خلاصه داستان کدو قلقله زن برای کودکان
داستان کدو قلقله زن درباره پیرزن باهوشی است که با تصمیم و فکرهای درست از دست گرگ فرار می کند. در ادامه این مقاله می خواهیم متن خلاصه داستان کدو قلقله زن را برای کودکان بخوانیم.
خلاصه داستان کدو قلقله زن برای کودکان
داستان کدو قلقله زن درباره با یک پیرزنی است که یک روز تصمیم می گیرد تا به خانه دخترش برود اما در بین راه با حیواناتی برخورد می کند که می خواهند پیرزن را بخورند. او نیز به آنها می گوید که برود غذا بخورد چاق و چله شود بعد بیاید تا آنها او را بخورند. حیوانات نیز شرط او را قبول می کنند. در راه برگشت برای اینکه این حیوانات او را نبینند در کدو بزرگی پنهان می شود اما کدو به سنگ برخورد می کند و باز می شود و گرگ او را می بیند اما پیرزن اهالی روستا را با خبر می کند و همه برای دور کردن گرگ به آنجا می آیند.
داستان کامل کدو قلقله زن
در یک روستا کوچک و زیبا پیرزنی زندگی میکرد که یک روز تمام کارهای خونه اش را انجام داد تا بره خونه دخترش دلش برای دخترش خیلی تنگ شده بود. پیرزن در خانه اش را بست و راه افتاد در مسیر یهو گرگ را سر راهش دید، پرید جلوی پیرزن و گفت:
آهان ننه کجا میری؟ بیا که می خوام گشنمه و میخوام تو رو بخورم.
پیرزن گفت: ای بابا من که پیر و لاغرم بزرا برم خونه دخترم غذا بخورم چاق و چله بشم و بعد بر می گردم تا تو منو بخوری.
گرگ که دید پیرزن حرف درستی میزنه، گفت باشه برو من همینجا منتظرت هستم.
پیرزن خوشحال بود که از خطر جان سالم به در برده است به راهش ادامه تا در وسط راه رسید به پلنگ.
پلنگ کفت: آهای پیرزن کجا میری من خیلی گشنمه بیا تا تو رو بخورم.
پیرزن نیز گفت من پیرم و لاغرم بزار برم خونه دخترم غذا بخورم چاق بشم چله بشم بعد بیا تو منو بخور.
پلنگ گفت: آره خیلی خوبه برو همینجا منتظرم.
پیرزن کمی که جلوتر رفت رسید به شیره.
شیر نیز گفت من گشنمه پیرزن بیا تا تو رو بخورم.
پیرزن همان حرف را تکرار کرد بزار برم چاق بشم و چله بشم بعد بیام تو منو بخور.
آقا شیره هم که دید بد نمی گه، گفت : باشه برو اما من همین جا منتظرم.
خلاصه پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به خونه دخترش. چند روزی را در خونه دخترش موند اما دیگه خسته شد و دلش برای خونه زندگی خودش تنگ شده بود. ولی میدونست که اگر برگرده شیر، پلنگ و گرگه منتظر تا اونو بخورن.
به دخترش گفت برو بازار و یک کدو تنبل بزرگ برای من بخر، دختر رفت بازار و یک کدو بزرگ خرید. پیرزن نشست و داخل کدو را قشنگ خالی کرد. رفت توش نشست و به دخترش گفت منو به سمت خونه قل بده.
کدو و پیرزن قل خوردند و رفتند تا رسیدند به آقا شیره.
شیره گفت: ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن؟
پیرزنه از تو کدو گفت: والله ندیدم بالله ندیدم. به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قِلم بده بزار برم. شیر که متوجه این نشد که پیرزن داستان کدوی قلقله زن ما رو قِلش داد تا به راه خودش ادامه بده.
پیرزن رفت تا رسید به پلنگه، پلنگ گفت ای کدو قلقله زن تو ندیدی یک پیرزن؟ پیرزن گفت والا ندیدم بلا ندیدم به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قِلم بده بزار برم. پس پلنگ هم کدو را قِلش داد و کدو کدو رفت.
کدو رفت تا رسید به گرگه، گرگه گفت ای کدو قلقله زن تو ندیدی یک پیرزن؟ پیرزن از داخل کدو گفت والا ندیدم بلا ندیدم. هولم بده بزار برم.
گرگ کدو را هول داد اما کدو به سنگ بزرگی خورد و شکست، پیرزن از داخل کدو بیرون افتاد.
گرگ گفت: خوب گیرت آوردم. داشتی از چنگ من فرار می کردی؟ الان می خورمت.
پیرزن گفت آقا گرگه منم رفته بودم که بیام شما منو بخوری اما الان رفتن داخل کدو و سر و لباسم کثیف شده. بزار برم خودمو تمیز کنم تا وقتی منو میخوری تمیز باشم.
گرگ که دید پیرزن درست میگه گفت باشه اما منم پشت سرت میام. پیرزن گفت بهتر میدونم چه بلایی سرت بیارم.
پیرزن رفت داخل خانه و از آنجا یک مشت خاکستر آورد و پاشید تو چشم گرگه. گرگ هم فریاد زد و به آسمون رفت همه اهالی روستا صدا را شنیدند و به آنجا آمدند و شروع کردن به زدن و دور کردن گرگ. گرگ هم ترسید و پا به فرار گذاشت.
در آخر پیرزن داستان کدو قلقله زن جان سالم از دست شیر، پلنگ و گرگ به در برد. داستان ما به سر رسید.
شعر داستان کدو قلقله زن
حسنی نگاه کرد و چی دید؟ یک کدوی قلقلهزن!
از تو کدو اومد بیرون، سرخ و سفید یک پیرزنحسنی سلامی کرد و گفت: خاله پیرزن کجا میری؟
تو جنگل سبز و قشنگ، با این کدو چرا میری؟خاله پیرزن گفت: ننه جون گرگ سیاه دنبالمه!
تو این کدو قایم شدم، راه اومدم یه عالمه…!گوشتی نمونده به تنم، من دیگه پیرم پسرم
باید که زود فرار کنم، قِلَم بده تا که برمصدای پای گرگ اومد! خاله پیرزن رفت تو کدو؛
حسنی قِلش داد که بِره، گرگه رسید از روبرو:آهای پسر! اوهوی پسر! تو دوستی یا که دشمنی؟
بگو ببینم زود ندیدی، یک کدو و پیرزنی؟حسنی جواب داد: نه بابا! جان تو اصلا ندیدم
هیچ کدویی اینجا نبود، وقتی من از راه رسیدمگرگ سیاه زوزه کشید: گولم زده این پیرزن!
لقمۀ خامش میکنم، اگر بیاد به چنگ من…حسنی توی دلش میگفت: گرگ سیاه چه نادونه!
خبر نداره پیرزن رسیده سالم به خونه…