Take a fresh look at your lifestyle.

شعر با مضمون بی وفایی | اشعار غمگین و احساسی در مورد بی معرفتی

اشعاری در مورد بی وفایی و بی معرفتی

اگر توجه کنید در این دنیا افراد زیادی از بی وفایی و بی معرفتی اطرافیان خود شکوه و شکایت دارند، برخی از خانواده، از دوستان خود، از همسر و معشوق خود و ….. ممکن است بی وفایی، خیانت و بی معرفتی دیده باشند که تحمل این موضوع سخت و دشوار می باشد. بی وفایی و بی معرفتی طرف مقابل را بسیار رنجیده و آزرده خاطر می کند و آسیب های روحی و روانی برای آن فرد نیز به همراه دارد. اگر جزو افرادی که هستید که از این دنیا و اطرافیان خود بی وفایی و بی معرفتی دیده اید با ما همراه باشید، در این پست تعدادی شعر با مضمون بی وفایی برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

اشعار زیبا و احساسی در مورد بی وفایی و بی معرفتی

شعر نو در مورد بی وفایی

من همان دخترک غم زده ی دیروزم

من همان کودک بی تاب برای بودن

که دلش را در اندوه به زنجیر کشید

و به اندازه ی دل رنج کشید

و به اندازه ی بی معرفتی درد کشید

شعر نو احساسی درباره بی وفایی

او ز من رنجیده است
آن دو چشم نکته بین و نکته گیر
در من آخر نکته ای بد دیده است
من چه می دانم که او
با چه مقیاسی مرا سنجیده است
من همان هستم که بودم ، شاید او
چون مرا دیوانه ی خود دیده است
بی وفایی می کند بلکه من
دور از دیدار او عاقل شوم
او نمی داند که من ، دوست می دارم جنون عشق را
من نمی خواهم که حتی لحظه ای
لحظه ای از یاد او غافل شوم…

شعر دو بیتی و کوتاه با مضمون بی وفایی و بی معرفتی

معرفت جاه و مقام نیست به هر کس ندهند

معرفت راه و مرامیست که به هرکس ندهند

معرفت عشق خدائیست به هر نفس ندهند

معرفت بذر نشکفته عشقیست به نا رس ندهند

دلم را مبتلایت کرده بودم

خودم را خاک پایت کرده بودم

ندانستم بی وفا هستی

وگرنه همان اول رهایت کرده بودم

تو که رفتی پریشون شد خیالم

همه گفتن که من دیوونه حالم

نمی دونن که این دیوونه در فکر شفا نیست

که هرچی باشه اما بی وفا نیست

من را به درد خود رها کردی و رفتی
دیدی که با این دل چه ها کردی و رفتی ؟
من با تمام هستی ام دل بر تو بستم
اما تو دل از من سوا کردی و رفتی

در عالم بی وفا کسی خرم نیست

شادی و نشاط در بنی آدم نیست

آنکس که در این زمانه او را غم نیست

یا آدم نیست ، یا در این عالم نیست

میان دست من و تو هزار فرسنگ است

غریب مانده دلم بی وفا دلم تنگ است

سراغ چشم ترم را چرا نمی گیری

مگر جنس دل نازک تو از سنگ است

ترسم که تو هم یار وفادار نباشی

عاشق کش و معشوق نگه دار نباشی

من از غم تو هر روز دوصد بار بمیرم

تو از دل من هیچ خبردار نباشی

بی وفا باشی شکایت می کنند

با وفا باشی خیانت می کنند

مهربانی گرچه آیین خوشیست

مهربان باشی رهایت می کنند . . .

خداوندا چه سخت است این جدایی

چه تلخ است این شراب بی وفایی

جدایی ، بی وفایی ، درد دوری

همه باشد گناه آشنایی

بیچاره ام خسته ام چشم انتظارم

توی این پس کوچه ها تنها نذارم

نیستی از تاریکی شب ها میترسم

بی وفا دارم توی سرما میلرزم

آمدی دیوانه ام کردی و رفتی بی وفا
با غمت هم خانه ام کردی و رفتی بی وفا
مثل شمعی بودی و با یاد خود ای نازنین
تا ابد پروانه ام کردی و رفتی بی وفا

در عالم بی وفا کسی خرم نیست

شادی و نشاط در بنی آدم نیست

آنکس که در این زمانه او را غم نیست

یا آدم نیست ، یا در این عالم نیست

در عالم بی وفا کسی خرم نیست

شادی و نشاط در بنی آدم نیست

آنکس که در این زمانه او را غم نیست

یا آدم نیست ، یا در این عالم نیست

چه شده؟ ای دل دیوانه هوایش کردی؟

با دو چشمان پر از اشک صدایش کردی؟

گفته بودم که دلش معدن بی معرفتی ست

تو نشستی و دلت خوش به وفایش کردی؟

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده‌ ام از پا چرا
نوش‌ داروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می‌ خواستی حالا چرا

میان دست من و تو هزار فرسنگ است

غریب مانده دلم بی وفا دلم تنگ است

سراغ چشم ترم را چرا نمی گیری

مگر جنس دل نازک تو از سنگ است

عاشق شدم و عذاب را فهمیدم
رنجیدن و اضطراب را فهمیدم
در چشم تو عشق را ندیدم اما
معنای دل کباب را فهمیدم
هر روز خطاهای تو را بخشیدم
تا بخشش بی حساب را بخشیدم

یار با ما بی‌وفایی می‌ کند

بی‌ گناه از من جدایی می‌ کند

شمع جانم را بکُشت آن بی‌ وفا

جای دیگر روشنایی می‌ کند

اشعار طولانی و بلند در مورد بی وفایی

یارا بهشت صحبت یاران همدمست

دیدار یار نامتناسب ،جهنم است

هر دم که در حضور عزیزی برآوری

دریاب کز حیات جهان حاصل ،آن دمست

نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمیست

بس دیو را که صورت فرزند آدم است

آنست آدمی که در او حسن سیرتی

یا لطف صورتیست، دگر حشو عالمست

هرگز حسد نبرده و حسرت نخورده‌ام

جز بر دو روی یار موافق که در همست

آنان که در بهار به صحرا نمی‌ روند

بوی خوش ربیع بر ایشان محرم است

وان سنگ دل که دیده بدوزد ز روی خوب

پندش مده که جهل در او نیک محکمست

آرام نیست در همه عالم به اتفاق

ور هست در مجاورت یار محرم است

گر خون تازه می‌رود از ریش اهل دل

دیدار دوستان که ببینند مرهم است

دنیا خوشست و مال عزیزست و تن شریف

لیکن رفیق بر همه چیزی مقدمست

یار با ما بی‌ وفایی می‌ کند

بی‌گناه از من جدایی می‌ کند

شمع جانم را بکشت آن بی‌وفا

جای دیگر روشنایی می‌ کند

می‌ کند با خویش خود بیگانگی

با غریبان آشنایی می‌ کند

جو فروش است آن نگار سنگدل

با من او گندم نمایی می‌کند

یار من اوباش و قلاش است و رند

بر من او خود پارسایی می‌ کند

ای مسلمانان به فریادم رسید

کان فلانی بی‌وفایی می‌ کند

کشتی عمرم شکسته‌ست از غمش

از من مسکین جدایی می‌ کند

آنچه با من می‌کند اندر زمان

آفت دور سمایی می‌کند

سعدی شیرین سخن در راه عشق

از لبش بوسی گدایی می‌ کند

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

این سفر راه قیامت میروی تنها چرا

آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ

اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ

شده نزدیک که هجران تو، ما را بکشد

گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ

کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی

وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ

رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان

جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ

وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی

گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ

همچنین بخوانید: متن نامردی آدمها

اندر دل بی وفا غم و ماتم باد

آنرا که وفا نیست ز عالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غم که هزار آفرین بر غم باد

اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد

آن را که وفا نیست ز عالم کم باد

دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غـم که هزار آفرین بر غم باد

می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست
آنچنان که تارو پودقلب من از هم گسست
می روم با زخم هایی مانده از یک سال سرد
آن همه برفی که آمد آشیانم را شکست
می روم اما نگویی بی وفا بود و نماند
از هجوم سایه ها دیگر نگاهم خسته است

مگ تک

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.