15 داستان کودکانه خیلی کوتاه (داستان های زیبا و آموزنده کوتاه برای کودکان)
والدین عزیز از طریق داستان های مختلف می توانند بسیاری از مطالب را به کودکان خود آموزش دهند. کودکان همیشه طرفدار داستان های جالب می باشند، بنابراین با انتخاب داستان های کوتاه و زیبا، کودک خود را سرگرم کنید و از طرفی اهمیت قصه گویی برای کودکان را نادیده نگیرید. با خواندن داستان و اتمام آن می توانید برای کودک یک نتیجه گیری کوتاه انجام دهید، این موضوع هم باعث سرگرمی کودک می شود و هم به کودک خود مطلب جدید آموزش داده اید. در این پست مجموعه داستان کودکانه خیلی کوتاه به شما عزیزان ارائه می شود. برای خواندن چند قصه کودکانه کوتاه همراه مینویسم باشید.
داستان های جذاب و خیلی کوتاه برای کودکان
اگر کودک شما معمولا مشغول باز یو جنب و جوش است بهتر است از هر فرصت کوتاهی که پیدا می کنید استفاده کنید و یک داستان کوتاه کودکانه برای او تعریف کنید تا از شنیدن آن خسته نشود. در ادامه چند داستان خیلی کوتاه کودکانه برای شما گردآوری شده که امیدواریم کودک شما از شنیدن آن لذت ببرد.
از مجموعه داستان کوتاه آموزنده برای کودکان نیز دیدن فرمایید.
قصه کودکانه کوتاه شغال دانا
در یک جنگل زیبا کلاغی به همراه جوجه هایش روی درختی زندگی می کرد. کلاغ مشکل بزرگی داشت و آن این بود که هر وقت تخم میگذاشت ماری که در آن نزدیکی زندگی میکرد آن تخم را می خورد. کلاغ از این قضیه خیلی ناراحت بود به همین دلیل تصمیم گرفت این مشکل را برای همیشه حل کند. کلاغ پیش دوستش شغال رفت و از او خواست تا به او کمک کند. شغال نقشه ای کشید و به کلاغ یاد داد که چگونه مشکلش را حل کند. کلاغ به خانه زنی در آن نزدیکی ها رفت و همین که زن انگشترش را برای شستن لباس ها درآورد آن را دزدید و سریع پرواز کرد. مردم که شاهد ماجرا بودند کلاغ را دنبال کردند تا به لانه اش رسیدند. کلاغ انگشتر را به زمین انداخت و مار بلافاصله آن را برداشت. مردم بر سر مار ریختند و چوب آنقدر مار را زدند تا او را کشتند.
داستان کوتاه سیندرلا
سیندلا دختر زیبایی بود که با نامادری و دو دخترش زندگی می کرد آن ها رفتار خوبی با سیندرلا نداشتند و همه کارهای سخت را به عهده او میگذاشتند. روزی سیندرلا نامه حاکم شهر را در خانه دید که همه دختران شهر را به جشنی دعوت کرده تا برای پسرش همسر مناسبی انتخاب کند. سیندرلا تصمیم گرفت در این مهمانی شرکت کند. نامادری و دخترانش او را مسخره کردند و گفتند با چه لباسی میخواهی در این مهمانی شرکت کنی. سیندرلا لباس قدیمی مادرش را به کمک موش هایی که با او دوست بودند به شکل زیبایی درآورد و فرشته مهربان با عصای جادویی اش سیندرلا را بسیار زیباتر از قبل کرد و به او یک کالسکه زیبا داد. فرشته به سیندرلا گفت که فقط تا 12 شب وقت دارد و بعد از آن لباس، کالسکه و همه چیز به شکل اول برمیگردد.
وقتی خواهران ناتنی سیندرلا او را دیدند به او حسودی کردند که انقدر زیبا شده است. پسر حاکم از بین همه دختران مهمانی از سیندرلا خوشش آمد و تا آخر مهمانی با او رقصید. سیندرلا یکدفعه دید که ساعت دارد 12 می شود سریع شروع به دویدن کرد تا از آنجا دور شود. پسر حاکم به دنبال سیندرلا دوید اما جز لنگه کفش سیندرلا چیزی نصیبش نشد.
از روز بعد پسر حاکم همه نیروهایش را بسیج کرد تا صاحب لنگه کفش را پیدا کنند. همه دختران سعی میکردند تا به نحوی کفش را به پایشان کنند اما کفش درست اندازه پای سیندرلا بود. پسر حاکم گفت این همان دختری است که من او را به عنوان همسر خودم انتخاب می کنم. سیندرلا و پسر حاکم ازدواج کردند و تا آخر عمر خوشبخت شدند.
داستان کوتاه کودکانه جوجه اردک زشت
در یک برکه زیبا مامان اردکه 6 تا تخم داشت که یکی از آن ها بزرگتر از بقیه بود. وقتی جوجه ها از تخم بیرون آمدند مامان اردکه دید که همه جوجه هایش سفید هستند به جز یکی از آن ها که سیاه و زشت بود. جوجه اردک زشت قصه ما همیشه تنها بود و همه از او دوری میکردند. او خیلی ناراحت بود روزهای زیادی را در تنهایی سپری کرد و از خانه خارج نشد. روزی از لانه خودش خارج شد و نزدیک برکه رفت و در آب برکه یک پرنده زیبای سفید دید. گفت خوش به حالت که انقدر سفید و زیبایی اسمت چیست؟ پرنده زیبا جواب نداد جوجه اردک زشت دید که پرنده زیبا حرکات او را تقلید می کند. در کمال تعجب فهمید پرنده زیبای درون برکه خودش است. جوجه اردک زشت در واقع از اول قو بوده و به اشتباه در کنار تخم های دیگر اردک قرار گرفته بوده.
از این داستان نتیجه میگیرم که اول هیچ کس را مسخره نکنیم و دوم اینکه هیچ کس از آینده خودش خبر ندارد و ممکن است اتفاقی بیفتد که زندگیمان زیر و رو شود.
قصه کوتاه لاک پشت و مرغابی
يكي بود يكي نبود، غيراز خداي مهربون هيچكس نبود. در برکه ای زیبا و کوچک دو مرغابی و یک لاک پشت زندگی می کردند آن ها دوستان خوبی برای هم بودند. روزی برکه خشک شد و مرغابی ها تصمیم گرفتند از آن برکه به جای دیگری بروند. لاک پشت ناراحت شد و گفت من هم می خواهم با شما بیایم اما من نمی توانم مثل شما پرواز کنم. مرغابی ها که خیلی دوست داشتند لاک پشت هم همراه آن ها باشد فکری به سرشان زد و گفتند ما راه حلی پیدا کرده ایم که تو هم میتوانی با ما بیایی اما باید به حرف ما گوش بدهی. لاک پشت گفت باشد هرچه بگویید گوش می دهم. مرغابی ها چوبی را آوردند و دو طرف آن را گرفتند و به لاک پشت گفتند تو هم این چوب را با دهانت بگیر آن وقت می توانی با ما پرواز کنی اما اگر کسی چیزی گفت و از اینکه تو داری پرواز می کنی تعجب کرد نباید جواب آن ها را بدهی. لاک پشت قبول کرد.
لاک پشت و مرغابی ها شروع به پرواز کردند و هر کسی که آن ها را می دید تعجب می کرد و می گفت ببینید لاک پشت دارد پرواز می کند. لاک پشت خیلی مقاومت کرد که حرف نزند اما نتوانست و بلاخره دهانش را باز کرد و گفت: “تا کور شود هر آنکه نتواند دید” به محض اینکه دهانش را باز کرد به زمین افتاد و مرد.
داستان کوتاه شیر و خرگوش
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. در یه جنگل زیبا حیوونهای زیادی زندگی می کردند. همه حیوون ها با هم خوب بودند به جز آقا شیره که باید هر روز یکی از حیوونا رو شکار می کرد و میخورد. حیوونای دیگه هر روز با استرس از خواب بیدار می شدن که نکنه آقا شیره امروز بخواد ما رو بخوره. یه روز حیوونا دور هم جمع شدن و گفتن باید یه فکری کنیم که از این وضع خلاص بشیم.
اون ها رفتن پیش شیر و گفتن ما یه فکری کردیم که هم تو راحتتر بشی هم ما هر روز نترسیم که قراره خورده بشیم. گفتن ما هر روز قرعه کشی میکنیم و خودمون از بین خودمون یکی رو میاریم تا تو بخوری و سیر بشی. شیره پیشنهاد حیوونهای جنگل رو قبول کرد. بعد از چند روز اسم خرگوش از توی قرعه کشی درومد. خرگوش باهوش یکم دیرتر رفت پیش شیره، دید که خیلی عصبانی و گرسنه است. شیر گفت چرا امروز غذام انقدر دیر شده. خرگوش گفت: حیوونها همراه من خرگوش دیگه ای فرستاده بودند. وقتی داشتم می اومدم، یه شیر دیگه توی راه ما رو دید و اون خرگوش رو از من گرفت. من بهش گفتم: اون خرگوش غذای شما هست، ولی اون شیره توجهی نکرد و عصبانی گفت: من از همه قوی ترم و این خرگوش هم حق منه. منم خیلی سریع از اونجا اومدم تا به شما خبر بدم و بهتون بگم که یه شیر دیگه هم همین نزدیکیا زندگی می کنه.
شیر گفت: جای اون شیر رو به من نشون بده. خرگوش هم شیره رو تا نزدیک یه چاه بزرگ برد. خرگوش گفت: توی این چاهه. اگه تو منو بغل کنی اونو بهت نشون میدم. آقا شیره خرگوش رو بغل کرد و توی چاه رو نگاه کرد. شیر وقتی عکس خودشونو توی آب چاه دید، خرگوش را گذاشت پایین و خودش پرید توی چاه و …
داستان خیلی کوتاه خورشید و باد برای کودکان
یک روز باد و خورشید سر این که کدام یک قو یتر است باهم بحث می کردند. آخر سر تصمیم گرفتند با هم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است.
مردی داشت از آن حوالی رد میشد خورشید گفت: “بیا ببینیم کدام از یک ما می تواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟”
باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند. باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.
بعد نوبت خورشید شد. قدرتش را جمع کرد و شروع کردن به تابیدن. خورشید انقدر تابید و آفتاب را پهن کرد روی زمین، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.
خورشید در مسابقه برنده شد.
داستان خیلی کوتاه آموزنده برای کودکان، یک کلاغ چهل کلاغ
ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود. روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد. یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت: عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری و ننه کلاغه پرواز کرد و رفت.
هنوز مدتی از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ بازیگوش با خودش فکر کرد که می تواند پرواز کند و سعی کرد که بپرد ولی نتوانست خوب بال و پر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد.
همان موقع یک کلاغ از اونجا رد میشد، چشمش به بچه کلاغه افتاد و متوجه شد که بچه کلاغ نیاز به کمک دارد. او رفت که بقیه را خبر کند و ازشان کمک بخواهد. پنج کلاغ را دید که روی شاخه ای نشسته اند گفت: چرا نشسته اید که جوجه کلاغه از بالای درخت افتاده. کلاغ ها هم پرواز کردند تا بقیه را خبر کنند.
تا این که کلاغ دهمی گفت: جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم نوکش شکسته. و همینطور کلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند.
کلاغ بیستمی گفت: کمک کنید چون جوجه کلاغه از درخت افتاده و نوک و بالش شکسته.
همینطور کلاغ ها به هم خبر دادند تا به کلاغ چهلمی رسید و گفت: ای داد وبیداد جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم که مرده.
همه با آه و زاری رفتند که خانم کلاغه را دلداری بدهند. وقتی اونجا رسیدند، دیدند، ننه کلاغه تلاش می کند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد.
کلاغ ها فهمیدند که اشتباه کردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را که ندیده اند باور نکنند. از اون به بعد این یک ضرب المثل شده و هرگاه یک خبر از افراد زیادی نقل شود بطوری که به صورت نادرست در آید، می گویند خبر که یک کلاغ، چهل کلاغ شده است.
نتیجه: پس نباید به سخنی که توسط افراد زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان کرد زیرا ممکن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد.
داستان زیبا و خیلی کوتاه کودکانه: اتحاد پرنده ها
یکی بود یکی نبود توی یک جنگل زیبا روی یک درخت قشنگ یک لانه پرنده بود، در لانه سه تا تخم زرد بود. وقتی پرنده زرد روی تخم ها خوابید پرنده جفت برای او غذا می آورد چند روزی گذشت جوجه ها از توی تخم بیرون آمدند اول خیلی قشنگ نبودند، جایی را هم نمی دیدند فقط دهانشان را باز می کردند و خانم پرنده و آقای پرنده برای آن ها غذا می آوردند.
آن ها با اتحاد و همکاری جوجه ها را بزرگ کردند و زمان یاد دادن کارهایی شد که معمولا پرنده ها به بچه هایشان یاد می دهند، خانم پرنده پرید پایین و یک تکه چوب را با منقار گرفت و پرید روی درخت جوجه ها هر کدام می خواستند به تنهایی یک شاخه چوب بزرگ را بالا بیاورند یکی می گفت من قوی ترم الان بلندش می کنم یکی دیگر می گفت خودم بلندش می کنم دعوا بالا گرفت و شروع کردند به هم نوک زدن خانم پرنده مهربون گفت: جوجه های قشنگ و با نمک من بیایید اینجا کارتون دارم.
پرنده مادر به آن ها گفت: دعوا نکنید شما برادر و خواهر هستید، همیشه با هم و در کنار هم باشید.
به این مورچه های کوچک نگاه کنید، آن دانه ای که می برند مگر نه این که چندین برابر قد و قواره آن هاست ولی آن ها با اتحاد و همدلی و انسجامی که دارند با هم دانه را بلند می کنند و همه در یک جهت حرکت می کنند در حالی که اگر این طرف و آن طرف می رفتند هرگز موفق به بردن دانه نمی شدند.
کاری را انجام دهید که از عهده آن برآیید. حالا عزیزانم ببینم که چه می کنید. بعد هر سه پرنده با هم متحد شدند و آن تکه چوب را از زمین بلند کردند و پیش مامان پرنده نشستند و مامان پرنده گفت آفرین و آن ها را در آغوش گرفت.
آن ها از مورچه ها یاد گرفتند که با هم متحد باشند تا توان انجام کارها را پیدا کنند.
داستان کوتاه و جالب کودکانه تمساح حریص
در نزدیکی دهکده ای، یک برکه ای وجود داشت که در آن یک تمساح حریص زندگی می کرد، روزی یک پسر کوچک را در نزدیکی برکه دید که مقداری گوشت در دستانش داشت. تمساح تصمیم گرفت هم پسرک را بخورد و هم گوشتی که در دستانش بود. بنابراین با لحنی آرام و فریبنده به پسر کوچولو گفت: ” اوه پسر کوچولو! گوشت را به من می دهید من بسیار گرسنه هستم.”
پسر کوچولو گفت: اوه نه شما مرا خواهید خورد.
تمساح گفت: قول می دهم، شما را نخورم.
پسر کوچولو نزدیک تمساح رفت تا گوشت را به او بدهد اما تمساح با زیرکی بازوی پسرک را در دهانش گرفت.
یک خرگوش که در آن نزدیکی بود ماجرا را دید و خواست به پسر کمک کند، بنابراین به نزدیکی آن ها رفت و تمساح وقتی خرگوش را دید، پیش خود فکر کرد که بهتر است اول خرگوش را بخورد و بعد سراغ پسر بچه برود بنابراین بازوی پسر بچه را رها کرد و پس از آن، پسر بچه و خرگوش به سرعت فرار کردند و تمساح حیله گر به خواسته اش نرسید.
داستان جغد دانا، خیلی کوتاه برای کودکان
جغد پیری بود که روی درخت بلوطی زندگی می کرد. جغد هر روز اتفاقاتی که دور و برش می افتاد را تماشا می کرد.
دیروز پسری را دید که به پیرمردی کمک کرد و سبد سنگینش را تا منزلش برد.
امروز دختری را دید که سر مادرش داد میزد.
هر چقدر بیشتر می دید، کمتر حرف میزد.
هر چقدر کمتر حرف میزد، بیشتر میشنید.
میشنید که مردم حرف میزنند و قصه می گویند.
شنید که زنی میگفت، فیلی از روی دیوار پریده است.
شنید که مردی میگفت، هرگز اشتباه نکرده است.
او درباره ی همه ی آدم ها شنیده بود.
بعضی آدم ها بهتر شده بودند و بعضی بدتر.
اما جغد هر روز دانا و داناتر شده بود.
نتیجه: آدم ها هم با شنیدن داناتر می شوند. هر آدمی باید هر آنچه در دنیای اطرافش هست را ببینه و بشنود چون روزی پیش میاد که بیشتر با دنیای اطرافش ارتباط پیدا می کند، پس باید بتواند از پس مشکلاتش بر بیاد.
داستان کوتاه گربه های نامنظم و شلخته برای بچه ها
تو خونه ی گربه ها هیچی سر جاش نیست. مثلا اگه ناخنگیر لازم باشه معلوم نیست باید تو یخچال دنبالش گشت یا تو جعبه ی داروها یا …
مثلا همین دیروز همه ی وسایل خونه با نخ به هم بسته شده بودند. اگه بابا گربه ها می خواست شلوارشو برداره میز هم باهاش بلند می شد. تلویزیون هم تکون می خورد. آخه بچه گربه شون می خواسته با کلاف نخ بازی کنه. انقدر این نخ ها رو باز کرده و به هم ریخته بود که دیگه سر و تهش معلوم نبود. فقط دور همه چیز نخ بسته شده بود.
همین ظهری دُم مامان گربه به یکی از نخ ها گیر کرد. بابا گربه هر چی سعی کرد نمی تونست دُم مامان گربه رو باز کنه. نزدیک بود دمش کنده بشه.
به خاطر همین تو خونه ی گربه ها همه اش اعصاب همه خورده. مامان گربه از صبح تا شب هی جیغ می زنه . بچه گربه ها هم هی با هم جیغ و داد می کنن. بابا گربه هم اعصابش خورد می شه از خونه می ره بیرون. آخه این که نمی شه خونه. اَه … اَه … اَه…
باید همه با هم نظم و انضباط داشته باشن. بچه گربه ها باید تو اتاق خودشون بازی کنن. وقتی می خوان با یه اسباب بازی بازی کنن اول باید اسباب بازی های قبلی رو سر جاش بذارن. تازه باید تو تمیز کردن خونه هم به مامان گربه کمک کنن.
مامان گربه هم باید برای همه چیز یه جای مشخص درست کنه. بابا گربه هم باید برای تمیز کردن خونه کمک کنه.
حالا که فعلا اول همه باید یه فکری برای این نخ های گوریده به هم بکنن. بچه گربه ها مشغول جمع کردن نخ ها شدن. اما هنوز همه ی نخ ها جمع نشده بودن که دوباره همه چی یادشون رفت و تو همون اوضاع دعواشون شد و پریدن به هم. الان دیگه بعید نیست دٌمها شون هم به هم گره بخوره.
اصلا ولشون کن … خونه ی گربه ها هیچ وقت تمیز و مرتب نمی شه. بذار همیشه با هم دعوا کنن و جیغ بزنن. هر وقت گربه های خوبی شدن یه سری به خونه شون می زنیم.
داستان خیلی کوتاه کودکانه خروس، گربه و موش
روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده. همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید. اون که تا حالا خروس ندیده بود، با خودش گفت: “وای چه موجود ترسناکی! عجب نوک و تاج بزرگی! حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم.”
بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.
کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید. اون تا حالا گربه هم ندیده بود. پیش خودش گفت: “این چقد حیوون خوشگلیه! عجب چشمایی داره. چقدر دمش خوشرنگه.”
همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد. موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.
مادرش بهش گفت: “ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی! اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن! اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده. خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست. اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده. گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم.”
موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.
داستان زیبا و کودکانه خیلی کوتاه نجات خانواده گنجشک
یکی بود یکی نبود. توی جنگل های شمال ایران کنار یک رودخانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتر پدر و کبوتر مادری با جوجه هایشان روی آن درخت زندگی میکردند. هر چه جوجهها بزرگتر میشدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.
یک روز که جوجهها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجهها نشست. جوجهها که تا به حال هیچ پرندهای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند و مثلا پنهان شدند.
گنجشک گفت: چرا از من میترسید؟ به من میگن گنجشک منم بچههایی مثل شما دارم و آمدم برایشان غذا پیدا کنم. آنها کرمهایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند.
آنها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال میزنی و پرواز میکنی.
گنجشک گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده تا با آنها به هرجایی که میخواهم پرواز کنم و از نعمتهای خدا برای خودم و بچههایم غذا تهیه کنم. بعد از رفتن گنجشک و برگشتن پدر و مادر کبوتر، جوجهها داستان را برای بابا و مامان تعریف کردند.
فردای همان روز وقتی پدر و مادر کبوتر در حال رفتن به دنبال غذا بودند یک مرتبه دیدند عقابی به لانهی گنجشک برای شکار گنجشک کوچولوها حمله ور میشود.
پدر و مادر جوجهها خیلی سریع برای حفاظت از گنجشکها فریاد زدند: خطررر خطرر،
و در همان لحظه سگ مهربانی که روی شاخه بود خودش را روی لانهی گنجشکها انداخت و با پنجههای خود به بالهای پرنده شکاری ضربه زد تا پرنده را دور کند. با این حرکت او عقاب تسلیم شد و پرواز کرد و رفت.
وقتی گنجشک مادر برگشت همه برای او ماجرا را تعریف کردند. گنجشک مادر از کبوترها و سگ برای نجات جان بچههایش بسیار تشکر کرد. سگ پدر با اینکه کمی زخمی شده بود، ولی خوشحال بود که توانسته گنجشک کوچولوهای همسایه را نجات بدهد.
از جایش بلند شد و گفت: منم سه تا بچه دارم و دلم نمیخواد به خانوادهی عزیزم هیچ آسیبی برسه. برای همین از خانوادهی شما هم حفاظت کردم.
داستان آموزنده بسیار کوتاه: چشمه شگفت انگیز و جادویی
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی میکرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمهای شگفت انگیز و جادویی رسید.
خرگوش میخواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر که از این آب بنوشد کوچک میشود. اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید. خرگوش به اندازهی یک مورچه، کوچک شد.
خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش میکنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم.
زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولی تو توجه نکردی.
خرگوش پرسید: حالا چه کار کنم؟
زنبورگفت: تو باید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی. خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.
خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم؟
زنبور گفت: تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی.
خرگوش شروع به خواندن معما کرد.
معمای اول این بود: آن چیست که گریه میکند، اما چشم ندارد؟
خرگوش نشست و فکر کرد. ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است.
با گفتن این حرف خرگوش، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود کنار رفت و آنها داخل یک راهرو شدند ولی انتهای راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود.
معما این بود: آن چیست که جان ندارد، ولی دنبال جاندار میگردد؟
خرگوش باز هم فکرکرد و گفت: فهمیدم تفنگ است.
با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم کنار رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد. زنبور به خرگوش گفت: تو باید به درون غار بروی. خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمهای دید که شبیه چشمه جادویی بود.
زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی. خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.
زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی؟
خرگوش گفت: بله. من باید به تو اعتماد میکردم و، چون مرا آگاه کرده بودی نباید از آب چشمه مینوشیدم.
من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه بزرگتران توجه کنم و به حرف آنها اعتماد کنم تا دچار مشکلی نشوم. آری راز چشمه اعتماد بود.
داستان کوتاه کودکانه: داستان گنجشک فراموش کار
سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز، روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت، گنجشکی زندگی می کرد.
گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود. صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد. اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود.
او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده کرده است. او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود . او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید اما قو نمی دانست.
او رفت و رفت تا به یک روستا رسید. خیلی خسته شده بود . روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند. تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد.
ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود. احساس کرد یک نفر به طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید .
از بالا دید دختر بچه ای با یک مشت دانه به طرف او می آید .
دخترک به او گفت: « چی شده گنجشک کوچولو؟ » از من نترس. من می خواهم با تو دوست بشوم برایت غذا آورده ام.
گنجشک گفت : « یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی ؟ »
دخترک گفت : « معلوم است که نمی خواهم! »
گنجشک گفت : « من راه خانه ام را گم کرده ام.
دخترک گفت : « من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی،
سپس از گنجشک پرسید : « آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟ »
گنجشک جواب داد : در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ .
دخترک گفت : « با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی .
دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند. و بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانه ی گنجشک کوچولو را پیدا کند.
گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگرگم نشود.
همچنین بخوانید: