Take a fresh look at your lifestyle.

قصه های قرآن برای کودکان پیش دبستانی کوتاه، زیبا و طولانی

قصه های قرآن برای تربیت کردن کودکان و راهنمایی آنها بسیار مفید می باشد. شما می توانید برای کودکان خود قصه های قرآنی و زیبا را بخوانید تا آنها را با اهل بیت و پیامبران بیشتر آشنا کنید. در ادامه این مطلب چند نمونه از قصه های قرآن برای کودکان پیش دبستانی کوتاه، زیبا و طولانی نوشته شده است که می توانید بخوانید.

داستان حضرت سلیمان:

حضرت سلیمان برای زیارت به خانه خدا رفته بودند که متوجه شد هدهد که پیک مخصوص او بود در کنارش نیست. بعد از مدتی هدهد برگشت و حضرت سلیمان از او پرسید کجا بودی؟ هدهد گفت من به سرزمینی به نام سرزمین سبا رفته بودم در آنجا حاکمی بود به نام بلقیس که همه مردم در آنجا به جای خداوند خورشید پرست هستند.

حضرت سلیمان تصمیم گرفته نامه ای برای بلقیس ملکه سرزمین سبا بنویسد تا او را به خداپرستی دعوت کند. هدهد نامه را به او رساند تا خودش عکس العمل بلقیس را ببیند. بلقیس بعد از خواندن نامه حضرت سلیمان از وزیران خودش پرسید نظر شما درباره نامه چیست؟ ما نیروی زیادی را برای جنگیدن با سلیمان را داریم اما بلقیس که ملکه باهوش و دانایی بود من می خواهم سلیمان را امتحان کنم ببینم واقعا او پیامبر است و علاقه ای به مال دنیا ندارد. او هدایای بسیاری برای حضرت سلیمان فرستاد، حضرت سلیمان عصبانی شد و همه هدایا را پس فرستاد.

حضرت سليمان از همراهانش خواست تا تخت ملکه سبا را نزد او بیاورند. یکی از جن ها که برای حضرت سلیمان کار میکرد این کار را در زمان کوتاهی انجام داد. حضرت سلیمان و همراهانش تغییراتی در تخت بزرگ پادشاهی بلقیس بوجود آوردند وقتی بلقیس وارد قصر خود شد از این همه تغییر شگفت زده شد و به پیامبری حضرت سلیمان ایمان آورد. حضرت سلیمان بعد از مدتی از او خواستگاری کرد و با او ازدواج کرد.

در زمان پیامبر گروهی از کودکان مشغول بازی بودند. ناگهان با دیدن پیامبر(ص ) که به مسجد می رفت، از بازی دست برداشتند و بـه سـوی حضرت محمد دویدند و اطرافش را گرفتند .

آنها دیده بودند پیامبر اکرم (ص )، حسن (ع ) و حسین (ع ) را به دوش خود می گیرد و با آنها بازی می کند .

به این امید, هر یک دامن پیامبر را گرفته, می گفتند: شتر من باش! پـیامبر می خواست هر چه زودتر خود را برای نماز جماعت به مسجد برساند اما دوست نداشت دل کودکان را نیز بکشند.

بلال درجستجوی پیامبر از مسجد بیرون آمد, وقتی جریان را فهمید خواست بـچه ها را تنبیه کند تا پیامبر را رها کنند .

آن حضرت وقتی متوجه منظوربلال شد, به او فرمود: تنگ شدن وقت نماز برای من ازاین که بخواهم بچه ها را برنجانم بهتر است.

پیامبر از بلال خواست برود و از منزل چیزی برای کودکان بیاورد.

بلال رفت و با هشت دانه گردو برگشت.

حضرت محمد (ص) گردوها را بین بچه ها تقسیم کرد و آنها راضی و خوشحال به بازی خودشان مشغول شدند.

نجاشی پادشاه حبشه بود. او برای تبلیغ دین مسیح دست به کار شد و به روش های مختلف تلاش کرد تا دین مسیح را به صورت اول برگرداند و نیروی از دست رفته اش را بدست آورد.

نجاشی وقتی دید از همه ی کشورها مردم برای حج به مکه می روند، تصمیم گرفت راهی پیدا کند تا توجه مردم را از مکه و کعبه دور کند و دل های مردم را به سمت کشور خود متوجه کند به همین خاطر کلیسای باشکوهی درصنعاء (یکی از شهرهای یمن) ساخت و پس از پایان آن را به بهترین شکل تزیین کرد و از بهترین فرش ها و پرده ها استفاده کرد تا زیبایی آن چشم همگان را خیره کند. او فکر می کرد وجود چنین کلیسای بزرگ و باشکوه مردم را از رفتن به مکه باز می دارد و همه ی مردم و اهل مکه و قریش به آن کلیسا می آیند.

اما همه ی تصورات نجاشی غلط از آب درآمد، زیرا نه تنها اهل مکه به آن کلیسا توجه نکردند، بلکه اهالی یمن و حبشه هم مکه را فراموش نکردند و باز برای حج، رهسپار مکه شدند.

نجاشی دیگر نمی توانست کاری انجام دهد، زیرا نمی توانست خود را به زور در دل های مردم جا بدهد و عقیده ی خود را به آن ها بقبولاند. از قضای روزگار یک کاروان تجارتی که همه عرب بودند، از سمت مکه به حبشه برای تجارت آمدند.

تعدادی از عرب ها در یکی از اطاق های کلیسا شب ماندند به دلیل سرد بودن هوا، آتش روشن کردند، اما هنگام رفتن فراموش کردند آتش را خاموش کنند و کلیسا آتش بدی گرفت.

هنگامی که خبر سوختن کلیسا و علت آتش سوزی به گوش نجاشی رسید، خیلی عصبانی شد و با خود گفت: عرب ها از سر دشمنی کلیسای ما را آتش زدند و قسم خورد که کعبه را ویران و نابود کنند.

به همین دلیل نجاشی فرمانده سپاه، ابرهه را صدا کرد و او را با لشکری مجهز از اسب و فیل، سوار و پیاده به مکه فرستاد. ابرهه با سپاه عظیم به سمت مکه راه افتاد، در بین راه غارتگری می کرد، هر کجا گاو و گوسفند و شتر می دید برای خود می گرفت. ابرهه در بیرون شهر مکه مستقر شد. بعد از استراحت برای ویران کردن کعبه به سمت شهر مکه حرکت کرد. اما هنوز وارد شهر مکه نشده بود که به خواست خدا، پرندگانی کوچک به نام “ابابیل” در آسمان مکه پیدا شدند و کم کم خود را بر سر سپاه ابرهه رساندند.

آن پرندگان کوچک دارای سنگریزه هایی به نام “سجیل” بودند و با آن سنگ ها بر سر سپاهیان ابرهه می زدند و هر سنگ یک نفر از سپاه ابرهه را هلاک می کرد. زمانی که این سنگریزه ها به بدن سپاهیان ابرهه یا اهمان اصحاب فیل برخورد می کرد بدن آن ها را سوراخ می کرد. هنوز چیزی نگذشته بود که تمام سپاه، به جز یک نفر هلاک شدند. این سنگریزه ها از عدس بزرگتر و از نخود کوچکتر بودند.

آن یک نفر به سرعت خود را به حبشه رساند و به نزد نجاشی رفت و جریان کشته شدن سپاه را تعریف کرد. نجاشی پرسید: آن پرندگان به چه صورت بودند که سپاه مرا نابود کردند؟ آنگاه یکی از همان پرندگان در هوا پیدا شد، آن مرد گفت اعلی حضرتا! این یکی از همان پرندگان است که لشکر ما را هلاک کرد. سخن آن مرد به پایان رسید و در همان حال سنگریزه ای بوسیله ی همان پرنده بر سر او فرود آمد و در حضور نجاشی جان داد. این حادثه در سال ولادت پیامبر رخ داد.

صالح از نسل ششم حضرت نوح است و به مدت 430 سال زندگی کرد، پیامبر قوم ثمود بود که در حوالی شام زندگی می کرد قوم ثمود از 9 قبیله تشکیل می شدند. حضرت صالح (ع) از طرف خدا برای هدایت قوم ثمود که خود یکی از آنها بود انتخاب شد. قوم ثمود در سرزمین «حجر» زندگی می کردند. این سرزمین بین سوریه و عربستان قرار دارد و هنوز هم آثاری از خانه های آنها در آن وجود دارد. 

قوم ثمود مردمی متمدن بودند. با مهارت خاصی از کوه ها برای خود قصر می ساختند و از دشت های سرسبز هم برای سکونت استفاده می کردند و در کنار باغ ها و کشتزارها و چشمه سارها و نخلستان ها زندگی آسوده و خوشی داشتند. آنها زمستان ها را در خانه های کوهستانی و تابستان ها را در باغ های سرسبز می گذراندند. قوم ثمود بین 300 تا 1000 سال عمر می کردند. 

کم کم بت پرستی و فساد بین مردم شیوع پیدا کرد و خداوند متعال برای هدایت شان حضرت صالح (ع) را که از نظر علم و عقل و احترامِ، خانواده معروف و مُمتاز بود را فرستاد. حضرت صالح (ع) نیز با یادآوری نعمت های بی شمار خداوند آنها را به توبه و آمرزش از خدا دعوت کرد. مردم با دعوت حضرت صالح (ع) مخالفت کردند و در پاسخ به او گفتند : «بی شک تو جادو زده شده ای و عقـلت را از دست داده ای، مگر تو بشری مثل ما نیستی ؟ پس چگونه خود را پیامبر معرفی می کنی ؟ اگر راست می گوئی، معجزه و نشانه ای برای اثبات پیامبریت بیاور و از پروردگارت بخواه که از دل کوه شـتر ماده ی قرمز رنگِ حامله ای بیرون بیاورد.»

حضرت صالح (ع) به خواست خدا آن شـتر را از دل کوه بیرون آورد. با این معجزه فقط تعداد کمی ایمان آوردند و بقیه مردم اتهام جادوگری به پیامبر خدا زدند .خداوند برای امتحان مردم آب رودخانه شهر را به صورت یک روز در میان، بین مردم و شُتر تقسیم کرد، یعنی یک روز مردم از آب استفاده می کردند و یک روز شـتر حضرت صالح، در عوض آن شتر به همه مردم شهر شیر می داد.

افراد گمراه که این معجزه را نشانه پیروزی حضرت صالح (ع) می دانستند، 9 نفر از افراد سنگدل و بی ایمان را برای کشتن حضرت صالح (ع) تشویق کردند، اما چون موفق به این کار نشدند شـتر صالح را کشتند و خداوند نیز سه روز به آنها مهلت داد تا توبه کنند ولی چون حاضر به توبه نشدند صاعقه  آسمانی تمام آن مردم گنهکار را نابود کرد. حضرت صالح (ع) و پیروانش که از این عذاب نجات یافتند به سرزمین دیگری مهاجرت کردند.

در زمان های خیلی دور بر روی زمین فقط دو نفر زندگی می کردند: به نام های آدم و حوا. این دو نفر اولین انسان هایی بودند که خدا آفرید. آنها به خاطر اشتباهشان از بهشت به زمین آمده بودند. در بهشت همه چیز بود بهترین غذاها، بهترین میوه ها، جای راحت برای زندگی و همه چیزهای خوب اما روی زمین هیچ چیز نبود.

نه غذا بود، نه لباس و نه خانه بود. هیچ چیز و هیچ چیز نبود. خداوند که او را دوست می داشت، به او یاد داد که چطور دانه بکارد و گیاه سبز کند، چطور گوسفند و گاو پرورش دهد و از شیر آنها استفاده کند. چطور لباس بدوزد و چطور کارهای لازم زندگی اش را انجام بدهد. آدم و حوا، با هم زن و شوهر شدند و در کنار هم به زندگی ادامه دادند.

آدم و حوا صاحب فرزندانی شدند به نام های هابیل و قابیل، هابیل و قابیل دو برادر بودند که هر کدام مشغول به کاری شدند.

هابیل و قابیل کم کم بزرگ شدند. از کودکی به نوجوانی و بعد به جوانی رسیدند. وقتی جوانانی قوی و برومند شدند، حضرت آدم به آنها گفت: حالا دیگر باید کار کنید. بگویید ببینم چه شغلی دوست دارید؟

هابیل دوست داشت گوسفند بچراند. این شد که از پدرش چند گوسفند گرفت و آنها را به صحرا برد. گوسفند ها کم کم بچه زاییدند و تعداد گوسفندهای هابیل زیاد شد. چند سال بعد او صاحب گله ای بزرگ شد.

اما قابیل به کشاورزی علاقه داشت. او هم تکه ای زمین انتخاب کرد و به کار کشاورزی مشغول شد. با اینکه هابیل و قابیل هر دو از فرزندان آدم و حوا بودند، اما اخلاق و رفتار آنها با هم فرق داشت. هابیل راستگو و درستکار بود. به پدر و مادرش کمک می کرد. مهربان و بخشنده بود حتی با گوسفندانش مهربان بود و نمی گذاشت به آنها سخت بگذرد.

اما قابیل، تندخو و بد اخلاق بود و همه چیز را برای خودش می خواست و به برادرش حسادت می کرد. سال ها و سال ها گذشت حضرت آدم دیگر پیر شده بود روزی از روزها خداوند به او دستور داد که یکی از پسرانش را به عنوان جانشین و پیامبر بعد از خودش انتخاب کند. آدم پرسید: کدام پسر را؟

خداوند گفت: هابیل را. او را جانشین کن و هر چه می دانی به او بیاموز و این خبر را به خانواده ات هم بگو.

آدم به دستور خداوند عمل کرد وقتی خبر به گوش قابیل رسید، حسادت کرد و ناراحت شد و پیش پدرش رفت و گفت: ای پدر! من از هابیل بزرگ ترم، من باید جانشین تو باشم پیامبری بعد از تو به من می رسد.

آدم گفت: اما این دستور خداوند است.

قابیل گفت: من به این دستور عمل نمی کنم.

پس از گفت و گوی زیاد، سرانجام آدم گفت: بسیار خوب، تو و برادرت هابیل، هرکدام هدیه ای برای خداوند ببرید هدیه هر کدام که پذیرفته شد، او پیامبر و جانشین من می شود.

قابیل پرسید: چطور معلوم می شود که هدیه چه کسی پذیرفته شده است؟

آدم گفت: شما هدیه های خود را بالای کوه ببرید هر هدیه ای که مورد قبول خدا باشد، آتشی فرود می آید و آن را با خود می برد.

هابیل و قابیل هرکدام هدیه ای آوردند هابیل بهترین گوسفند گله اش را برای هدیه جدا کرد اما قابیل با خودش مشتی گندم نارس و پوسیده آورد. هر دو برادر هدیه هایشان را بالای کوه روی سنگی گذاشتند و کناری ایستادند. چند دقیقه بعد آتشی فرود آمد و گوسفند هابیل را با خود به آسمان برد.

قابیل دید که هدیه هابیل پذیرفته شده است فهمید که هابیل جانشین پدر و پیامبر بعد از اوست، باز هم حسادت کرد و ناراحت شد. در همین لحظه شیطان پیش قابیل آمد و به او گفت: ای قابیل، کاری بکن اگر هابیل پیامبر بشود، تو مسخره می شوی فرزندان تو مسخره می شوند. قابیل گفت: چه کار کنم؟ شیطان گفت: هابیل را بکش تا خودت جانشین پدرت شوی!

قابیل فریب شیطان را خورد و تصمیم گرفت برادرش را بکشد. از آن لحظه به بعد، منتظر فرصت بود. روز بعد، هابیل که سخت کار کرده بود، خسته در سایه درختی خوابید شیطان باز هم پیش قابیل رفت و گفت: بهترین زمان برای کشتن هابیل، همین حالاست او در خواب است و تو می توانی خیلی راحت او را بکشی.

قابیل همراه با شیطان رفت و دید که هابیل در خواب است سنگی برداشت و محکم بر سر هابیل زد و او را غرق در خون کرد. چیزی نگذشت که قابیل به خود آمد و دید که برادرش را کشته است پشیمان شد اما دیگر پشیمانی فایده نداشت. قابیل ترسید، خواست که جنازه برادرش را در جایی پنهان کند، اما نمی دانست چطور این کار را انجام دهد. دنبال راه چاره بود که دو کلاغ را دید که با هم جنگ و دعوا می کردند یکی از کلاغ ها سنگی برداشت و بر سر کلاغ دیگر زد و او را کشت. بعد با نوک و چنگال های خود زمین را کند و گودالی درست کرد. بعد هم کلاغ مرده را در گودال، انداخت و رویش خاک ریخت.

قابیل از کلاغ یاد گرفت که چطور جنازه هابیل را پنهان کند. او هم گودالی کند و جنازه ی هابیل را در آن انداخت و رویش خاک ریخت.

قابیل از اینکه برادرش را کشت بسیار ناراحت بود و عذاب وجدان داشت. وقتی آدم فهمید که پسرش کشته شده از صبح تا شب گریه می کرد. از طرف خداوند پیامی برای او آمد که ای آدم ناراحت نباش خداوند دوباره فرزند پسری به تو خواهد داد که جای خالی او را برایت پر کند. یکسال بعد حوا فرزند دیگری به دنیا آورد و نام او را هبه الله گذاشتند یعنی هدیه خداوند. زمانی که هبه الله بزرگ شد پیامبر و جانشین پدرش شد.

مگ تک

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.