قصه برای بالا بردن اعتماد بنفس کودکان (زیبا و آموزنده)

این مطلب رو با دوستان خود به اشتراک بگذارید

اگر هر فردی از کودکی اعتماد بنفس و خودباوری داشته باشد، قطعا در زندگی به سعادت می رسد و به پیشرفت های بی نظیری دست می یابد، از این رو والدین عزیز سعی کنید با روش های مختلف به کودک خود اعتماد بنفس و خودباوری و ارزش قائل شدن برای خود را آموزش دهید. همان گونه که داشتن اعتماد به نفس باعث پیشرفت و بهبود عملکرد در زندگی و تحصیلات و شغل می گردد برعکس، نداشتن اعتماد بنفس باعث افسردگی، استرس و اضطراب، افت تحصیلی، از دست دادن موقعیت های شغلی مناسب، ایجاد مشکلات در زندگی و …. می گردد. پس پدر و مادرهای گرامی در کنار آموزش های دیگر حتما اعتماد بنفس و خودباوری را در کودک خود پرورش دهید تا آینده ای روشن و درخشان داشته باشد. همانطور که می دانید کودکان با داستان های زیبا و جالب ارتباط و تعامل خوبی برقرار می کنند، بنابراین شما می توانید با خواندن داستان های کودکانه کوتاه و بلند جذاب اعتماد بنفس را به فرزند خود آموزش دهید. در این پست 2 قصه برای بالا بردن اعتماد بنفس کودکان به شما ارائه می شود، با ما همراه باشید.

داستان برای بالا بردن اعتماد بنفس کودکان جذاب و خواندنی

افزایش اعتماد به نفس در کودکان با راهکارهای عملی نیز ممکن است اما نقش قصه ها و تاثیری که بر بچه ها می گذارند را نباید دست کم گرفت. در زیر 2 داستان زیبا برای آورده ایم که به کودکان شما کمک می کند تا اعتماد بنفس کافی داشته باشند و به آن چه هستند و دارند افتخار کنند.

داستان کودکانه در مورد اعتماد بنفس در کودکان

سینا کوچولو بعضی روزها با مادرش به پارک میرفت، اون خیلی پارک رو دوست داشت ولی هیچوقت توی پارک از کنار مادرش تکون نمی خورد و با بچه ها بازی نمی کرد.

سینا روی دستش یه لکه ی سفید رنگ داشت و خیال میکرد بچه ها با دیدن دستش بهش میخندن و مسخره اش میکنن. بخاطر همین دوست نداشت با بچه ها بازی کند.

تا این که یک روز به مادرش گفت که دیگه دلش نمیخواد به پارک بیاد. مادرش ازش پرسید: ولی چرا سینا جان؟ تو که پارک رو خیلی  دوست داشتی. سینا گفت : میترسم بچه ها دست منو ببینن و بخاطر لکه ی روی دستم من رو مسخره کنن.

مامان سینا بهش گفت: ولی تو که تا حالا با بچه ها بازی نکردی که ببینی مسخره ات میکنن یا نه؟ بعد هم بغلش کرد و گفت فردا با هم میریم با بچه ها بازی می کنیم و تو هم ببینی که مسخره ات نمی کنن و اونا هم دوست دارن با تو بازی کنن.

فردای آن روز دوتایی به پارک رفتن و مامان سینا رفت پیش بچه ها و بهشون سلام کرد و گفت: بچه ها پسر من سینا میخواد با شما دوست بشه و باهاتون بازی کنه.

یکی از بچه ها جلو اومد و گفت: سلام. اسم من علیه. ما تو رو می دیدیم که با مامانت به پارک میای. ولی پیش ما نمیومدی. حالا بیا بریم با بقیه بچه ها آشنا بشیم.

سینا به مامانش نگاه کرد و بعد همراه علی رفت.

بعد از مدتی که مامانش رفت دنبالش دید که سینا با خوشحالی به طرفش دوید و بعد از بغل کردن مادرش بهش گفت که امروز خیلی بهش خوش گذشته و بچه ها اصلا اونو مسخره نکردند. اون خوشحال بود که دوستای خوب و جدیدی پیدا کرده و با اونا بهش خوش میگذرد.

محیط زندگی، کشور، محله، رنگ پوست، لهجه، گویش، پدر و مادر، خواهر و برادر، فامیل ها، زیبایی صورت و ظاهر، بیماری، نقص عضو و … همگی از طرف خدای بزرگ به انسان ها داده شده اند و هیچ انسان ها اختیاری در انتخاب آن ها نداشته اند، لکه روی دست سینا هم نقص عضوی هست که سینا آن را انتخاب نکرده است.

قصه زیبا برای افزایش اعتماد بنفس کودکان

یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نیود.

اون دور دورا توی جنگی سبز و زیبا، مدرسه ای بود که حیوانات جنگل در اون درس می خوندن، همه ی آن ها مدرسه رو دوست داشتند و هر روز با خوشحالی به مدرسه می رفتند، به جز بچه زرافه! که اسمش لولی بود، چون گردنش مثل یک لوله دراز و بلند بود.

لولی تو مدرسه ناراحت بود، اون به خاطر گردنش درازش نمی تونست با بچه ها بازی بکنه! مثلا در بازی قایم موشک نمی تونست جایی برای پنهان شدن پیدا کنه و این باعث خنده ی همه می شد.

روزی تصمیم گرفت گردنش رو با برگ درخت ها بپوشونه، ولی این کار هم فایده ای نداشت. روز دیگر گردنش را خم کرد تا کوتاه تر به نظر بیاد ولی گردن درد گرفت، آرزو می کرد ای کاش گردن اون هم کوتاه و معمولی بود. یک روز که توی حیاط مدرسه یک گوشه ای نشسته بود و بازی بچه ها رو تماشا می کرد، صدای مدیر و ناظم مدرسه یعنی آقای شیر و خانم ببر رو شنید که داشتند با ناراحتی درباره مشکلی با هم حرف می زدند.

آقای شیر گفت: ای کاش می تونستیم راهی پیدا کنیم تا بچه خرس ها هم به مدرسه بیاوریم.

خانم ببر گفت: ولی هیچ راهی وجود ندارد چون بین تپه ای که آن ها روی آن زندگی می کنند و مدرسه، حفره ای پهن و عمیق وجود دارد که بچه خرس ها نمی توانند از آن عبور کنند.

لولی وقتی این حرفارو شنید فکری به سرش زد!

لولی صبح روز بعد قبل از رفتن به مدرسه به سمت تپه رفت و دید سه تا بچه خرس از اونجا با غصه به مدرسه نگاه می کنند. لولی جلو رفت و گردن دراز خود را به طرف آن برد و گفت: روی گردن من بنشینید و محکم اون رو بگیرید تا در حفره نیفتید. بچه خرس ها سوار بر گردن لولی به سلامت به مدرسه رسیدند.

آقای شیر و خانم ببر از لولی تشکر کردند، بچه خرس ها هم خیلی خوشحال بودند. بچه های دیگر هم حالا بیشتر دلشان می خواست با لولی مهربان دوست باشند و با او بازی کنند.

لولی به بچه خرس ها قول داد هر روز صبح به دنبال اون ها بره و بعد از مدرسه هم اون ها رو به خونه برگردونه. اون فهمید که شاید نتونه با گردن درازش در همه بازی ها شرکت کنه یا نتونه خودش رو خوب قایم کنه، اما می تونه با اون کارهای مهمی انجام بده. از اون روز به بعد گردن دراز خودش رو دوست داشت و به اون افتخار می کرد.

نظرات