قصه شنگول و منگول (متن به زبان کودکانه با تصاویر زیبا)

قصه شنگول و منگول یکی از داستان های زیبایی می باشد که برای کودکان بسیار جذاب و جالب است. می خواهیم این داستان را به زبان کودکانه و با تصاویر زیبا برای کودکان بازگو کنیم. تا پایان مقاله همراه ما باشید تا با متن قصه شنگول و منگول به زبان کودکانه با تصاویر زیبا آن آشنا شوید.
قصه شنگول و منگول (متن به زبان کودکانه با تصاویر زیبا)
یکی بود یکی نبود به غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در جنگلی کوچکی بزی زندگی می کرد که به او بز زنگوله پا می گفتند. بز زنگوله پا سه تا بچه داشت به نام های شنگول، منگول و حبه انگور. این سه تا بچه بزغاله با مادر خود در خانه ای زیبا و کوچکی زندگی می کردند. در کی از روزها که بز برای آوردن غذا برای شنگول، منگول و حبه انگور بیرون رفته بود با خبر شد که گرگ دندان تیز و خطرناکی در نزدیکی خانه آنها آمده است و زندگی می کند. او خیلی نگران شد و وقتی به خانه رفت به بچه هایش گفت باید خیلی مراقب خود باشند و اگر کسی در خانه را زد در را برای او باز نکنند و قبل از باز کردن در باید مطمئن شوند که چه کسی پشت در است. فقط و فقط در را باید به روی من باز کنید.

اگر گرگ و شغال آمدند نباید در را برایشان باز کنید.
بچه ها نیز به حرف مادرشان گوش کردند و به او قول دادند که در را برای هیچکس جز مادرشان باز نمی کنند. مادر برای انجام کاری از خانه بیرون رفت کمی بعد باز به در خانه شنگول و منگول آمد و در خانه را زد. بچه ها گفتند چه کسی است؟

گرگ گفت منم منم مادرتان!
شنگول گفت دروغ می گویی مادر ما صدایش نازک است اما صدای تو کلفت است.
گرگ رفت و کمی بعد دوباره برگشت و دوباره در زد. بچه ها گفتد کیه؟ گرگ اینبار صدایش را نازک کرد و گفت منم منم مادرتان!

بچه ها گفتند اگر تو مادر ما هستی باید دستت را از زیر در نشان بدهی.
گرگ دستش را از در نشان داد.
حبه انگور گفت: «دروغ می گی، مادر ما دستش سفیدِ تو دستت سیاهه.»
گرگ رفت به آسیاب و دستش را زد توی کیسه آرد. دستش را سفید کرد و برگشت و همان حرفها را زد.

بچهها این دفعه در را باز کردند.

گرگ یهویی پرید توی خانه.


شنگول و منگول را گرفت و خورد، اما هرچه گشت حبه انگور را پیدا نکرد.


نزدیک غروب بز زنگوله پا از چرا برگشت وقتی به در خانه رسید، دید در باز است، تعجب کرد. بچهها را صدا زد اما جوابی نشنید.

یه دفعه حبه انگور از توی ساعت پرید بیرون و مامان بزی مهربان را بغل کرد و همه چیز را برای مادرش تعریف کرد. مادرش پرسید: «گرگ آمد یا شغال؟»
حبه انگور گفت: «نمی دانم.»

مادر بزی رفت در خانه شغال و گفت: «شنگول و منگول مرا تو خوردی؟»
شغال گفت: «بیا خانه مرا ببین، چیزی توش نیست، شکمم را نگاه کن از گرسنگی به پشتم چسبیده. این کار گرگه. بز رفت خانه گرگ. گرگ هم یک دیگ را آتش کرده بود و داشت برای بچهاش، آش می پخت. بز روی پشت بام شروع کرد به جست و خیز کردن (بالا و پایین پریدن). گرگ سرش را بیرون آورد و فریاد زد:«کیه کیه پشت بام توپ و تاپ می کنه؟! آش بچه های مرا پر از خاک و خل می کنه؟!» بز گفت: «منم منم، بز زنگوله پا کی برده شنگول من؟! کی خورده منگول من؟!

گرگ گفت:«منم منم گرگ تیز دندان من خوردم شنگول تو، من بردم منگول تو، من میام به جنگ تو. «بز گفت:«چه روزی میای به جنگ من؟» گرگ گفت: «روز جمعه. فردا.»
بز آمد به خانه خودش و از آنجا رفت به صحرا علف سیری خورد. روز بعدش رفت پهلوی گاودوش تا شیرش را بدوشد و یک ظرف کره و سرشیر درست کند. وقتی که درست شد، کره و سرشیر را برداشت و برد برای سوهان کار و گفت: شاخ هایم را تیز کن. سوهانکار شاخ بز را تیز کرد. گرگ هم رفت پیش دلاک و گفت: «دندانهای مرا تیز کن.» دلاک گفت: «کو مزدش.» گرگ گفت: مگه مزد هم میخوای.
دلاک گفت:« بله، بدون مزد که نمیشه.» گرگ هم رفت یک انبان (کیسه) برداشت و پر از باد کرد و برای دلاک برد. دلاک تا سرانبان (کیسه) را باز کرد دید همه اش بادِ، اما به روی خودش نیاورد و گفت:«بلایی به سرت در بیارم که تو داستان ها بنویسند

گاز انبر را برداشت و دندان های گرگ را کشید و پنبه جاش گذاشت. فردای آن روز، گرگ و بز وسط میدان آمدند. گفتند که پیش از جنگ باید آب بخوریم. بز پوزش را توی آب فرو برد، اما آب نخورد ولی گرگ آنقدر آب خورد تا شکمش باد کرد و سنگین شد. گرگ و بز به میدان آمدند. بز هم آمد با شاخ تیز و سر و گردن کشیده.
گرگ گفت: «برای من سروکله میکشی. الان نشانت می دم.
گرگ پرید که خرخره بز را بگیرد. اما دندانهای پنبه ای اش از دهانش افتاد بیرون. بز هم به گرگ فرصت نداد. رفت عقب و آمد جلو و با شاخ زد توی پهلوی گرگ تیز دندان. پهلوی گرگ شکافت و شنگول و منگول از شکم گرگ افتادن بیرون.
بز شنگول و منگول را به خانه برد و حبه انگور راهم صدا کرد و گفت: بچهها بعد از این دانا باشید و دشمن را از دوست بشناسید.