12 داستان کوتاه معروف جهان
برای افرادی که به کتاب خواندن علاقه دارند اما اوقات فراغت زیادی ندارند، خواندن داستان های کوتاه می تواند بسیار جذاب و مفید باشد. داستان کوتاه، ماجرایی خلاصه و کوتاه می باشد که برشی از یکی ماجرا را به تصویر می کشد و حاوی پیام مهمی می باشد. در این مطلب مجموعه ای از داستان های کوتاه معروف دنیا را با شما به اشتراک گذاشته ایم که می توانید از خواندن انها لذت ببرید.
معروف ترین داستان های کوتاه جهان
داستان کوتاه، باید کوتاه باشد و خواننده را خسته نکند، اما این کوتاهی حد مشخصی ندارد. آنتوان چخوف، ارنست همینگوی و ادگار آلن پو از معروف ترین نویسنده های داستان کوتاه در جهان هستند. در ایران نیز سیمین دانشور، جلال آل احمد، نادر ابراهیمی و صادق هدایت در نوشتن داستان کوتاه مهارت ویژه ای داشتند. در ادامه با زیباترین داستان های کوتاه معروف دنیا همراه مینویسم باشید.
من با خدا غذا خوردم؛ یکی از زیباترین داستان های کوتاه معروف جهان
پسرکی بود که می خواست خدا را ملاقات کند، او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد. چند کوچه آنطرف تر به یک پارک رسید، پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می رسید، پسرک هم احساس گرسنگی می کرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آن ها تمام بعد از ظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند، بی آنکه کلمه ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد، پسرک فهمید که باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت، پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد. وقتی پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب کجا بودی؟ پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید، جواب داد: پیش خدا! پیرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پیرش با تعجب پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟ پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم!
قهرمان
رابرت داینس زو قهرمان ورزش گلف آرژانتین زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود. در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه ، زنی به سوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد. زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ازدست خواهد رفت. قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.
هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت: ساده لوح! خبر جالبی برات دارم، آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده. اون به تو کلک زده دوست من!
رابرت با خوشحالی جواب داد: “خدا را شکر! پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده! این که خیلی عالیه”
درویش و زاهد و دخترک کنار رودخانه
زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.
دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:
«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.»
درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»
بادکنک ها
در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود.بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد.سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را رها کرد.بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.پسرکی سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود.تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید:
ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت ؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت :
” پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد”
پُل
پلی بودم سخت و سرد، گسترده به روی یک پرتگاه. این سو پاها و آنسو دستهایم را در زمین فرو برده بودم، چنگ در گِل ترد انداخته بودم که پابرجا بمانم. دامن بالاپوشم در دو سو به دست باد پیچ و تاب میخورد. در اعماق پرتگاه، آبِ سردِ جویبارِ قزلآلا خروشان میگذشت. هیچ مسافری به آن ارتفاعات صعبالعبور راه گم نمیکرد. هنوز چنین پلی در نقشه ثبت نشده بود. بدین سان، گسترده بر پرتگاه، انتظار میکشیدم، به ناچار میبایست انتظار میکشیدم. هیچ پلی نمیتواند بیآنکه فرو ریزد به پل بودن خود پایان دهد.
یک بار حدود شامگاه – نخستین شامگاه بود یا هزارمین، نمیدانم – اندیشههایم پیوسته درهم و آشفته بود و دایرهوار در گردش. حدود شامگاهی در تابستان، جویبار تیرهتر از همیشه جاری بود. ناگهان صدای گامهای مردی را شنیدم! به سوی من، به سوی من. – ای پل، اندام خود را خوب بگستران، کمر راست کن، ای الوار بیحفاظ، کسی را که به دست تو سپرده شده حفظ کن. بیآنکه خود دریابد، ضعف و دودلی را از گامهایش دور کن، و اگر تعادل از دست داد، پا پیش بگذار و همچون خدای کوهستان او را به ساحل پرتاب کن.
مرد از راه رسید، با نوک آهنی عصای خود به تنم سیخ زد؛ سپس با آن دامن بالاپوشم را جمع کرد و به روی من انداخت. نوک عصا را به میان موهای پرپشتم فرو برد و درحالیکه احتمالاً به اینسو و آنسو چشم میگرداند، آن را مدتی میان موهایم نگه داشت. اما بعد – در خیال خود میدیدم که از کوه و دره گذشته است که – ناگهان با هر دو پا به روی تنم جست زد. از دردی جانکاه وحشتزده به خود آمدم، بیخبر از همهجا. این چه کسی بود؟ یک کودک؟ یک رؤیا؟ یک راهزن؟ کسی که خیال خودکشی داشت؟ یک وسوسهگر؟ یک ویرانگر؟ سپس سر گرداندم که او را ببینم. _ پل سر میگرداند! اما هنوز به درستی سر نگردانده بودم که فرو ریختنم آغاز شد، فرو ریختم، به یک آن از هم گسستم و قلوه سنگهای تیزی که همیشه آرام و بیآزار از درون آبِ جاری چشم به من میدوختد، تنم را تکهپاره کردند.
دسته گل
روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی ها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی نهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ای از آن چشم برنمی داشت. زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق این گل ها شده ای. آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد. دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن سوی خیابان رفت و کنار نزدیک در ورودی نشست.
پنجره بیمارستان
دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند. ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آن ها ساعت ها با هم صحبت میکردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید، برای هم اتاقیش توصیف می کرد. پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت. مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بیرون، زیبیایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد، هم اتاقیش جشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و روحی تازه می گرفت. روزها و هفته ها سپری شد. تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد. مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره می توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب، با یک دیوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می کرده است. پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد کاملا نابینا بود!
عشق از دست رفته
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت کرده داشت می پژمرد.
قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه،عصبی، طاقتم تمام شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، با پا لهش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهایم، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم می امد..
برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم.از خیابان میگذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنه ی چکمههاش را میشنیدم.
میدوید صِدام میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، باز کرده ، صدای بووق ترمزی شدید و فریاد – نالهای کوتاه- شنیدم ریخت تو گوشهام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بهِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترسخورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم مبهوت. گیج. مَنگ. هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت روو ساعت خودم ساعت چهار و چهل و پنچ دقیقه بود .آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه!
گیجْ – درب و داغانْ نِگا ساعتِ رانندهی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود.
خوشحالی
حدود نيمههای شب بود.
دميتریكولدارف، هيجان زده و آشفته مو، ديوانه وار به آپارتمان پدر و مادرش دويد و تمام اتاقها را با عجله زير پا گذاشت. در اين ساعت، والدين او قصد داشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز كشيده و گرم خواندن آخرين صفحهی يك رمان بود. برادران دبيرستانیاش خواب بودند.
پدر و مادرش متعجبانه پرسيدند:
ــ تا اين وقت شب كجا بودی؟ چهات شده؟
ــ وای كه نپرسيد! اصلاً فكرش را نمیكردم! انتظارش را نداشتم! حتی … حتی باور كردنی نيست!
بلند بلند خنديد و از آنجايی كه رمق نداشت سرپا بايستد، رویمبل نشست و ادامه داد:
ــ باور نكردنی! تصورش را هم نمیتوانيد بكنيد. اينهاش، نگاش كنيد!
خواهرش از تخت به زير جست، پتويی روی شانههايش افكند و به طرف او رفت. برادران محصلش هم از خواب بيدار شدند.
ــ آخر چهات شده ؟ رنگت چرا پريده ؟
ــ از بس كه خوشحالم، مادر جان! حالا ديگر در سراسر روسيه مرا میشناسند! سراسر روسيه! تا امروز فقط شما خبر داشتيد كه در اين دار دنيا كارمند دون پايه ای به اسم دميتری كولدارف وجود خارجی دارد! اما حالا سراسر روسيه از وجود من خبردار شده است! مادر جانم! وای خداي من!
با عجله از روی مبل بلند شد ، بار ديگر همه ی اتاقهای آپارتمان را به زير پا كشيد و دوباره نشست.
ــ بالاخره نگفتی چه اتفاقي افتاده ؟ درست حرف بزن ؟
ــ زندگي شماها به زندگی حيوانات وحشی میماند ، نه روزنامه میخوانيد، نه از اخبار خبر داريد، حال آنكه روزنامه ها پر از خبرهای جالب است! تا اتفاقی میافتد فوری چاپش میكنند. هيچ چيزی مخفی نمیماند! وای كه چقدر خوشبختم! خدای من! مگر غير از اين است كه روزنامه ها فقط از آدم های سرشناس مینويسند؟ … ولی حالا، راجع به من هم نوشته اند!
ــ نه بابا! ببينمش!
رنگ از صورت پدر پريد. مادر، نگاه خود را به شمايل مقدسين دوخت و صليب بر سينه رسم كرد. برادران دبيرستانیاش از جای خود پریدند و با پيراهن خواب های كوتاه به برادر بزرگشان نزديك شدند.
ــ آره، راجع به من نوشته اند! حالا ديگر همه ی مردم روسيه، مرا میشناسند! مادر جان، اين روزنامه را مثل يك يادگاری در گوشه ا ی مخفی كنيد! گاهی اوقات بايد بخوانيمش. بفرماييد ، نگاش كنيد!
روزنامه ای را از جيب در آورد و آن را به دست پدر داد. آنگاه انگشت خود را به قسمتي از روزنامه كه با مداد آبیرنگ، خطي به دور خبری كشيده بود، فشرد و گفت:
ــ بخوانيدش!
پدر ، عينك بر چشم نهاد.
ــ معطل چی هستيد ؟ بخوانيدش!
مادر، باز نگاه خود را به شمايل مقدسين دوخت و صليب بر سينه رسم كرد. پدر سرفه ای كرد و مشغول خواندن شد: « در تاريخ ۲۹دسامبر ، مقارن ساعت ۲۳، دميتری كولدارف … »
ــ مي بينيد ؟ ديديد ؟ ادامه اش بدهيد!
ــ « … دميتری كولدارف كارمند دون پايه ی دولت ، هنگام خروج از مغازه ی آبجو فروشی واقع در مالايا برونا (ساختمان متعلق به آقای كوزيخين) به علت مستی … »
ــ مي دانيد با سيمون پترويچ رفته بوديم آبجو بزنيم … می بينيد ؟ جزء به جزء نوشته اند! ادامه اش بدهيد! ادامه!
ــ « … به علت مستی، تعادل خود را از دست داد، سكندری رفت و به زير پاهای اسب سورتمه ی ايوان دروتف كه در همان محل متوقف بود، افتاد. سورچی مذكور اهل روستای دوريكين از توابع بخش يوخوسكي است. اسب وحشت زده از روی كارمند فوق الذكر جهيد و سورتمه را كه يكي از تجار رده ی ۲مسكو به اسم استپان لوكف سرنشين آن بود، از روي بدن شخص مزبور، عبور داد. اسب رميده، بعد از طی مسافتی توسط سرايدارهای ساختمان های همان خيابان، مهار شد. كولدارف كه به حالت اغما افتاده بود ، به كلانتری منتقل گرديد و تحت معاينه ی پزشكی قرار گرفت. ضربه ی وارده به پشت گردن او … »
ــ پسِ گردنم، پدر، به مال بند اسب خورده بود . بخوانيدش؛ ادامه اش بدهيد!
ــ « … به پشت گردن او ، ضربه ی سطحی تشخيص داده شده است. كمكهاي ضروری پزشكي، بعد از تنظيم صورت مجلس و تشكيل پرونده، در اختيار مصدوم قرار داده شد »
ــ دكتر براي پس گردنم، كمپرس آب سرد تجويز كرد. خوانديد كه ؟ ها؟ محشر است! حالا ديگر اين خبر در سراسر روسيه پيچيد!
آنگاه روزنامه را با عجله از دست پدرش قاپيد، آن را چهار تا كرد و در جيب كت خود چپاند و گفت:
ــ مادر جان، من يك تك پا می روم تا منزل ماكارف ، بايد نشانشان داد … بعدش هم سری به ناتاليا ايوانونا و آنيسيم واسيليچ می زنم و می دهم آنها هم بخوانند … من رفتم! خداحافظ!
اين را گفت و كلاه نشاندار اداری را بر سر نهاد و شاد و پيروزمند، به كوچه دويد.
توکل
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند.مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است.به او گفت:
چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی؟
جواب داد که:
من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا میدهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مرد که از عرفای بزرگ ایران بود، می گوید:
از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم…!
نرگس
کیمیاگر کتابی را که یکی از مسافران کاروان آورده بود به دست گرفت،جلد نداشت، اما توانست نام نویسنده اش را پیدا کند : اسکاروایلد . هم چنان که کتاب را ورق میزد ، به داستانی درباره نرگس برخورد .
کیمیاگر افسانه نرگس را میدانست،جوان زیبایی که هر روز می رفت تا زیبایی خود را در دریاچه ای تماشا کند . چنان شیفته خود میشد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد در جایی که به آب افتاده بود ، گلی روئید که نرگس نامیدندش اما اسکار وایلد داستان را چنین به پایان نمی برد.
می گفت وقتی نرگس مرد ، اوریادها – الهه های جنگل – به کنار دریاچه آمدند که از یک دریاچه آب شیرین ، به کوزه ای سرشار از اشکهای شور استحاله یافته بود .
اوریادها پرسیدند : چرا میگریی ؟
دریاچه گفت : برای نرگس می گریم
اوریادها گفتند : آه شگفت آور نیست که برای نرگس می گریی .. . ؟! ادامه دادند : هرچه بود ، با آنکه همه ما همواره در جنگل در پی اش می شتافتیم ، تنها تو فرصت داشتی از نزدیک زیبایی اش را تماشا کنی
دریاچه پرسید : مگر نرگس زیبا بود ؟
اوریادها ، شگفت زده پاسخ دادند : کی می تواند بهتر از تو این حقیقت را بداند ؟ هر چه بود ، هر روز در کنار تو می نشست
دریاچه لختی ساکت ماند سرانجام گفت :
– من برای نرگس می گریم ، اما هرگز زیبایی او را درنیافته بودم .
برای نرگس می گریم ، چون هربار از فراز کناره ام به رویم خم می شد ، می توانستم در اعماق دیدگانش ، بازتاب زیبایی خودم را ببینم…
هدیه
روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد.
مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.
پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد.مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.
اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.
ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود.
شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟
استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.
پس منتظر هدیه های گران بها نباش بلکه محبت بیندیش.