگز چون مور ز مادر او بربسته کمر آمد
در عشق بود بالغ از تاج و کمر فارغ کز کرسی و از عرشش منشور ظفر آمد
باقیش ز سلطان جو سلطان سخاوت خو زو پرس خبرها را کو کان خبر آمد