متن شعر از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
شعر بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست غزل شمارهٔ ۴۴۱ دیوان شمس مولانا می باشد. علیرضا عصار و فرامرز اصلانی این شعر را خوانده اند. در این شعر مولانا با بیانی زیبا تصویری از یک انسان متعالی و ایده آل را به تصویر می کشد.
خواندن اشعار مولانا در مورد خدا با معنی نیز پیشنهاد می شود.
متن شعر انسانم آرزوست
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر کی هست ز خوبی قراضه هاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیل ست بی وفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفا ها همی زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بیتو مرا حبس می شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن های هوی و نعره مستانم آرزوست
گویا ترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جسته ایم ما گفت
آن که یافت می نشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیده ها و همه دیده ها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
می گوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابی ست
وان لطف های زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همی شمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
مولانا در شعر انسانم آرزوست داستان فردی به نام شیخ دیوژن را بازگو می کند. دیوژن فیلسوفی بوده که در روز روشن با چراغی در دست در شهر می چرخیده و وقتی از او سوال میشده علت کارش چیست می گفته در جستجوی انسان هستم. دیوژن فردی ساده زیست و بی اعتنا به دنیا بود و در یک بشکه زندگی می کرد. زندگی او به قدری ساده بود که به او فیلسوف گدا نیز می گفتند. یکی از داستان های جالبی که درباره او وجود دارد این است که روزی اسکندر مقدونی برای دیدنش نزد او رفت و گفت آیا میخواهی کمکت کنم دیوژن در پاسخ به اسکندر مقدونی گفت از جلوی آفتاب برو کنار!
اسکندر در واکنش به این برخورد او گفت: «اگر اسکندر نبودم دوست داشتم دیوژن باشم.»