Take a fresh look at your lifestyle.

دیالوگ پایانی فیلم روز صفر امیر جدیدی در نقش مامور اطلاعات

در سکانس آخر فیلم روز صفر بعد از اینکه شخصیت مامور اطلاعاتی فیلم با بازی امیر جدیدی دیالوگ زیبا اما کمی شعاری را با خود زمزمه می کند.

بالاخره یه روز اتفاق میفته

کمتر از یک ثانیه طول میکشه ولی تو اون یک ثانیه فقط دارم به این فکر می کنم که کاش یک جوری بزنه که مردم صدای شلیک رو نشنون صدای شلیک بدجوری می ترسونتشون زندگی کردن تو وحشت حقشون نیست قرار بود جنگیدن فقط سهم ما باشه …

“کاش اگر گلوله‌ای هم به سمتم شلیک شد وسط کویر باشد یا در دل دریا که کسی صدایش را نشنود و دلی نلرزد”

درباره فیلم روز صفر

فیلم روز صفر روایتی است از دستگیری عبدالمالک ریگی در فرودگاه ایران. در این فیلم امیر جدیدی در نقش مامور اطلاعاتی بازی می کند که از وقوع یک اتفاق وحشتناک در ایران توسط گروه عبدالمالک ریگی جلوگیری می کند. نقش عبدالمالک ریگی در فیلم روز صفر را ساعد سهیلی بازی می کند که انصافا به خوبی از عهده ایفای این نقش برآمده است.

گرچه نقدهای بسیاری بر این فیلم وارد شده اما فیلم دارای صحنه های زیبای بسیاری است که یکی از آن ها سکانس آخر فیلم روز صفر است.

مگ تک

ممکن است شما دوست داشته باشید
1 نظر
  1. خسرو یزدانی می گوید

    سیاوش و «روزِ صفر»
    او (سیاوشِ داستان) نماد و نمودِ جنگاورانِ میهن پرستی است که تا دمِ فرجامین می جنگد از برای آرامش و شادی مردم. او رو در رو با دشمن می جنگد، تا آن دم که از سوی بی مهرانِ به میهن، روزی در گوشه ای از همین آب و خاک گلوله ای پیشانی اش را بشکافد. او نماد و نمودِ گروه و دسته ای از جنگاورانِ هنوز بی نام و نشانی است که نزدیک ترین هاشان هم پسِ پشتِ این دسته و گروه را نمی شناسند. سیاوش نماد و نمودِ آن گروه و دستهٔ جان برکفی است که جز به میهن و مردم به هیچ چیز وابسته نیست. در این فیلمِ زیبا نه از آخوند خبری هست نه از قرآن و نه از نماز . آنجا که نامِ او و بازگوییِ داستانی حقیقی پرسیده می شود او خود را سیاوش می شناساند که از دلِ اتش گذشته است. براستی هم او نماد و نمودِ سیاوشی است که مهرورزِ راستین است و مردی ست رو راست و باورمندی است کم سخن. سیاوشی که سرانجام روزی با دسیسهٔ آن دیگر نماد و نمودِ بی مهری و چپاولِ ایران کشته خواهد شد. ولی شاید هم آن پسری را که می گویند فرزند اوست و در جایی به سر می برد و هر از گاهی سیاوشِ داستان به او سر می زند همان کیخسروی باشد که فرّ کیانی دارد و خویشکاری اش رستگاری دادن به ایران است…
    بهرهٔ سراسر ازخودگذشتگیِ این نماد و نمودِ آن گروه و دستهٔ جنگاورانِ میهن پرست را زالوهای میهن ستیز می برند. در پایانِ فیلم، حرکتِ دوربین از نگاهِ چپ و پرکینهٔ آن ریشوی بی ریخت به سوی جنگاورِ داستان، نمادِ و نمودِ نگاهِ کینه توزانهٔ چپاولگرانِ میهن است به نماد و نمودِ نگاهبانانِ مهرورزِ ایران. سیاوشی که در صحنه ای از فیلم، براستی از دلِ آتش می گذرد درست همانگونه که در داستانِ خود بازگویی کرده بود. از دلِ آتش و خون می گذرد تا نگذارد تنِ «گربه» پاره پاره گشته و به «موش» دگر شود. سیاوش نمی گذارد روزِ صفرِ ایران آغاز شود. برای امریکا و مزدورانش، روزِ صفر آغاز چهرهٔ خونبار و تنِ زخمی و دردآلود ایران بود. در سراسر فیلم، سیاوشِ داستان زخم ها می خورد و خم به ابرو نمی آورد. هیچکس از او سپاسگزاری نمی کند. او می گوید در سراسرِ داستان در تاریکی ره پیموده است. ولی با دلیری و هشیاری و پشتکار راه را می یابد…
    آیا براستی داستانِ سیاوشِ ما داستانِ روبارویی با یک تروریستِ بی همه چیز است؟ نه و هزار بار نه. داستانِ این فیلم داستانی است حقیقی از نبردی در نهان با دار و دسته های ریگی منش و ایران ستیز بر پهنهٔ تنِ گربه ای به نامِ ایران. ریگی، هم در پاکستان است هم در پایگاهِ بگرام و هم در مشهد و اسپهان و هم در بندرعباس و تهران. سیاوشِ داستان تنگی زمان را درمی یابد و از این رو از او لبخندی بر لب نمی بینیم. او همه جا به ناچار ناشکیبا و بی گذشت است. او تنها سه جا مهربان است. نخست در هلیکوپتر جایی که زخم های همرزمِ خود را می بندد و نوازشش می کند، دیگر آنجا که رفتاری براستی مهربانانه با پسر ۱۷ سالهٔ پاکستانی دارد و نه با فریب که با مهربانی جلیقهٔ انفجاریِ او را خنثی می کند و سرانجام آنجا که جلیقهٔ کارگرِ هواپیمایی را از او می گیرد و دوبار مهربانانه از او پوزش می خواهد. ولی بزرگترین مهرِ او به ایران است و مهربانیِ او با مردمِ ایران. تنها آرزویش نیز آرامش و شادیِ مردم است. انگار خدای او به سانِ خدای داریوش شادی را برای مردم آفریده است و خدای سیاوشِ داستان نیز به او فرّی بخشیده تا برای آرامش و شادی مردم تا فرجامین دم بجنگد. سیاوشِ داستان به هیچ رو خود را در میهنی که با همهٔ وجودش می پرستد ایمن و در پناه نمی بیند. او که همه جا چون سربازی راستین با سری باز و ناپوشیده با دشمنانِ بیرون از ایران روبارو می شود، در پایانِ فیلم در دلِ میهن، سرِ خود را می پوشاند. او را وز وزِ چپاولگرانِ میهن یک دم آرام نمی گذارد و هماره او را می آزارد. سیاوشِ داستان به یقین می داند که اگر آن گروه و آن دسته ای که او نماد و نمودش است دست به کار نشود و قدرت را از دستانِ چپاولگرانِ بی مهر با میهن نستانَد نه از دریای مازندران نشانی می ماند نه از دماوند و نه از دریای پارس. سیاوشِ داستان پیامی ناگفته دارد. او با زبانِ بی زبانی می گوید تا آن ریشوی بی ریخت، که نماد و نمود دسته ها و گروه هایی است که میهن را از ریخت انداخته و با خطر نابودی روبارو ساخته، از قدرت رانده نشود میهن و مردم روی آرامش و شادی را نخواهند دید. سیاوشِ داستان می خواهد آرزویش برآورده شود. آرزوی جنگاورِ داستان در آغوش کشیدنِ ایران است و آرام گرفتن در دلِ خاکِ ایران. او آرزو دارد گلوله ای که چرک اندیشانِ میهن ستیز بر پیشانی او شلیک خواهند کرد در پای دماوند یا در کنار دریای مازندران یا در کنار دریای پارس باشد. سیاوش با این آرزو خود را نمادِ پهنهٔ از دریای مازندران تا دریای پارس می پندارد و آرامشِ خود را آرامشِ این آب و خاکِ ورجاوند می داند…
    فیلم، با صحنه ای مرگ آفرین آغاز می شود.
    زیرِ درختی خشک و بی بار و تپه های بی علف، کودکان در دلِ کتاب ها، اسباز بازی ها، تلویزیون ها و رایانه ها مواد منفجره کار می گذارند. کتاب که می توانست آیین و دانش بیاموزد، اسباب بازی که می توانست کودکی را شاد کند، تلویزیون و رایانه که می توانستند ادب و مهر و پیمان بپراکنند، اکنون در دلِ خود ساچمه های مرگ را انباشته اند. این کودکان را نخست با قرآن و سپس کلاشنیکف به دست و لابلای گِل و لای، مشقِ کشتن و کشته شدن می دهند.
    در این فیلم با دو چهره یکی به پسِ دیگری روبارو هستیم. یکی در پِیِ نابودی ایران است و آن دیگری از برای پاسبانیِ ایران می جنگد. یکی از بالای تپه ای در پاکستانِ چرک آلود کاروانِ مرگ را با غرور می نگرد و آن دیگری در واگنِ متروی برلین از چرتِ کوتاهِ خود می پرد و برمی خیزد و خویشکاریِ خود را که زدودنِ دسیسه هاست پِی می گیرد. سیاوشِ داستان از هزاردالانِ مزدوران و جاسوسان و دسیسه گران باید بگذرد، تردید به خود راه ندهد تا به آماج خود برسد. او باید بسیار مصمم باشد چرا که دشمن نیز در کارِ خود از برای ویرانگری مصمم است و تردیدی به خود راه نمی دهد. ریگی در سویی است که همگی برای نابودیِ ایران مصمم اند ولی سیاوشِ داستان در سویی نیست که یگانگی در آن باشد. در میانه های فیلم، ریگی در تماس تلفنی، سیاوشِ داستان را تهدید به مرگ کرده و پیمان بسته بود آنگاه که او را گرفتار کند با آزار و شکنجه سر از تنِ او جدا خواهد کرد. در پایان ولی این ریگی است که در تورِ سیاوشِ ایران گرفتار می آید. این جا صحنه ای ست زیبا. هواپیما خالی از مسافران است. ریگی از دستشویی که در آن پنهان شده بود بیرون می آید و می نشیند. سیاوش از پشتِ سر وارد می شود و بی آنکه ریگی را بنگرد در ردیفِ دیگر می نشیند و با چشمانِ بسته سرش را به عقب می برد. سیاوشِ ایران با این حرکت بزدلیِ ریگی و پوچیِ پیمانش را نشانگر است. سیاوش نمی داند که آیا ریگی همراهِ خود دشنه ای دارد یا نه ولی نه از ریگی هراسی به دل دارد و نه از مرگ. او پیمان بسته بود که ریگی را در بند خواهد انداخت و چنین کرد. ریگی که خود را سربازِ الله می دانست و پیمان بسته بود که سرِ سیاوشِ ایران را خواهد برید اکنون سیاوش در کنار او نشسته و مانندِ یک اسیر با چشمانی بسته گلوی خود را به دشنهٔ ریگی می سپارد. ولی در نگاهِ ریگی نه دلیری که به وارونه ترس و پیمان شکنی موج می زند…
    ریگی را تخلیهٔ اطلاعاتی کردند و سپس به دارش آویختند…
    سیاوشِ ایران نماد و نمودِ دسته و گروهی است که پیامی با خود دارد؛ پیامِ جانفشانی از برای ایران. سیاوشِ داستان، پاسبانی از آیین ها و ارزش های ایرانی را شدنی می دانَد. سیاوشِ داستان، خموشانه پیام های بزدلانهٔ اپوزیسیون های داخل و خارج را ریشخند می کند چرا که هیچکدام براستی برای ایران و برای ماندگاری و والاییِ ایران کاری نکرده و نخواهند کرد. سیاوشِ داستان پیامی سرپوشیده دارد: باید به جنگاورانِ میهن پرست دل بست. هماره جنگاورانِ میهن پرست به یاری ایران آمده و آن را از دستانِ چرکین رهانیده اند…
    سیاوشِ داستان در بندر عباس، ریشوی بی ریختِ ایران ستیز را از اتاقِ فرمان بیرون می راند و برای درِ ورودی نگاهبان می گذارد و به او فرمان می دهد با اسلحه ای که اکنون بیرون از غلاف است هرکسی خواست وارد اتاق شود را به گلوله ببندد. نگاهِ او به دوربینِ بالای سرِ خود در اتاقِ فرمان، نگاهِ کسی است که پیمان شکن را از اتاق فرمان رانده و از برای پاسداشتِ ایران و ایرانی کودتای میهن پرستانه انجامیده است. او همه جا مسئولیت کاری که می کند را به دوش می گیرد…
    ولی این صحنه ای نمادین است و هنوز ایران در چنگِ کسانی است که به این آب و خاک مهر نمی ورزند و تنها به چپاولِ این سرزمین می اندیشند و همان می انجامند که می اندیشند.
    پیامِ سیاوشِ داستان به همگان نیست. پیام به ارتشتاران و سپاهیانِ میهن پرست است. پیامِ سیاوشِ داستان به سیاوشان است. در این پیام جایی برای تکنوکرات ها و روشنفکران نیست. ایرانِ میهن پرستان و ایرانِ ایران ستیزان براستی که دو چهرهٔ همستار دارند. این دو چهره را در دو فیلم می توان به روشنی دید. یک بازیگر در هر دو فیلم نقشِ قهرمان را دارد. امیر جدیدی در «روزصفرِ» سعید مالکان و امیر جدیدی در «قهرمانِ» اصغر فرهادی. «رحیمِ» اصغر فرهادی همزادِ دزدِ دوچرخهٔ ویتُّریو دِسیکا، فلک زدهٔ اخلاقیِ کشورِ شکست خورده است. «سیاوشِ» سعید مالکان همزاد سیاوشی است که از دلِ آتش می گذرد تا بر ایران بارانِ مِهر ببارد.
    پیامِ «رحیمِ» فرهادی پیام به روشنفکرانی است که بیمارگونه با خودزنی و خوارداشتِ میهنِ خویش شاد می شوند؛ پیامِ «سیاوشِ» مالکان از برای سیاوشانی است که هم بیگانه ستایان را درهم می کوبند، هم وزوزِ چپاولگرانی که بر اورنگ فرمان نشسته اند آزارشان می دهد…
    پیامِ سیاوشِ «روزِ صفر» پیامِ سیاوشانی است که مصمم اند تا دیر نشده برای زخم های نو و کهنِ ایران درمانی بیابند…

    خسرو یزدانی

    به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید!

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.