داستان جوجه اردک زشت برای کلاس اول

این مطلب رو با دوستان خود به اشتراک بگذارید

داستان جوجه اردک زشت جزو داستان های جالب و زیبایی می باشد که بچه ها خیلی آن را دوست دارند. این داستان پیام های زیادی دارد و به بچه ها یاد می دهد هیچ وقت نباید ظاهر کسی را مسخره کنیم و باعث بشویم کسی از این موضوع اذیت و ناراحت شود. در ادامه می خواهیم با داستان جوجه اردک زشت برای کلاس اول آشنا شویم.

داستان جوجه اردک زشت برای کلاس اول

در یک روز گرم تابستان، اردکی نزدیک برکه ای لانه ای داشت و مدت زیادی بود که تخم کرده بود و منتظر بود تا هر چه زودتر جوجه ارک ها از تخم بیرون بیایند. مدتی که گذشت تخم ها شروع به حرکت و نوک زدن کردند و جوجه اردک ها یکی یکی از تخم بیرون آمدند.

اما یکی از تخم ها که از همه بزرگتر بود هنوز جوجه اردکش بیرون نیامده بود. در همان لحظه اردک پیری که در همان نزدیکی زندگی می کرد به آنجا آمد و به اردک دیگر گفت آن تخم ممکن است تخم بوقلمون باشد زیرا خیلی بزرگ است و شبیه تخم اردک نیست بهتر است آن تخم را رها کنی.

کمی بعد تخم شروع به شکستن کرد و از آن یک جوجه اردک زشت بیرون آمد و اندازه آن نسبت به سایر جوجه اردک ها نیز بزرگتر بود. جوجه اردک ظاهر عجیبی داشت او پرهای خاکستری رنگی داشت و با برادرهایش که پرهای سفید داشتند فرق می کرد.

روز بعد مادر جوجه اردک ها آنها را کنار آب برد تا یکی یکی بتوانند شنا کنند همه جوجه اردک ها روی آب شناور شدند حتی جوجه ادرک زشت هم مانند بقیه این کار را به خوبی انجام داد. سپس پیش اردک پیر رفتند و مادر جوجه اردک ها به او گفت آن یک جوجه اردک است و بوقلمون نیست همه چیز او شبیه اردک است، در همان لحظه بوقلمونی که در آنجا زندگی می کرد گفت: چه جوجه اردک زشتی تا حالا اردکی به این زشتی ندیده بودم.

از آن روز به بعد تازه ماجراهای جوجه اردک شروع شد، همه او را مسخره می کردند و می گفتند که چقدر ظاهر زشتی دارد. هیچکس با او بازی نمی کرد و هیچ دوستی نداشت. حتی برادرهایش نیز با او مهربان نبودند.

گرچه مادر جوجه ادرک سعی می کرد که به او کمک کند تا از این تنهایی بیرون بیاید اما فایده ای نداشت او هر روز تنها و تنهاتر می شد. او احساس خیلی بدی از اتفاق داشت و می دانست که کسی نه او را دوست دارد و نه از او خوشش می آید.

یک شب که خیلی ناراحت بود و از این اوضاع پیش آمده سخته شده بود از مزرعه خارج شد و به سمت جنگل رفت و تا جایی که می توانست دوید. او مسیر زیادی را طی می کرد و اصلا هیچ جایی را نیز نمی شناخت. تا بالاخره به مردابی رسید که اردک های وحشی در آنجا زندگی می کردند. او پشت یک درخت تکیه داد و پنهان شد خیلی سخته شده بود و نفس نفس می زد.

صبح روز بعد که اردک ها در یک نقطه جمع شدند تا پرواز کنند متوجه حضور جوجه اردک شدند و از او پرسیدند تو چه کسی هستی؟ جوجه ادرک گفت من از مزرعه آمده ام. آیا تا به حال جوجه اردکی شبیه به من دیده اید که پرهای خاکستری داشته باشد؟

آنها گفتند تا به حال کسی را شبیه تو ندیده ایم اما مهم نیست اینجا به اندازه کافی جا برای همه است و تو میتوانی در این مرداب بمانی.

جوجه اردک بسیار خوشحال بود از اینکه دیگر پیش حیوانات بی رحم مزرعه نیست و میتواند در آنجا بماند. هوا رو به سردی می رفت و برگ درختان به رنگ نارنجی و زرد درآمده بود. جوجه اردک مشغول پیدا کردن غذا بود که در همان لحظه دو غاز وحشی پرواز کردند و کنار او نشستند.

آنها به جوجه اردک گفتند: سلام دوست داری با ما باشی؟ ما داریم به یک مرداب دیگر سفر می کنیم و در آنجا غازهای زیادی وجود دارند که در کنار هم بتوانیم زندگی کنیم.

جوجه اردک بیار خوشحال شد، ناگهان در همان لحظه صدای شلیک گلوله ای آمد و غاز تیر خورد و به درون مرداب افتاد. یک سگ بزرگ به سمت آنها آمد تا جوجه ادرک را بگیرد، ولی همین که چشمش به او افتاد پشیمان شد و راهش را کج کرد.

جوجه اردک پا به فرار گذات و همین که راه میرفت و نفس نفس می زد گفت: خدایا ممنونم زشت بودن من باعث شد حتی سگ هم حاضر نباشد من را بخورد.

وقتی نزدیک شب شد صدای شلیک کمتر شد و سگ ها نیز رفتند سپس جوجه اردک خودش را دریاچه ای در جنگل رساند. همانطور که باد شدید و سردی می وزید خودش را نزدکی کلبه ای دید که نوری از آن می تابد. از سوراخی که پیدا کرد وارد کلبه شد تا از سرما و باد شدید در امان باشد شب را در آنجا صبح کرد.

داستان جوحه اردک زشت کلاس اول

درون کلبه یک پیرزن به همراه مرغ و گربه اش زندگی می رکردند. صبح که شد پیرزن جوجه اردک را دید و گفت این دیگر چیست و در کلبه من چکار می کند. اردک پیش او ماند ولی بسیار غمگین و ناراحت بود. یک روز به مرغ گفت دلم برای شنا کردن و زندگی در طبیعت تنگ شده است.

روز بعد حوضچه ای را پیدا کرد و کمی در آن شنا کرد. در همان لحظه گروهی از پرندگان که گردنی دراز با پرهای سفید داشتند پرواز می کردند تا به حال پرندگانی به این زیبایی ندیده بود. پیش خودش گفت کاش می توانستم با آنها دوست شوم فکر می کنم آنها به مست جنوب مهاجرت می کنند.

زمستان شد و جوجه اردک در دریاچه مشغول پارو زدن بود تا بتواند مکانی برای زندگی پیدا کند. اما پاهایش از سرما یخ زده بود. کشاورزی او را پیدا کرد و به خانه اش برد. اما بچه های کشاورز جوجه اردک را اذیت می کردند و روزی در خانه را باز گذاشتند و او به سمت بیرون پرید اما توانست از سرمای زمستان جان سالم بدر ببرد. یک روز که در میان نیزارها خوابیده بود آفتابی به رویش تابید که حس خوبی را به او داد با نور آفتاب از خواب بیدار شد و به آسمان پرواز کرد به باغی رسید که حوضچه ای کوچک در وسط آن قرار داشت. سه پرنده بسیار زیبا در آن مشغول شنا بودند اسم آنها قو بود ولی جوجه اردک اسم آنها را نمی دانست.

جوجه ادرک به قوها نزدیک شد و در همان لحظه دو پسر بچه ه در باغ مشغول بازی بودند گفتند نگاه کن یکی دیگر هم آمد این یکی از همه زیباتر است. جوجه اردک در آخر در کنار قوها زندگی می کرد و هرگز فکر نمی کرد روزی آن جوجه اردک زشت تبدیل به قویی زیبا شود. این بود سرگذشت جوجه اردک زشت داستان ما.

نظرات