زیباترین اشعار فاضل نظری؛ عاشقانه، کوتاه و ناب
فاضل نظری شاعر ایرانی و مدرس دانشگاه می باشد که از او به عنوان نویسنده پرتیراژ ترین کتاب های شعر معاصر فارسی یاد می شود. اشعار فاضل نظری سرشار از احساس و عشق هستند و اشعار معروفی توسط وی سروده شده اند. زیباترین اشعار فاضل نظری را در این نوشته دنبال کنید. همچنین در مینویسم می توانید از عکس نوشته اشعار فاضل نظری استفاده کنید.
ناب ترین اشعار فاضل نظری
شعرهای فاضل نظری بسیار متعدد و متنوع هستند و اشعاری نیز درباره تنهایی و مرگ و خدا سروده است. تاکنون پنج کتاب از فاضل نظری به نام های گریه های امپراتور، اقلیت، آن ها، ضد و کتاب منتشر شده است.
در ادامه بهترین اشعار فاضل نظری از کتاب اکنون، اشعار فاضل نظری عاشقانه، اشعار فاضل نظری زندگی؛ کوتاه و بلند را در اختیار شما قرار داده ایم.
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج
هر چند که هرگز نرسیدم به وصالت
عمری که حرام تو شد ای عشق، حلالت
هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هر کجا پا می گذارم دامنی دل ریختهزاهدی با کوزه ای خالی ز دریا بازگشت
گفت خون عاشقان منزل به منزل ریخته!
کسی بدون تو باور نکرده است مرا
که با تو نسبت من چون دروغ با قسم است
تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست
وگرنه فاصله ي ما هنوز یک قدم است
شعر بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
من خود دلم از مهر تو لرزید وگرنه
تیرم به خطا میرود اما به هدر، نهدل خون شده وصلم و لبهای تو سرخ است
سرخ است ولی سرختر از خون جگر، نهبا هرکه توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!بدخلقم و بد عهد، زبان بازم و مغرور
پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد
یک بار دگر، بار دگر، بار دگر… نه!
شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی ست
که آنچه در سر من نیست بیم رسوایی ستچه غم که خلق به حسن تو عیب می گیرند
همیشه زخم زبان خون بهای زیبایی ستاگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی ستشباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی ستکنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من
صدای پَر زدن مرغ های دریایی ست
ما گشته ایم، نیست، تو هم جستجو مکن
آن روزها گذشت، دگر آرزو مکندیگر سراغ خاطره های مرا مگیر
خاکستر گداخته را زیر و رو مکندر چشم دیگران منشین در کنار من
ما را در این مقایسه بی آبرو مکنراز من است غنچه ی لب های سرخ تو
راز مرا برای کسی بازگو مکندیدار ما تصور یک بی نهایت است
با یکدگر دو آینه را روبه رو مکن
بگذار اگر این بار سر از خاک برآرم
بر شانه تنهایی خود سر بگذارماز حاصل عمر به هدر رفته ام ای دوست
ناراضی ام، اما گلهای از تو ندارمدر سینه ام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفس های خودم را بشمارماز غربت ام این قدر بگویم که پس از تو
حتی ننشسته ست غباری به مزارمای کشتی جان! حوصله کن می رسد آن روز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارمنفرین گل سرخ بر این شرم که نگذاشت
یک بار به پیراهن تو بوسه بکارمای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظی اش را بفشارم
شعر غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد
ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون «باد»
به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزادکوچ تا چند؟! مگر میشود از خویش گریخت
«بال» تنها غم غربت به پرستوها داداینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که «یاران» ببرندت از یادعاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شادچشم بیهوده به آیینه شدن دوختهای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
شعر چاپ نشده فاضل نظری
نخ به پاي بابادك هاي كم طاقت مبند
زندگي را هر چه آسانتر بگيري بهتر است
گرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی
نبینمت که غریبانه اشک می ریزی !
هنوز غصه ی خود را به خنده پنهان کن !
بخند ! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی
خزان کجا ، تو کجا تک درخت ِ من ! باید
که برگ ِ ریخته بر شاخه ها بیاویزی
درخت ، فصل ِ خزان هم درخت می ماند
تو « پیش فصل » بهاری نه اینکه پاییزی
تو را خدا به زمین هدیه داده ، چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزی
خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد
وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی
اشعار فاضل نظری درباره تنهایی
بعد یڪ سال بهار آمدہ میبینے ڪہ
باز ٺڪرار بـہ بار آمدہ، میبینے ڪہسبزے سجدہ ے مارا بـہ لبے سرخ فروخٺ
عقل با عشق کنار آمدہ،میبینے ڪہآنڪہ عمرے بـہ ڪمین بود،بـہ دام افٺادہ
چشم آهو بـہ شڪار آمدہ،میبینے ڪہحمد هم از لب سرخ ٺو شنیدن دارد
گل سرخے بـہ مزار آمدہ،میبینے ڪہغنچہ اے مژدہ ے پژمردن خود را آورد
بعد یڪ سال بهار آمدہ میبینے ڪہ
شعر فاضل نظری زیبا و با مفهوم
از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج جشن های زمستانیت کنندپوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنندیوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنندای گل گمان مبر به شب جشن می روی
شاید به خاک مردهای ارزانیت کنندیک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطهای بترس که شیطانی ات کنندآب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ای ست که قربانی ات کنند
اشعار عاشقانه ناب از هوشنگ ابتهاج
شعر زبیا و خواندنی از فاضل نظری
به نسيمی همه راه به هـــم می ريزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ريزد؟
سنگ در برکه مـی اندازم و مـــی پندارم
با همين سنگ زدن، ماه به هم می ريزد
عشق بر شانه هم چيدن چندين سنگ است
گاه مــی ماند و ناگاه بــــه هـــــم مــــی ريزد
آن چه را عقل به يک عمر به دست آورده است
عشق يک لحظه کــــــوتاه به هــــــــم می ريزد
آه، يک روز همين آه تــــــو را می گيرد
گاه يک کوه به يک کاه به هم می ريزد
نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاق ترم یا تو به من؟زندهام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخنبعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدنوای بر من که در این بازی بیسود و زیان
پیش پیمانشکنی چون تو شدم عهد شکنباز با گریه به آغوش تو بر می گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطنتو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن
موج عشق تو اگر شعله به دل ها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشدگیسوان تو شبیه است به شب اما نه
شب که اینقدر نباید به درازا بکشدخودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشدعقل یک دل شده با عشق، فقط می ترسم
هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشدزخمی کینه من این تو و این سینه من
من خودم خواستهام کار به اینجا بکشدیکی از ما دو نفر کشته به دست دگری ست
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد
عکس نوشته اشعار حافظ برای پروفایل
هر روز ، جهان است و فرازی و نشیبی
این نیز نگاهی است به افتادن سیبیدر غلغله ی جمعی و ” تنها ” شده ای باز
آن قدر که در پیرهنت نیز غریبیآخر چه امیدی به شب و روز جهان است ؟
باید همه ی عمر ، خودت را بفریبیچون قصه ی آن صخره که از صحبت دریا
جز سیلی امواج نبرده است نصیبیآیینه ی تاریخ ِ تو را ، درد شکسته است
اما تو نه تاریخ شناسی نه طبیبی !
گفته بودم پیش از این، گلخانه ی رنگ من است
حال می گویم جهان، پیراهن تنگ من استاستخوان های مرا در پنجه، آخر خرد کرد
آنکه می پنداشتم چون موم در چنگ من استدوستان همدلم ساز مخالف می زنند
مشکل از ناسازی ساز بدآهنگ من استاز نبردی نابرابر باز می گردم! دریغ
دیر فهمیدم که دنیا عرصه ی جنگ من استمرگ پیروزی است وقتی دوستانت دشمن اند
مرگ پیروزی است اما مایه ی ننگ من استاز فراموشی چه سنگین تر به روی سینه؟کاش
پاک می کردی غباری را که بر سنگ من است
هرچند حیا می کند از بوسه ی ما دوست
دلتنگی ما بیشتر از دلهره ی اوست
الفت چه طلسمی ست که باطل شدنی نیست
اعجاز تو ای عشق نه سحر است نه جادوست
ای کاش شب مرگ در آغوش تو باشم
زهری که بنوشم ز لب سرخ تو داروست
یکبار دگر بار سفر بستی و رفتی
تا یاد بگیرم که سفر خوی پرستوست
از کوشش بیهوده ی خود دست کشیدم
در بستر مرداب چه حاجت به تکاپوست
ای بی وفای سنگ دل قدر ناشناس!
از من همین که دست کشیدی تو را سپاس
با من که آسمان تو بودم روا نبود
چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباس
آیینه ای به دست تو دادم که بنگری
خود را در این جهان پر از حیرت و هراس
پنداشتی مجسمه سنگ و یخ یکی ست؟
کو آفتاب تا بشوی فارغ از قیاس
دنیا دو روز بیش نبود و عجب گذشت!
روزی به امر کردن و روزی به التماس
مگذار ما هم ای دل بی زار و بی قرار
چون خلق بی ملاحظه باشیم و بی حواس
ناگهان آیینه حیران شد،گمان کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد،گمان کردم تویی
ردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت…
چشم آهوها هراسان شد،گمان کردم تویی
ای نسیم بی قرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد،گمان کردم تویی
سایه ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد،گمان کردم تویی
باد پیراهن کشید از دست گل ها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد،گمان کردم تویی
چون گلی در باغ،پیراهن دریدم در غمت
غنچه ای سر در گریبان شد،گمان کردم تویی
کشته ای در پای خود دیدی یقین کردی منم
سایه ای بر خاک مهمان شد،گمان کردم تویی
با هر بهانه و هوسی عاشقت شده است
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده استچیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود
گیرم که برکه ای، نفسی عاشقت شده استای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شده استپر می کشی و وای به حال پرنده ای
کز پشت میله ی قفسی عاشقت شده استآیینه ای و آه که هرگز برای تو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است
پیشانی ام را بوسه زد در خواب، هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادوییشاید از آن پس بود که با حسرت از دستم
هر روز سیبی سرخ می افتاد در جوییاز کودکی دیوانه بودم، مادرم می گفت:
از شانه ام هر روز می چیده است شب بویینام تو را می کَند روی میزها هر وقت
در دست آن دیوانه می افتاد چاقوییبیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری است
بیچاره تر شیری که صید چشم آهوییاکنون ز تو با ناامیدی چشم می پوشم
اکنون ز من با بی وفایی دست می شوییآیینه خیلی هم نباید راستگو باشد
من مایه ی رنج تو هستم، راست می گویی
اشعار فاضل نظری در مورد عشق
خانه قلبم خراب از یکّه تازی های توست
عشقبازی کن که وقت عشقبازی های توستچشم خون، حال پریشان، قلب غمگین، جان مست
کودکم! دستم پر از اسباب بازی های توستتا دل مشتاق من محتاج عاشق بودن است
دلبری کردن یکی از بی نیازی های توستقصه ی شیرین نیفتاده ست هرگز اتفاق
هرچه هست ای عشق از افسانه سازی های توستمیهمان خسته ای داری در آغوشش بگیر
امشب ای آتش شب مهمان نوازی های توست
شعر فاضل نظری درباره مرگ
اگر خطا نکنم، عطر، عطر یار من است
کدام دسته گل امروز بر مزار من است
گلی که آمده بر خاک من نمی داند
هزار غنچه ی خشکیده در کنار من است
گل محمدی من، مپرس حال مرا
به غم دچار چنانم که غم دچار من است
تو قرص ماهی و من برکه ای که می خشکد
خود این خلاصه ی غم های روزگار من است
بگیر دست مرا تا ز خاک برخیزم
اگر چه سوخته ام، نوبت بهار من است
اشعار فاضل نظری درباره تنهایی
هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار
چنین چرا دلتنگم؟! چنین چرا بیزارزمین از آمدن برف تازه خشنود است
من از شلوغی بسیار ردّ پا بیزارقدم زدم! ریه هایم شد از هوا لبریز
قدم زدم! ریه هایم شد از هوا بیزاراگرچه می گذریم از کنار هم آرام
شما ز من متنفر، من از شما بیزاربه مسجد آمدم و نا امید برگشتم
دل از مشاهده ی تلخیِ ریا بیزارصدای قاری و گلدسته های پژمرده
اذان مرده و دل های از خدا بیزاربه خانه بروم؟! خانه از سکوت پُر است
سکوت می کند از زندگی مرا بیزارتمام خانه سکوت و تمام شهر صداست!
از این سکوت گریزان، از آن صدا بیزار
شعر عاشقانه زیبا از فاضل نظری
تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست
نگاه من به دل پاک و جان طاهر توستفقط نه من به هوای تو اشک می ریزم
که هر چه رود در این سرزمین مسافر توستهمان بس است که با سجده دانه برچیند
کسی که چشم تو را دیده است و کافر توستبه وصف هیچ کسی جز تو دم نخواهم زد
خوشا کسی که اگر شاعر است، شاعر توستکه گفته است که من شمع محفل غزلم؟!
به آب و آتش اگر می زنم به خاطر توست
اشعار کامل استاد فاضل نظری
علاوه بر اشعار کوتاه فاضل نظری در ادامه می توانید اشعار گزیده فاضل نظری را بصورت کامل بخوانید:
یه شعر زیبا از فاضل نظری عاشقانه
تو آن بتی که پرستیدنت خطایی نیست
وگر خطاست! را از خطا ابایی نیستبیا که در شب گرداب زلف مواجت
به غیر گوشه ی چشم تو ناخدایی نیستدرون خاک دلم می تپد،هنوز اینجا
به جز صدای قدم های تو صدایی نیستنه حرف عقل بزن با کسی نه لاف جنون
که هرکجا خبری هست ادعایی نیستدلیل عشق فراموش کردن دنیاست
وگرنه بین من و دوست ماجرایی نیستسفر به مقصد سردرگمی رسید،چه خوب!
که در ادامه ی این راه رد پایی نیستاین رقص موج زلف خروشنده ی تو نیست
این سیب سرخ ساختگی، خنده ی تو نیستای حُسنت از تکلّف آرایه بی نیاز
اغراق صنعتی است که زیبنده ی تو نیستدر فکر دلبری ز من بینوا مباش
صیدی چنین حقیر، برازنده ی تو نیستشبهای مه گرفته مرداب بخت من
ای ماه! جای رقص درخشنده ی تو نیستگمراهی مرا به حساب تو می نهند
این کسر شأن چشم فریبنده ی تو نیستای عمر! چیستی که به هرحال عاقبت
جز حسرت گذشته در آینده تو نیست
شعر عاشقانه فاضل نظری برای سریال شهرزاد
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیهای بند نشدلب تو میوه ممنوع ولی لب هایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشدبا چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشدهر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشدخواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!
اشعار ناب فاضل نظری درباره عشق
هــــــم دعـــا کـن گره از کار تو بگشايد عشق
هــــــم دعـــا کــــن گره تـازه نيــــفزايـد عشق
قـايقـــي در طلـــب مـــوج بــــه دريـــا پيوست
بايـــد از مــــرگ نترســـــيد ،اگـــــر بايد عشق
عــــاقــبـت راز دلــــم را بــــه لبــــانـــش گفتمشايد اين بوسه به نفرت برسد، شايد عشق
شـمع افــــروخــت و پــروانـــــه در آتش گل کرد
مــــي توان ســـوخت اگــر امـر بفرمايد عشق
پيلــــه ي عشق مـــن ابــــريشم تنهايي شد
شـمع حـق داشت، به پروانه نمي آيد عشق
یه شعر زیبا از فاضل نظری
هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد
آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشدگفتم از قصه عشقت گرهى باز کنم
به پریشانى گیسوى تو سوگند، نشدخاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند
تا فراموش شود یاد تو، هرچند نشدمن دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثل زخمى که لبش باز به لبخند، نشددوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند
بلکه چون برده مرا هم بفروشند، نشد
شعر زیبا و عاشقانه از فاضل نظری در وصف معشوق
گرچه چشمان تو جز از پی زیبایی نیست
دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیستحاصل خیره در آیینه شدنها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیستآه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیستآنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره میآیی نیستخواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست
اشعار فاضل نظری درباره خدا
عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شاید و اما داردبا نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا این همه رسوا دارددر خیال آمدی و آینه قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا داردبس که دلتنگم اگر گریه کنم میگویند
قطره ای قصد نشان دادن دریا داردتلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سرانجام خوشی گردش دنیا داردعشق رازی ست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که خدا با من تنها دارد
اشعار فاضل نظری جدید
بعد از این بگذار قلب بی قراری بشکند
گل نمی روید، چه غم گر شاخساری بشکندباید این آیینه را برق نگاهی می شکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکندگر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکندشانه هایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکندکاروان غنچه های سرخ، روزی میرسد
قیمت لب های سرخت روزگاری بشکند
شعر زبیا و عاشقانه از فاضل نظری
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاستمثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من و تو فاصله هاستآسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاستبی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاستباز می پرسمت از مسئله دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه مسئله هاست
اشعار فاضل نظری در مورد مرگ
سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد
اگر منم که دلم بی تو سر نخواهد کردمن و تو پنجره های قطار در سفریم
سفر مرا به تو نزدیکتر نخواهد کردببر به بی هدفی دست بر کمان و ببین
کجاست آنکه دلش را سپر نخواهد کردخبرترین خبر روزگار بی خبری ست
خوشا که مرگ کسی را خبر نخواهد کردمرا به لفظ کهن عیب می
کنند و رواست
که سینه سوخته از «می» حذر نخواهد کرد
شعر عاشقانه از فاضل نظری برای معشوق
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرمیک قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرمیا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرماین کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی ست
من ساخته از خاک کویرم که بمیرمخاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
یه شعر زیبا از فاضل نظری
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده استبامت بلند باد که دلتنگی ات مرا
از هرچه هست غیر تو بیزار کرده استخوشبخت آن دلی که گناهِ نکرده را
در پیشگاه لطف تو اقرار کرده استتنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده استچون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر
قربان آن گلی که مرا خوار کرده است
اشعار فاضل نظری جدید
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانمدر فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانمچیزی که میان تو و من نیست غریبی است
صد بار تو را دیدهام ای غم به گمانم؟انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانماز سایه سنگین تو من کمترم آیا؟
بگذار به دنبال تو خود را بکشانمای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم
اشعار فاضل نظری درباره تنهایی
با یقین آمده بودیم و مردد رفتیم
به خیابان شلوغی که نباید رفتیممی شنیدیم صدای قدمش را اما
پیش از آن لحظه که در را بگشاید رفتیمزندگی سرخی سیبی است که افتاده به خاک
به نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیمآخرین منزل ما کوچهی سرگردانی است
دربهدر در پی گم کردن مقصد رفتیممرگ یک عمر به در کوفت که باید برویم
دیگر اصرار مکن باشد، باشد، رفتیم
شعر عاشقانه در وصف معشوق از فاضل نظری
دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفتخواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد
کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفتدر قنوتم ز خدا «عقل» طلب میکردم
«عشق» اما خبر از گوشه محراب گرفتنتوانست فراموش کند مستی را
هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفتکی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را می شود از حافظه آب گرفت؟!