قصه های کودکانه آرامشبخش + متن برای خواب شب
قصه گفتن برای کودکان سبب می شود تا آنها چیزهای زیادی را یاد بگیرند و بتواند در رشد و تربیت آنها تاثیر زیادی داشته باشد. مخصوصا قصه گفتن قبل از خواب باعث می شود تا کودکان راحتر و بهتر بخوابند و آرامش بیشتری داشته باشند. باید قصه هایی را برای آنها انتخاب کنید تا حس خوبی بگیرند. در ادامه چند متن قصه های کودکانه آرامشبخش نوشته شده است که می توانید آنها را برای کودکان خود بخوانید تا خواب با آرامش را داشته باشند.
متن قصه های کودکانه آرامشبخش
زیباترین قصه های آرامشبخش کودکانه را در ادامه بخوانید:
قصه درخت آرزوها
دو دوست به نام علی و لیلا در جنگل بسیار زیبا و سرسبزی به همراه خانواده شان زندگی می کردند. آنها همیشه با هم بازی می کردند و هر روز به دنبال ماجراجویی میرفتند. یک روز، وقتی در جستجوی ماجراجویی بودند، به یک دره عمیق رسیدند که در آنجا یک درخت بزرگ و زیبا قرار داشت. این درختی جادویی بود که به هر کسی که به آن نزدیک میشد، امکان محقق کردن یک آرزو را می داد.
لیلا و علی با دیدن این درخت شگفتزده شدند. آنها به هم فکر کردند و سپس به تصمیم رسیدند که بخواهند آرزوهای خود را محقق کنند. لیلا اولین نفری بود که می خواست آرزو کند و گفت: “من می خواهم تا آخرین روز عمرم همیشه شاد و خوشبخت باشم.” بلافاصله، درخت لیلا را به آرزویش رساند و او با شادی بزرگی پرشور شد.
حالا نوبت علی بود. او با خود فکر کرد و گفت: “من میخواهم همیشه به دوستانم کمک کنم و همیشه به آن ها وفادار باشم.” درخت با لطافت، آرزوی علی را نیز به واقعیت تبدیل کرد.
از آن زمان روز به بعد، لیلا همیشه شاد و خوشبخت بود و علی همیشه با دوستانش همراه بود و به آن ها کمک می کرد. آن دو دوست به همراهی و وفاداریشان موفق به تجربه ی ماجراهای بیشتری شدند و همیشه با احترام و محبت در کنار هم بودند.
قصه سنگ کوچک
در یکی از روزهای زیبا یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود هرکسی از کوچه رد می شد، لگدی به سنگ
می زد و پرتش می کرد یک گوشه ی دیگر. سنگ کوچولو خیلی ناراحت بودتمام بدنش درد می کرد هر روز از گوشه ای
به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده می شد. سنگ کوچولو اصلاً حوصله نداشت دلش می خواست از سر راه
مردم کنار برود و در گوشه ای پنهان شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند. «: یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلند گوی دستیش داد زد.
مردم هم آمدند و هندوانه ها را خریدند و بردند. مرد ». هندونه ی سرخ و شیرین دارم هندونه به شرط چاقو ببین و ببر
تمام هندوانه ها را فروخت فقط یک هندوانه کوچک برای خودش باقی ماند. مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش
انداخت چشمش به سنگ کوچولو افتاد آن را برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت، هندوانه حرکت
نکند و قل نخورد بعد هم با ماشین به سوی رودخانه ای خارج از شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را
برداشت و داخل آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آن را خورد و سوار وانت
شد و حرکت کرد و رفت. سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از این که دیگر توی آن کوچه ی شلوغ نیست و
کسی لگدش نمی زند، خوشحال بود و خدا را شکر می کرد .
روزها گذشت تابستان رفت و پاییز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند. سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده
بود. گاهی جریان آب او را کمی جا به جا می کرد و این جابه جایی تن کوچک او را به حرکت وامی داشت او روی سنگ
های دیگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین می رفتند او کم کم به یک سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد. یک روز چند تا پسر بچه همراه معلمشان به کنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببینند آنها می خواستند بدانند چرا سنگ
های کف رودخانه صاف هستند یکی از آنها سنگ کوچولوی قصه ی ما را دید آن را برداشت و به خانه برد. آن را رنگ
زد و برایش صورت و مو و لباس کشید. سنگ کوچولو به شکل یک آدمک بامزه در آمد. پسرک سنگ را که حالا شکل
تازه ای پیدا کرده بود به مادرش نشان داد.مادر از آن خوشش آمد.یک تکه روبان قرمز به سنگ کوچولو بست و آن را
به دیوار اتاق خواب پسرک آویزان کرد. حالا سنگ کوچولوی قصه ی ما روی دیوار اتاق پسرک آویزان است و دیگر
نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به میان کوچه نیست. پسری هم که او را به شکل عروسک درآورده، هر روز نگاهش
می کند و او را خیلی دوست دارد راستی بچه ها، شما هم می توانید با سنگ های صاف و صیقلی کاردستی درست کنید؟
قصه خرس مهربان
در دهکده ای کوچک واقع در کنار یک رودخانه آبی، یک خرس نر به نام بوبی زندگی می کرد. بوبی خرسی بود که همیشه به دنبال آرامش و سکوت می گشت. او از صبح تا شب در کنار رودخانه، زیر سایه درختان بلند، به صدای آب روان و آواز پرندگان گوش می کرد.
یک روز، بوبی تصمیم گرفت تا برای کمی تفریح، به دیدار دوستی خود بروید. دوستش یک خرگوش به نام کیتی بود که همیشه پرانرژی بود و از شناختن مکان های جدید خوشحال میشد. وقتی بوبی به دیدار کیتی رفت، او با خوشحالی و پرانرژی او را می پذیرفت.
با هم، بوبی و کیتی به سفری در دنیای طبیعت شگفتانگیز رفتند. آن ها از پرندگان زیبا، گلهای رنگارنگ و زیبایی های دیگر طبیعت لذت می بردند. اما حتی در حال لذت بردن از ماجراجویی هایشان، بوبی همیشه به دنبال لحظاتی از آرامش بود. او احساس می کرد که این لحظات آرامش و سکوت برایش بسیار ارزشمند است.
با گذشت زمان، بوبی و کیتی به دهکده بازگشتند. اما حتی پس از اتمام ماجراجویی، بوبی همچنان به دنبال آرامش و سکوت بود. او به سراغ رودخانه عزیزش رفت و زیر سایه درختان، به صدای آب روان گوش می داد. اینجا برایش بهترین جایی بود که می توانست آرامش خود را پیدا کند و از زندگی لذت ببرد.
همه ما در زندگی کارهایی را دوست داریم که با انجام دادن آنها می توانیم به آرامش برسیم و از انجام دادن آن کارها احساس بسیار خوبی پیدا می کنیم. شما چه کاری را دوست دارید که آرامش می دهد؟
قصه فیل و موش
در روزگاران قدیم، شهر زیبایی بود که پر از خانه ها و مکان های جالب بود. شهر ثروتمند بود و مردمانش همیشه خوشحال و شاد بودند. نزدیک شهر، دریاچهای بزرگ با آبی آشامیدنی قرار داشت. آب دریاچه بسیار شیرین و گوارا بود.
اما با گذشت زمان، این شهر به ویرانه تبدیل شد و ساکنان آن به شهرهای دیگر و دوردست کوچ کردند. آنها هر آنچه که داشتند از جمله گاوهای شیرده، گاوهای نر، بزها و اسب ها را با خود بردند. حتی سگ ها و گربه های ولگرد نیز تصمیم گرفتند که ساکنان شهر را دنبال کنند و همراه با آنها شهر را ترک کردند.
فقط موش های این شهر تصمیم به ماندن گرفتند. حتی بدون هیچ گونه سکونتی، پوشش گیاهی طبیعی موجود در این شهر برای موش هایی که تصمیم به ماندن داشتند، غذای کافی را تأمین می کرد. این شهر با تعداد زیادی از درختان میوه پوشیده شده بود. موش ها می توانستند انواع میوه و سبزیجاتی که در سطح شهر رشد می کرد را بخورند. به آرامی، تعداد موش ها زیاد و کل شهر به شهر موش ها تبدیل شد!
چندین نسل از موش ها در کنار یکدیگر در شهر زندگی می کردند. آنها پدربزگ، مادربزرگ ها، پدر و مادرها، عموها، خالهها، داییزاده ها، عمهزاده ها و تعداد خیلی خیلی زیادی از بچه موش ها بودند. این خانواده از یکدیگر، در بیماری و سلامتی به خوبی مراقبت می کردند.
دورتر از شهر، جنگلی انبوه وجود داشت. رودخانهی بزرگی که از جنگل عبور میکرد، برای همه ی حیواناتی که در جنگل زندگی می کردند، آب آشامیدنی تأمین می کرد. در میان حیوانات جنگل، یک گلهی بزرگ فیل وجود داشت. فیل ها با حیوانات دیگر در جنگل سازش داشتند. جنگل برای آنها غذای کافی، آب و سرپناه فراهم میکرد.
در یک تابستان سخت، رودخانه به دلیل بارش کم باران خشک شد. حیوانات جنگل از تشنگی شروع به مردن کردند. ملکهی گلهی فیلها از همهی فیلهای جوان خواست که در جستجوی آب به همه سو بروند. پس از گذشت چند روز، یکی از فیلها به نزد فیل ملکه بازگشت و به او دربارهی دریاچهی نزدیک شهر موشها گفت. فیل ملکه به یک باره دستور داد که گله از جنگل خارج شود و به سمت دریاچه حرکت کند.
به محض این که گلهی فیلها دریاچه را دیدند، شروع به دویدن به سمت آن کردند. ماه ها بود که فیل ها رنگ آب را به خود ندیده بودند و نمی توانستند جلوی خود را بگیرند که به سمت دریاچه ندوند. فیلها در جریان این شور و هیجانشان، متوجه نشدند که صدها موش در زیر پای آن ها لگدمال می شود.
موش ها سعی کردند خود را نجات دهند، اما بسیاری از آنها کشته و زخمی شدند. آنها می ترسیدند که فیل ها در هنگام بازگشت از دریاچه، ناآگاهانه تعداد زیادی موش دیگر را زیر پا له کنند. یک موش سالخورده پیشنهاد کرد که موشها باید بروند و کل ماجرا را برای فیل ملکه نقل کنند. علاوه بر این، موش ها باید از فیل ملکه بخواهند که گله را از مسیر دیگری بازگرداند.
موشها کاری که موش سالخورده گفته بود را انجام دادند. فیل ملکه از آن چه که گلهی فیلها بر سر موشها آورده بود بسیار اظهار ندامت کرد. او به موشها اطمینان داد كه گله هنگام بازگشت به جنگل مسیری متفاوت را طی میكند و هرگز از نزدیكی شهر موشها عبور نخواهد کرد. موش سالخورده از فیل ملکه برای درک نگرانی موشها تشکر کرد. وی همچنین به فیل ملکه گفت که خانوادهی موشها در صورت نیاز همیشه آمادهی کمک به فیلها خواهند بود.
ماههای زیادی گذشت. پادشاه قلمرو همسایه، در حال ارتقاء ارتشاش بود و فیلهای زیادی را برای پادشاهی خود میخواست. خدمتگزاران او به جنگل رفتند و تلههایی برای گرفتن فیلها کار گذاشتند؛ خندقهای عمیق حفر کردند، روی آنها را با برگ پوشاندند و موزهای زیادی را روی برگها به عنوان طعمه قرار دادند.
فیلها در حالی که سعی داشتند موزها را بخورند، به دام افتادند. خدمتگزاران شاه با کمک سایر فیلهای اهلی خودشان ، فیلهای به دام افتاده را بیرون کشیدند. پس از خارج کردن آنها از خندقها ، به وسیلهی طنابهای ضخیم، فیلها را به درختان بستند و برای آگاه کردن پادشاه از وضعیت، آنجا را ترک کردند.
فیل ملکه یکی از فیلهایی بود که به دام افتاده. بود. او آرام گرفت و شروع به فکر چارهای برای فرار کرد. ناگهان او به فکر موش سالخورده و قول او برای کمک به فیلها افتاد. فیل ملکه یکی از فیلهای جوان را که هنوز در در دام نیفتاده و آزاد بود را صدا زد. او از فیل جوان خواست تا به شهر موشها برود و کل ماجرا را روایت کند.
فیل جوان دستور فیل ملکه را انجام داد. به زودی هزاران موش برای کمک به دوستان خود به جنگل آمدند. در عرض چند دقیقه، طنابها را با دندانهای تیز خود پاره کردند. فیلها دوباره آزاد شدند.
فیل ملکه از موش سالخورده به دلیل به خاطر سپردن این قول و نجات فیلها از اسارتشان تشکر کرد. موش سالخورده خوشحال بود که موش ها توانستند به فیلها کمک کنند و به این ترتیب دین خود را ادا کنند. فیلها و موشها به دوستانی صمیمی تبدیل شدند. آنها از آن پس در صلح و آرامش زندگی کردند.