شعر دلتنگی شهریار (اشعار فراق، هجر و دوری از شهریار)

این مطلب رو با دوستان خود به اشتراک بگذارید

داستان عشق چندین ساله شهریار به ثریا را شنیده ایم شاعری که غم دوری از عشق را چشیده باشد حتما اشعار زیبایی درباره دلتنگی سروده است. در ادامه زیباترین شعرهای شهریار درباره دلتنگی و دوری آورده شده است. پیشنهاد می کنیم دکلمه شهریار که در مطالب قبل آمده را ببینید.

اشعار شهریار در مورد دلتنگی و فراق یار

یادم نمی کنی و ز یادم نمی روی
یــادت بخیــر یار فراموشــکار من

گفتم ار عاشق شوم گاهی غمی خواهم کشید
من چه دانستم که بار عالمی خواهم کشید

به غیر از مرگ فرجامی ندارم
سرآغاز و سرانجامی ندارم

مرا دیوانه ات نامیده بودند
نباشی بعد از این نامی ندارم

گویند دل به آن مَهِ نامهربان مَده
دل آن زمان رُبــود که نامهربان نبــود

تا تو را دیدم ندادم دل به کس
عاشقم کــردی به فریادم بِرس
باز امشب ای ستاره تابان نیامدی
باز ای سپیده شب هجران نیامدی

شمعم شکفته بود که خندد به روی تو
افسوس ای شکوفه خندان نیامدی

زندانی تو بودم و مهتاب من چرا
باز امشب از دریچه زندان نیامدی

با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی

شعر من از زبان تو خوش صید دل کند
افسوس ای غزال غزل خوان نیامدی

گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه
مهمان من چرا به سر خوان نیامدی

نشناختی فغان دل رهگذر که دوش
ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی

گیتی متاع چون منش آید گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدی

صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ایست
ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی

در طبع شهریار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی

همچنین بخوانید: شعر دلتنگی مولانا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
هر سحر یاد کز آن زلف و بناگوش کنیم
روز خود با شب غم دست در آغوش کنیم

بلبلانیم که گر لب بگشائیم ای گل
همه آفاق در اوصاف تو مدهوش کنیم

شب هجران چو شود صبح و برآید خورشید
داستان غم دوشنیه فراموش کنیم

هوش اگر آفت عشق تو شود زان لب لعل
عشوه ای صاعقه خرمن آن هوش کنیم
نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت
که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت

تحمل گفتی و من هم که کردم سال ها اما
چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت

چو بلبل نغمه خوانم تا تو چون گل پاکدامانی
حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت

تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من
به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت

امید خسته ام تا چند گیرد با اجل کشتی
بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت

شبی با دل به هجران تو ای سلطان ملک دل
میان گریه می گفتم که کو ای ملک سلطانت

چه شبهایی که چون سایه خزیدم پای قصر تو
به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت

به گردنبند لعلی داشتی چون چشم من خونین
نباشد خون مظلومان؟ که می گیرد گریبانت

دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست
امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت

به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند
نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت
خوابم آشفت و سرخفته به دامان آمد
خواب دیدم که خیال تو به مهمان آمد

گوئی از نقد شبابم به شب قدر و برات
گنجی از نو به سراغ دل ویران آمد

ماه درویش نواز از پس قرنی بازم
مردمی کرد و بر این روزن زندان آمد

دل همه کوکبه سازی و شب افروزی شد
تا به چشمم همه آفاق چراغان آمد
مسافری که به رخ اشک حسرتم بدواند
دلم تحمل بار فراق او نتواند

در آتشم بنشاند چو باکسان بنشیند
کنار من ننشیند که آتشم بنشاند

چه جوی خون که براند ز دیده دل شدگان را
چو ماه نوسفر من سمند ناز براند

به ماه من که رساند پیام من که ز هجران
به لب رسیده مرا جان خودی به من برساند
شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست
روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست

متن خبر که یک قلم بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست

چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم
اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست

نو گل نازنین من تا تو نگاه می کنی
لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست

ماه عبادت است و من با لب روزه دار ازین
قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست

لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست

همچنین ببینید: شعر عاشقانه ترکی شهریار

گر مرا ترک کنی من زغمت می سوزم
آسمان را به زمین جان خودت می دوزم

گرمراترک کنی ترک نفس خواهم کرد
بی وجود تو بدان خانه قفس خواهم کرد

بی تو یک لحظه رمق دردل و درجانم نیست
بیقرارم نکنی طاقت هجرانم نیست

بی تو با قافله ی غصه و غمها چه کنم
تار و پودم تو بگو با دل تنها چه کنم

شده ام مرثیه خوان دل سودا زده ام
از بد حادثه دلبسته و شیدا شده ام

این دل پر ز ترک اینهمه غم لایق نیست
دله چون سنگ تو را جز دله من عاشق نیست..
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانی از این زندگانیم

دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم

پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم

چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده جرس کاروانیم

گوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانیم

ای لاله بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم

گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیم

شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم
آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس

گله‌ای کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس

مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا
ناله هایی است در این کلبه احزان که مپرس

سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر
منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس
دامن مکش به ناز که هجران کشیده‌ام
نازم بکش که ناز رقیبان کشیده‌ام

شاید چو یوسفم بنوازد عزیز مصر
پاداش ذلتی که به زندان کشیده‌ام

از سیل اشک شوق دو چشمم معاف دار
کز این دو چشمه آب فراوان کشیده‌ام

جانا سری به دوشم و دستی به دل گذار
آخر غمت به دوش دل و جان کشیده‌ام
تا کی چو باد سربدوانی به وادیم
ای کعبه مراد ببین نامرادیم

دلتنگ شامگاه و به چشم ستاره بار
گویی چراغ کوکبه بامدادیم

چون لاله ام ز شعله عشق تو یادگار
داغ ندامتی است که بر دل نهادیم

مرغ بهشت بودم و افتادمت به دام
اما تو طفل بودی و از دست دادیم

چون طفل اشک پرده دری شیوه تو بود
پنهان نمی کنم که ز چشم اوفتادیم

فرزند سرفراز خدا را چه عیب داشت
ای مادر فلک که سیه بخت زادیم

بی تار طره های تو مرهم گذار دل
با زخمه صبا و سه تار عبادیم

در کوهسار عشق و وفا آبشار غم
خواند به اشک شوقم و گلبانک شادیم

شب بود و عشق و وادی هجران و شهریار
ماهی نتافت تا شود از مهر هادیم
ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست
که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست

دگر قمار محبت نمی‌برد دل من
که دست بردی از این بخت بدبیارم نیست

من اختیار نکردم پس از تو یار دگر
به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست

به رهگذار تو چشم انتظار خاکم و بس
که جز مزار تو چشمی در انتظارم نیست

تو می‌رسی به عزیزان سلام من برسان
که من هنوز بدان رهگذر گذارم نیست

چه عالمی که دلی هست و دلنوازی نه
چه زندگی که غمم هست و غمگسارم نیست

به لاله‌های چمن چشم بسته می‌گذرم
که تاب دیدن دل‌های داغدارم نیست

همچنین ببینید: متن شعر شهریار آمدی جانم به قربانت

مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد
تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد

نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد

تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی
که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد

نه به خود گرفته خسرو پی آهوانِ ارمن
که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد

مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن
که هنوز وصله دل دو سه بخیه کار دارد

دل چون شکسته سازم ز گذشته‌های شیرین
چه ترانه‌های محزون که به یادگار دارد

غم روزگار گو رو پی کار خود که ما را
غم یار بی‌خیال غم روزگار دارد

گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست
چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد

دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن
نه همه تنور سوز دل شهریار دارد
چو آفتاب به شمشیر شعله برخیزد
سپاه شب به هزیمت چو دود بگریزد

عروس خاوری از پرده برنیامده چرخ
همه جواهر انجم به پای او ریزد

بجز زمرد رخشنده ستاره صبح
که طوق سازد و بر طاق نصرت آویزد

شب فراق چه پرویزنی بود گردون
که ماهتاب به جز گرد غم نمی بیزد

به جان شکوفه صبح وصال را نازم
که غنچه دل ازو بشکفد به نام ایزد

متاع دلبری و حال دل سپردن نیست
وگرنه پیر از عاشقی نپرهیزد

تو شهریار به بخت و نصیب شو تسلیم
که مرد راه به بخت و نصیب نستیزد
دل به هجران تو عمریست شکیباست ولی
بار پیری شکند پشت شکیبایی را

شب به مهتاب رخت بلبل و پروانه و گل
شمع بزم چمنند انجمن‌آرایی را

صبح سرمی‌کشد از پشت درختان خورشید
تا تماشا کند این بزم تماشایی را

جمع کن لشکر توفیق که تسخیر کنی
شهریارا قرق عزلت و تنهایی را
نوشتم این غزل نغز با سواد دو دیده
که بلکه رام غزل گردی ای غزال رمیده

سیاهی شب هجر و امید صبح سعادت
سپید کرد مرا دیده تا دمید سپیده

ندیده خیر جوانی غم تو کرد مرا پیر
برو که پیر شوی ای جوان خیر ندیده

به اشک شوق رساندم ترا به این قد و اکنون
به دیگران رسدت میوه ای نهال رسیده

ز ماه شرح ملال تو پرسم ای مه بی مهر
شبی که ماه نماید ملول و رنگ پریده

بهار من تو هم از بلبلی حکایت من پرس
که از خزان گلشن خارها به دیده خلیده

به گردباد هم از من گرفته آتش شوقی
که خاک غم به سر افشان به کوه و دشت دویده

هوای پیرهن چاک آن پری است که ما را
کشد به حلقه دیوانگان جامه دریده

فلک به موی سپید و تن تکیده مرا خواست
که دوک و پنبه برازد به زال پشت خمیده

خبر ز داغ دل شهریار می شوی اما
در آن زمان که ز خاکش هزار لاله دمیده

تا تو نگاه میکنی کار من آه کردنست

متن دلتنگی عاشقانه

نظرات