شعر در مورد خودشناسی، از شاعران معروف

خودشناسی مهم ترین قسمت زندگی هر فردی می باشد. شاعران معروف بسیاری در مورد خودشناسی شعر سروده اند. در این بخش می خواهیم چند شعر در مورد خودشناسی از شاعران معروف را می توانید بخوانید.
شعر در مورد خودشناسی از سعدی
در مسجد و در کعبه به دنبال خداییم
از حس خدا در دلمان دور و جداییمهم مسجدو هم کعبه وهم قبله بهانه است
دقت بکنی نور خدا داخل خانه است
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبحرویی میرود
کان صباحت نیست این صبح جهانافروز را
درد دل دوستان گر تو پسندی رواست
هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست
بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست
گر تو قدم مینهی تا بنهم چشم راست
شعر در مورد خودشناسی
بتا هلاک شود دوست در محبت دوست
که زندگانی او در هلاک بودن اوست
مرا جفا و وفای تو پیش یکسان است
که هر چه دوست پسندد به جای دوست نکوست
مرا و عشق تو گیتی به یک شکم زادهست
دو روح در بدنی چون دو مغز در یک پوست
من چو از خود وا شدم بر خویشتن افشا شدم
تاشناسم خویشتن را با خودم تنها شدم
به حقیقت آدمی باش و گرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیّت
شعر در مورد خودشناسی از حافظ
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق، ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندیدم جز درد
یک مونس نامزد ندارم جز غم
تو نیک و بد خود هم از خود بپرس
چرا بایدت دیگری محتسب
وَ مَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجْعَلْ لَهُ
وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِب
رحمان لایموت چو آن پادشاه را
دید آن چنان کز او عمل الخیر لایفوت
جانش غریق رحمت خود کرد تا بود
تاریخ این معامله رحمان لایموت
شعر در مورد خودشناسی
دل مَنِه بر دُنیی و اسبابِ او
زآنکه از وی، کَس وفاداری ندید
کَس عسل بینیش از این دُکّان نخورد
کَس رُطَب بیخار از این بُستان نچید
هرکه ایّامی چراغی برفروخت
چون تمام افروخت، بادش دَردَمید
صلاحِ کار کجا و منِ خراب کجا
ببین تفاوتِ ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خِرقِهٔ سالوس
کجاست دیرِ مُغان و شرابِ ناب کجا
چه نسبت است بهرندی صَلاح و تقوا را
سماعِ وعظ کجا نغمهٔ رَباب کجا
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتیشکستگانیم ای باد شُرطِه برخیز
باشد که باز بینم دیدار آشنا را
دهروزه مِهر گردون، افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را؟
که به شُکرِ پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
مژهٔ سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
دل عالمی بسوزی چو عِذار برفُروزی
تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی؟
دل و جان فدای رویت بنما عِذار، ما را
به خدا که جرعهای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
شعر در مورد خودشناسی مولانا
ای نسخه اسرار الهی که تویی
و ای آینه جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
از خود بطلب آن چه خواهی که تویی
ای برادر تو همان اندیشهای
مابقی تو استخوان و ریشهای
گر گل است اندیشهی تو گلشنی
و آر بود خاری، تو هیمهی گلخنی
گر گلابی بر سر و جیبت زنند
و آر تو چون بولی برونت افکنند
من هلاکت فعل و قول مردمم
من گزیدهی زخم مار و کژدمم
مردم نفس از درونم در کمین
از همه مردم بتر در مکر و کین
شعر در مورد خودشناسی
آن گشادیشان کز آدم رو نمود
در گشاد آسمانهاشان نبود
در فراخی عرصهی آن پاک جان
تنگ آمد عرصهی هفت آسمان
گفت پیغمبر که: حقّ فرموده است
من نگنجم در خُم بالا و پست
در زمین و آسمان و عرش نیز
من نگنجم این یقین دان ای عزیز
در دل مؤمن بگنجم ای عجب
گر مرا جویی در آن دلها طلب
آن کو ز شیران شیر خورد او شیر باشد نیست مرد
بسیار نقش آدمی دیدم که بود آن اژدها
نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد
گر هست آتش ذرهای آن ذره دارد شعلهها
چون پای خود بر سر نهی پا بر سر اختر نهی
چون تو هوا را بشکنی پا بر هوا نه هین بیا
بر آسمان و بر هوا صد رد پدید آید تو را
بر آسمان پران شوی هر صبحدم همچون دعا
شعر در مورد خودشناسی از فاضل نظری
خودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد
هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد
آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشدگفتم از قصه عشقت گرهى باز کنم
به پریشانى گیسوى تو سوگند، نشدخاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند
تا فراموش شود یاد تو، هرچند نشدمن دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثل زخمى که لبش باز به لبخند، نشددوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند
بلکه چون برده مرا هم بفروشند، نشد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم میریزدآه یک روز همین آه تو را میگیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم میریزد
شعر در مورد خودشناسی
بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم
بر شانه تنهایی خود سر بگذارماز حاصل عمر بههدر رفتهام ای دوست
ناراضیام، اما گلهای از تو ندارم
گوشه ی چشم بگردان و مقدر گردان
ما که هستیم در این دایره ی سرگردان؟