شعر در مورد بهار و سال نو و عید نوروز از شاعران بزرگ
فصل بهار شگفت انگیزترین فصل سال موضوع شعر بسیاری از شاعران بزرگ نامی قدیمی و معاصر است. کمتر شاعری است که درباره بهار، سال نو، عید نوروز نسروده باشد. در این نوشته قصد داریم چندین شعر زیبا در مورد بهار، سال نو و عید نوروز تقدیمتان کنیم که شامل شعر بلند در مورد بهار، شعر کوتاه درباره بهار، شعر نو درباره بهار و به طور کلی زیباترین شعرهایی که درباره بهار سروده شده از شاعران معروف مانند حافظ، سعدی، مولانا، باباطاهر، خیام، صائب تبریزی، سهراب سپهری، شاملو، نظامی، فریدون مشیری، نظامی، سعدی، شهریار، خیام، بابا طاهر و … می باشد. با آرزوی سالی خوش شما را به خواندن اشعار زیبای بهاری دعوت می کنیم.
از شعرهای زیبا درباره بهار می توانید به عنوان کپشن پست های اینستاگرامی، ارسال به دوستان برای تبریک سال نو و یا حتی خواندن و لذت بردن استفاده کنید. شعر زیبا در مورد بهار و طبیعت بسیار زیاد است به همین دلیل سعی کردیم زیباترین شعرهایی که درباره فصل بهار سروده شده و معروفترند را گلچین کنیم که امیدواریم خوشتان بیاید.
فهرست مطالب
- شعر درباره بهار از مولانا
- شعر درباره بهار از احمد شاملو
- شعر درباره بهار و سال نو از حافظ شیرازی
- شعر درباره بهار از عطار
- شعر در مورد بهار از سعدی شیرازی
- شعر در مورد بهار از شفیعی کدکنی
- شعر زیبا درباره بهار و سال نو از صائب تبریزی
- شعر نو درباره بهار از محمد علی بهمنی
- شعر درباره بهار از رهی معیری
- شعر بهاری از ملک الشعرای بهار
- شعر درباره بهار از شهریار
- اشعار فریدون مشیری درباره فصل بهار و سال نو
- شعر درباره بهار از هوشنگ ابتهاج
- شعرهای زیبا درباره بهار از شاعران معروف
شعر درباره بهار از مولانا
شعر درباره بهار کوتاه و عاشقانه از مولوی
اندر دل من مها دلافروز توئی
یاران هستند لیک دلسوز توئی
شادند جهانیان به نوروز و به عید
عید من و نوروز من امروز توئی
شعر درباره بهار دوبیتی از مولانا
ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی
چیزی بیار مانی از یار ما چه دیدی
خندان و تازه رویی سرسبز و مشک بویی
همرنگ یار مایی یا رنگ از او خریدی
گفتی که در چه کاری با تو چه کار ماند
کاری که بیتو گیرم والله که زار ماندگر خمر خلد نوشم با جامهای زرین
جمله صداع گردد جمله خمار مانددر کارگاه عشقت بیتو هر آنچ بافم
والله نه پود ماند والله نه تار ماندتو جوی بیکرانی پیشت جهان چو پولی
حاشا که با چنین جو بر پل گذار ماندعالم چهار فصلست فصلی خلاف فصلی
با جنگ چار دشمن هرگز قرار ماندپیش آ بهار خوبی تو اصل فصلهایی
تا فصلها بسوزد جمله بهار ماند
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشوددیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشودجان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشودخمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشودجاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بیتو به سر نمیشودگاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بیتو به سر نمیشوددل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو میکنی بیتو به سر نمیشودبی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بیتو به سر نمیشودگر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشودخواب مرا ببستهای نقش مرا بشستهای
وز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشودگر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشودبی تو نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بیتو به سر نمیشودهر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود
از مجموعه متن ادبی درباره بهار و متن انگلیسی درباره بهار نیز دیدن فرمایید.
بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را
از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را
زبان سوسن از ساقی کرامتهای مستان گفت
شنید آن سرو از سوسن قیام آورد مستان را
ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل
چو دید از لاله کوهی که جام آورد مستان را
ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانی
چه حیلت کرد کز پرده به دام آورد مستان را
سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند
چو آمد نامه ساقی چه نام آورد مستان را
درون مجمر دلها سپند و عود میسوزد
که سرمای فراق او زکام آورد مستان را
درآ در گلشن باقی برآ بر بام کان ساقی
ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان را
چو خوبان حله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر
که ساقی هر چه درباید تمام آورد مستان را
که جانها را بهار آورد و ما را روی یار آورد
ببین کز جمله دولتها کدام آورد مستان را
ز شمس الدین تبریزی به ناگه ساقی دولت
به جام خاص سلطانی مدام آورد مستان را
شعر در مورد نوروز از مولانا – شعر درباره بهار و شکوفه
مه دی رفت و بهمن هم بیا که نوبهار آمد
زمین سرسبز و خرم شد زمان لاله زار آمد
درختان بین که چون مستان همه گیجند و سرجنبان
صبا برخواند افسونی که گلشن بیقرار آمد
سمن را گفت نیلوفر که پیچاپیچ من بنگر
چمن را گفت اشکوفه که فضل کردگار آمد
بنفشه در رکوع آمد چو سنبل در خشوع آمد
چو نرگس چشمکش میزد که وقت اعتبار آمد
چه گفت آن بید سرجنبان که از مستی سبک سر شد
چه دید آن سرو خوش قامت که رفت و پایدار آمد
قلم بگرفته نقاشان که جانم مست کفهاشان
که تصویرات زیباشان جمال شاخسار آمد
هزاران مرغ شیرین پر نشسته بر سر منبر
ثنا و حمد میخواند که وقت انتشار آمد
چو گوید مرغ جان یاهو بگوید فاخته کوکو
بگوید چون نبردی بو نصیبت انتظار آمد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شعری درباره بهار از مولانا
آمد بهار عاشقان تا خاکدان بستان شود
آمد ندای آسمان تا مرغ جان پران شود
هم بحر پرگوهر شود هم شوره چون گوهر شود
هم سنگ لعل کان شود هم جسم جمله جان شود
گر چشم و جان عاشقان چون ابر طوفان بار شد
اما دل اندر ابر تن چون برقها رخشان شود
دانی چرا چون ابر شد در عشق چشم عاشقان
زیرا که آن مه بیشتر در ابرها پنهان شود
ای شاد و خندان ساعتی کان ابرها گرینده شد
یا رب خجسته حالتی کان برقها خندان شود
زان صد هزاران قطرهها یک قطره ناید بر زمین
ور زانک آید بر زمین جمله جهان ویران شود
جمله جهان ویران شود وز عشق هر ویرانهای
با نوح هم کشتی شود پس محرم طوفان شود
شعر طولانی راجب بهار از مولانا
امروز روز شادي و امسال سال گل
نيكوست حال ما كه نكو باد حال گلگل را مدد رسيد زگلزار روي دوست
تا چشم ما نبيند ديگر زوال گلمست است چشم نرگس و خندان دهان باغ
از كرّ و فرّ و رونق لطف و كمال گلسوسن زبان گشوده و گفته به گوش سرو
اسرار عشق بلبل و حسن خصال گلجامه دران رسيد گل از بهر داد ما
زان مي دريم جامه به بوي وصال گلگل آنجهاني است نگنجه درين جهان
در عالم خيال چه گنجد خيال گلگل كيست؟ قاصديست ز بستان عقل و جان
گل چيست؟ رقعه ايست ز جاه و جمال گلگيريم دامن گل و همراه گل شويم
رقصان همي رويم به اصل و نهان گلاصل و نهال گل، عرق لطف مصطفاست
زان صدر، بدر گردد آنجا هلال گلزنده كنند و باز پر و بال نو دهند
هر چند بر كنيد شما پر و بال گلمانند چار مرغ خليل از پي وفا
در دعوت بهار ببين امتثال گلخاموش باش و لب مگشا خواجه غنچه وار
مي خند زير لب تو به زير ظلال گل
شعر درباره بهار از احمد شاملو
سالی
نوروز
بیچلچله بیبنفشه میآید،
جنبش ِ سرد ِ برگ ِ نارنج بر آب
بی گردش ِ مُرغانهی رنگین بر آینه
سالی
نوروز
بیگندم ِ سبز و سفره میآید،
بیپیغام ِ خموش ِ ماهی از تُنگ ِ بلور
بیرقص ِ عفیف ِ شعله در مردنگی.
سالی
نوروز
همراه به درکوبی مردانی
سنگینی بار ِ سالهاشان بر دوش:
تا لالهی سوخته به یاد آرد باز
نام ِ ممنوعاش را
وتاقچه گناه
دیگربار
با احساس ِ کتابهای ممنوع
تقدیس شود.
در معبر ِ قتل ِ عام
شمعهای خاطره افروخته خواهد شد.
دروازههای بسته
شعر درباره بهار و سال نو از حافظ شیرازی
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
چو گل گر خردهای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرواد از یادت
در شگفتم که در این مدت ایام فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت
برسان بندگی دختر رز گو به درآی
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت
شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست
جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت
شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور کز آن تفرقهات بازآورد
طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت
برای خواندن اشعار عاشقانه حافظ کلیک کنید
شعر زیبا در مورد عید حافظ
ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی
بوی یک رنگی از این نقش نمیآید خیز
دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی
سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن
ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی
دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر
از در عیش درآ و به ره عیب مپوی
شکر آن را که دگربار رسیدی به بهار
بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی
روی جانان طلبی آینه را قابل ساز
ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی
گوش بگشای که بلبل به فغان میگوید
خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی
گفتی از حافظ ما بوی ریا میآید
آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی
شعر بلند درباره عید نوروز از حافظ
روز عید است و من امروز در آن تدبیرم
که دهم حاصل سیروزه و ساغر گیرم
چند روزیست که دورم ز رخ ساقی و جام
بس خجالت که به روی آمد ازین تقصیرم
من به خلوت ننشینم پس از این، ور به مثل
زاهد صومعه بر پای نهد زنجیرم
پند پیرانه دهد واعظ شهرم لیکن
من نه آنم که دگر پند کسی بپذیرم
آن که بر خاک در میکده جان داد کجاست
تا نهم در قدم او سر و پیشش میرم
می به زیر کش و سجادهٔ تقوی بر دوش
آه اگر خلق شوند آگه از این تزویرم
خلق گویند که حافظ سخن پیر نیوش
سالخورده میی امروز به از صد پیرم
شعر سال نو از حافظ
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبیدصفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشیدز میوههای بهشتی چه ذوق دریابد
هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزیدمکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشیدز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز
که گرد عارض بستان خط بنفشه دمیدچنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد
که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنیدمن این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیر باده فروشش به جرعهای نخریدبهار میگذرد دادگسترا دریاب
که رفت موسم و حافظ هنوز می نچشید
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شعر در مورد بهار از حافظ شیرازی
صبا به تهنیت پیر میفروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمدهوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمدتنور لاله چنان بر فروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمدبه گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش
که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمدز فکر تفرقه باز آن تا شوی مجموع
به حکم آنکه جو شد اهرمن، سروش آمدز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد که باده زبان خموش آمدچه جای صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمدزخانقاه به میخانه میرود حافظ
مگر زمستی زهد ریا به هوش آمد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شعر بلند درباره بهار از حافظ
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشیمن نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشیچنگ در پرده همین میدهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشیدر چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشینقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشیگر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشیحافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شعر زیبای حافظ درباره فصل بهار و سال نو
خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد
که در دستت به جز ساغر نباشد
زمان خوشدلی دریاب و در یاب
که دایم در صدف گوهر نباشد
غنیمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفته دیگر نباشد
ایا پرلعل کرده جام زرین
ببخشا بر کسی کش زر نباشد
بیا ای شیخ و از خمخانه ما
شرابی خور که در کوثر نباشد
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند
که حسنش بسته زیور نباشد
شرابی بی خمارم بخش یا رب
که با وی هیچ درد سر نباشد
من از جان بنده سلطان اویسم
اگر چه یادش از چاکر نباشد
به تاج عالم آرایش که خورشید
چنین زیبنده افسر نباشد
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
که هیچش لطف در گوهر نباشد
شعر درباره بهار از عطار
شعر زیبا در مورد بهار از عطار نیشابوری
جهان از باد نوروزی جوان شد
زهی زیبا که این ساعت جهان شد
شمال صبحدم مشکین نفس گشت
صبای گرمرو عنبرفشان شد
تو گویی آب خضر و آب کوثر
ز هر سوی چمن جویی روان شد
چو گل در مهد آمد بلبل مست
به پیش مهد گل نعرهزنان شد
کجایی ساقیا درده شرابی
که عمرم رفت و دل خون گشت و جان شد
قفس بشکن کزین دام گلوگیر
اگر خواهی شدن اکنون توان شد
چه میجویی به نقد وقت خوش باش
چه میگوئی که این یک رفت و آن شد
یقین میدان که چون وقت اندر آید
تو را هم میبباید از میان شد
چو باز افتادی از ره ره ز سر گیر
که همره دور رفت و کاروان شد
بلایی ناگهان اندر پی ماست
دل عطار ازین غم ناگهان شد
شعر زیبا در مورد سال نو و عید نوروز از عطار
هر که را ذرهای ازین سوز است
دی و فرداش نقد امروز است
هست مرد حقیقت ابنالوقت
لاجرم بر دو کون پیروز است
چون همه چیز نیست جز یک چیز
پس بسی سال و ماه یک روز است
صد هزاران هزار قرن گذشت
لیک در اصل جمله یک سوز است
چون پی یار شد چنان سوزی
شب و روزش چو عید و نوروز است
ذرهای سوز اصل میبینم
که همه کون را جگر دوز است
نیست آن سوز از کسی دیگر
بل همان سوز آتشافروز است
سوز معشوق در پس پرده
عاشقان را دلیلآموز است
هرکه او شاهباز این سر نیست
زین طریقت جهنده چون یوز است
تو اگر مردی این سخن پی بر
که فرید آنچه گفت مرموز است
شعر در مورد بهار از سعدی شیرازی
برخیز که میرود زمستان
بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه میکند گل افشان
خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم عشق پنهان
بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان
بس جامه فروختست و دستار
بس خانه که سوختست و دکان
ما را سر دوست بر کنارست
آنک سر دشمنان و سندان
چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران
سعدی چو به میوه میرسد دست
سهلست جفای بوستانبان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
باد بهاری وزید، از طرف مرغزار
باز به گردون رسید، ناله هر مرغ زارسرو شد افراخته، کار چمن ساخته
نعره زنان فاخته، بر سر بید و چنارگل به چمن در برست، ماه مگر یا خورست
سرو به رقص اندرست، بر طرف جویبارشاخ که با میوههاست، سنگ به پا میخورد
بید مگر فارغست، از ستم نابکارشیوه نرگس ببین، نزد بنفشه نشین
سوسن رعنا گزین، زرد شقایق ببارخیز و غنیمت شمار، جنبش باد ربیع
ناله موزون مرغ، بوی خوش لالهزارهر گل و برگی که هست، یاد خدا میکند
بلبل و قمری چه خواند، یاد خداوندگاربرگ درختان سبز، پیش خداوند هوش
هر ورقی دفتریست، معرفت کردگاروقت بهارست خیز، تا به تماشا رویم
تکیه بر ایام نیست، تا دگر آید بهاربلبل دستان بخوان، مرغ خوش الحان بدان
طوطی شکرفشان، نقل به مجلس بیاربر طرف کوه و دشت، روز طوافست و گشت
وقت بهاران گذشت، گفته سعدی بیار
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز
چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش میفروز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسد گو دشمنان را دیده بردوز
بهاری خرم است ای گل کجایی
که بینی بلبلان را ناله و سوز
جهان بی ما بسی بودهست و باشد
برادر جز نکونامی میندوز
نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این گوز
دریغا عیش اگر مرگش نبودی
دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز
شعر در مورد بهار از شفیعی کدکنی
بزرگا گیتی آرا نقش بند روزگارا
ای بهار ژرف
به دیگر روز و دیگر سال
تو میآیی و
باران در رکابت
مژدهی دیدار و بیداری
تو میآیی و همراهت
شمیم و شرم شبگیران
و لبخند جوانهها
که میرویند از تنوارهی پیران
تو میآیی و در باران رگباران
صدای گام نرمانرم تو بر خاک
سپیداران عریان را
به اسفندارمذ تبریک خواهد گفت
تو میخندی و
در شرم شمیمت شب
بخور مجمری خواهد شدن
در مقدم خورشید
نثاران رهت از باغ بیداران
شقایقها و عاشق ها
چه غم کاین ارغوان تشنه را
در رهگذر خود
نخواهی دید
شعر زیبا درباره بهار و سال نو از صائب تبریزی
عرق فشانی آن گلعذار را دریاب
ستاره ریزی صبح بهار را دریاب
غبار خط به زبان شکسته می گوید
که فیض صبح بناگوش یار را دریاب
عقیق در دهن تشنه کار آب کند
به وعده ای جگر داغدار را دریاب
سواد جوهر تیغ قضا به دست آور
دگر اشاره ابروی یار را دریاب
درون خانه خزان و بهار یکرنگ است
ز خویش خیمه برون زن بهار را دریاب
ز نقطه حرف شناسان کتاب دان شده اند
ز خط بپوش نظر، خال یار را دریاب
شرارهاست ازان روی آتشین، انجم
اگر ز سوختگانی شرار را دریاب
تو کز شراب حقیقت هزار خم داری
به یک پیاله من خاکسار را دریاب
همیشه دور به کام کسی نمی گردد
به یک دو جرعه من بی قرار را دریاب
ز فیض صبح مشو غافل ای سیاه درون
صفای این نفس بی غبار را دریاب
ز گاهواره تسلیم کن سفینه خویش
میان بحر، حضور کنار را دریاب
همیشه روی به دیوار جسم نتوان داشت
صفای طلعت جان فگار را دریاب
غبار قافله عمر چون نمایان نیست
دو اسبه رفتن لیل و نهار را دریاب
به خون ز نعمت الوان چو نافه قانع شو
تراوش نفس مشکبار را دریاب
(مشو به برگ تسلی ز نخل هستی خویش
بکوش، میوه این شاخسار را دریاب)
درین ریاض چو صائب ز غنچه خسبان شو
گرهگشایی باد بهار را دریاب
شعر نو درباره بهار از محمد علی بهمنی
بهار بهار
صدا همون صدا بود
صدای شاخهها و ریشهها بود
بهار بهار
چه اسم آشنایی؟
صدات میاد… اما خودت کجایی
وابکنیم پنجرهها رو یا نه؟
تازه کنیم خاطرهها رو یا نه؟
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازهتر از فصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عید آورد از تو کوچه تو خونه
حیاط ما یه غربیل
باغچه ما یه گلدون
خونه ما همیشه
منتظر یه مهمون
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازهتر از فصل شکفتنم کرد
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصهها بود
خواب و خیال همه بچهها بود
آخ… که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
بهار اومد برفارو نقطهچین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجرهها رو دوست داشت
بهار اومد پنجرهها رو وا کرد
من و با حسی دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف، حرفای من کتاب شد
حیف که همش سوال بیجواب شد
دروغ نگم، هنوز دلم جوون بود
که صبح تا شب دنبال آب و نون بود
شعر درباره بهار از رهی معیری
نوبهار آمد و گل سرزده، چون عارض یار
ای گل تازه، مبارک به تو این تازه بهاربا نگاری چو گل تازه، روان شو به چمن
که چمن شد ز گل تازه، چو رخسار نگارلالهوش باده به گلزار بزن با دلبر
کز گل و لاله بود چون رخ دلبر گلزارزلف سنبل، شده از باد بهاری درهم
چشم نرگس، شده از خواب زمستان بیدار
شعر بهاری از ملک الشعرای بهار
رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود
درود باد بر این موکب خجسته، درود
به کتف دشت یکی جوشنی است مینا رنگ
به فرق کوه یکی مغفری است سیم اندرود
سپهر گوهر بارد همی به مینا درع
سحاب لؤلؤ پاشد همی به سیمین خود
شکسته تاج مرصع به شاخک بادام
گسسته عقد گهر بر ستاک شفتالود
به طرف مرز بر آن لالههای نشکفته
چنان بود که سر نیزههای خونآلود
به روی آب نگه کن که از تطاول باد
چنان بود که گه مسکنت جبین یهود
صنیع آزر بینی و حجت زردشت
گواه موسی یابی و معجز داوود
به هرکه درنگری، شادیی پزد در دل
به هرچه برگذری، اندهی کند بدرود
یکی است شاد به سیم و یکی است شاد به زر
یکی است شاد به چنگ و یکی است شاد به رود
شعر درباره بهار از شهریار
از همه سوی جهان جلوه او می بینم
جلوه اوست جهان کز همه سو می بینم
چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل
چهره اوست که با دیده او می بینم
تا که در دیده من کون و مکان آینه گشت
هم در آن آینه آن آینه رو می بینم
او صفیری که ز خاموشی شب می شنوم
و آن هیاهو که سحر بر سر کو می بینم
چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل
آن نگارین همه رنگ و همه بو می بینم
تا یکی قطره چشیدم منش از چشمه قاف
کوه در چشمه و دریا به سبو می بینم
زشتئی نیست به عالم که من از دیده او
چون نکو مینگرم جمله نکو می بینم
با که نسبت دهم این زشتی و زیبائی را
که من این عشوه در آیینه او می بینم
در نمازند درختان و گل از باد وزان
خم به سرچشمه و در کار وضو می بینم
جوی را شده ئی از لؤلؤ دریای فلک
باز دریای فلک در دل جو می بینم
ذره خشتی که فراداشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو می بینم
غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک
خار را سوزن تدبیر و رفو می بینم
با خیال تو که شب سربنهم بر خارا
بستر خویش به خواب از پر قو می بینم
با چه دل در چمن حسن تو آیم که هنوز
نرگس مست ترا عربده جو می بینم
این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست
کز فلک پنجه قهرش به گلو می بینم
آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت
شهریار اینهمه زان راز مگو می بینم
ای وطن آمده بودم به سلام نوروز
مگرم کوکب اقبال تو تابد پیروز
آمدم در پی آن کوکب آفاق افروز
لیک از این غمکده رفتم همه درد و همه سوز
دگر ای مادر غمدیده بخون زیور کن
جشن نوروز بهل، شیون شهریور ک
اشعار فریدون مشیری درباره فصل بهار و سال نو
شعر در مورد بهار از فریدون مشیری
بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکویی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
شعر فریدون مشیری درباره فصل بهار
هوا هوای بهار است وباده باده ی ناب
به خنده خنده بنوشیم جرعه جرعه شراب
در این پیاله ندانم چه ریختی پیداست
که خوش به جان هم افتاده اند آتش وآب
فرشته ی روی من ای آفتاب صبح بهار
مرا به جامی از این آب آتشین در یاب
به جام هستی ما ای شراب عشق بجوش
به بزم ساده ی ما ای چراغ ماه بتاب
گل امید من امشب شکفته در بر من
بیا ویک نفس ای چشم سرنوشت بخواب
مگر نه خاک ره این خرابه باید شد ؟
بیا که کام بگیریم از این جهان خراب
شعر نو زیبا درباره فصل بهار از فریدون مشیری
ای بهار
ای بهار
ای بهار
تو پرندهات رها
بنفشهات به بار
میوزی پر از ترانه
میرسی پر از نگار
هرکجا رهگذار تست
شاخههای ارغوان شکوفه ریز
خوشه اقاقیا ستاره بار
بیدمشک زرفشان
لشکر ترا طلایه دار
بوی نرگسی که میکنی نثار
برگ تازهای که میدهی به شاخسار
چهره تو در فضای کوچه باغ
شعر دلنشین روزگار
آفرین آفریدگار
ای طلوع تو
در میان جنگل برهنه
چون طلوع سرخ عشق
چون طلوع سرخ عشق
پشت شاخه کبود انتظار
ای بهار
ای همیشه خاطرات عزیز!
عاقبت کجا؟
کدام دل؟
کدام دست؟
آشتی دهد من و ترا؟
تو به هر کرانه گرم رستخیز
من خزان جاودانه پشت میز
یک جهان ترانهام شکسته در گلو
شعر بیجوانهام نشسته روبرو
پشت این دریچههای بسته
میزنم هوار
ای بهار ای بهار ای بهار
شعر درباره بهار از هوشنگ ابتهاج
بیا که بار دگر گل به بار میآید
بیار باده که بوی بهار میآیدهزار غم ز تو دارم به دل، بیا ای گل
که گل شکفته و بانگ هزار میآیدطرب میانه خوش نیست با منش چه کنم
خوشا غم تو که با ما کنار میآیدنه من ز داغ تو ای گل به خون نشستم و بس
که لاله هم به چمن داغدار میآیددل چو غنچه من نشکفد به بوی بهار
بهار من بود آن گه که یار میآیدنسیم زلف تو تا نگذرد به گلشن دل
کجا نهال امیدم به بار میآیدبدین امید شد اشکم روان ز چشمه چشم
که سرو من به لب جویبار میآیدمگر ز پیک پرستو پیام او پرسم
وگرنه کیست که از آن دیار میآیددلم به باده و گل وا نمیشود، چه کنم
که بی تو باده و گل ناگوار میآیدبهار سایه تویی ای بنفشه مو باز آی
که گل به دیده من بی تو خار میآید
اشعار هوشنگ ابتهاج درباره بهار
شعرهای زیبا درباره بهار از شاعران معروف
شعر نو درباره بهار از اصغر معاذی
بهــــار آمده اما هــوا هــوای تو نیست
مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست
بـــه شوق شــال و کلاه تـــو برف می آمد…
و سال هاست از این کوچه رد پای تو نیست
نسیم با هوس رخت های روی طناب
به رقص آمده و دامن رهای تـو نیست
کنــــار این همه مهمــــان چقـــــدر تنهایـــم!؟
میان این همه ناخوانده،کفش های تو نیست
بــــه دل نگیر اگـــر این روزهـــا کمی دو دلــــم
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست
به شیشه می خورد انگشت های باران…آه…
شبیه در زدن تــــو…ولـــــی صدای تـــو نیست
تــــو نیستی دل این چتــــر ، وا نخــــواهد شد
غمی ست باران…وقتی هوا هوای تو نیست…!
بهار آمد ، بهار من نیام
گل آمد گُلعذار من نیامد
برآوردند سر از شاخ ، گل ها
گلی بر شاخسار من نیامد
چراغ لاله روشن شد به صحرا
چراغ شام تار من نیامد
جهان در انتظار آمد به اتمام
به اتمام انتظار من نیامدّپیش
باغ در ایام بهاران خوش است
موسم گل با رخ یاران خوشست
چون گل نوروز کند نافه باز
نرگس سرمست در آید به ناز
شعر کوتاه عاشقانه درمورد بهار از بابا طاهر همدانی
جدا از رویت ای ماه دل افروز
نه روز از شو شناسم نه شو از روزوصالت گر مرا گردد میسر
همه روزم شود چون عید نوروز
شعر کوتاه درمورد بهار از عبید زاکانی
چو صبح رایت خورشید آشکار کند
ز مهر قبلة افلاک زرنگار کند
رسید موسم نوروز و گاه آن آمد
که دل هوای گلستان و لالهزار کند
شعر کوتاه درباره ی بهار از نظامی گنجوی
بهاری داری ازوی بر خور امروز
که هر فصلی نخواهد بود نوروز
گلی کو را نبوید آدمی زاد
چو هنگام خزان آید برد باد
شعر درباره بهار و عید از محمد علی ساکی
عید آمده سربه سبزه وگل بزنیم
با برگ شقایقی تفال بزنیمهر چند که دوریم زهم با دم عشق
بین دلمان تا به ابد پل بزنیم
شعر درباره بهار از ایرج قنبری
بهار آمد و شمشادها جوان شده اند
پرندگان مهاجر ترانه خوان شده اند
دوباره پنجره ها بال عشق وا کردند دوباره آینه ها با تو مهربان شده اند
شکوفه های معطر دوباره می خندند
که میزبان قدم های ارغوان شده اند
بهار آمد و آن لاله های روشن دشت چراغ خلوت شب های عاشقان شده اند
صنوبران جوان روی شانه های زمین دوباره چتر گشودند و سایه بان شده اند
شعر درباره بهار کوتاه از خیام
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و بجام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه توست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست
دوبیتی زیبا درباره سال نو از وحشی بافقی
نوروز شد و بنفشه از خاک دمید
بر روی جمیلان چمن نیل کشید
کس را به سخن نمیگذارد بلبل
در باغ مگر غنچه به رویش خندید
شعر زیبای کوتاه درباره فصل بهار از منوچهری دامغانی
نوروز، روزگار نشاطست و ایمنی
پوشیده ابر، دشت به دیبای ارمنی
از بامداد تا به شبانگاه می خوری
وز شامگاه تا به سحرگاه گل چینیهست ایام عید و فصل بهار
جشن جمشید و گردش گلزارای نگار بدیع وقت صبوح
زود برخیز و راح روح بیار
شعر کوتاه از نظامی گنجوی درباره بهار
بهاری داری از وی بر خور امروز
که هر فصلی نخواهد بود نوروز
گلی کو ، را نبوید ، آدمی زاد
چو هنگام خزان آید برد ، باد
شعر کوتاه درباره بهار و زیبایی های آن
صف زد حشم بهار پیرامن گل
ابر آمد و پر کرد ز در دامن گلبا این همه جان نماند اندر تن گل
گر تو به چمن درآیی ای خرمن گل
شعر كوتاه درباره بهار از سنایی
آراست بهار کوی و دروازه خویش
افگند به باغ و راغ آوازه خویشبنمای بهار را رخ تازه خویش
تا بشناسد بهار اندازه خویش
شعری کوتاه درباره بهار از فایز دشتستانی
بهار آمد زمین فیروزهگون شد
به عزم سیر، دلدارم برون شدبه گلچیدن درآمد یار فایز
همه گلها ز خجلت سرنگون شد
شعری از نظامی گنجوی درباره بهار
بهاری داری از وی بر خور امروز
که هر فصلی نخواهد بود نوروز
گلی کو ، را نبوید ، آدمی زاد
چو هنگام خزان آید برد ، باد
دوبیتی درباره بهار از باباطاهر
بهار آیو به هر شاخی گلی بی
به هر لاله هزاران بلبلی بیبه هر مرزی نیارم پا نهادن
مبو کز مو بتر سوز دلی بی
شعر کوتاه در مورد بهار و گل از خیام نیشابوری
بر چهره ی گل نسیم نوروز خوش است
بر طرف چمن روی دل افروز خوش است
از دی که گذشت هر چه بگویی خوش نیست
خوش باش ومگو ز دی که امروزخوش است
شعر کوتاه بهاری از خواجوی کرمانی
خیمة نوروز بر صحرا زدند
چارطاق لعل بر خضرا زدند
لاله را بنگر که گویی عرشیان
کرسی از یاقوت برمینا زدند