Take a fresh look at your lifestyle.

معنی ضرب المثل بخور تا توانی به بازوی خویش + داستان و شعر

ضرب المثل بخور تا تواین به بازوی خویش یکی از بیت های شعر سعدی است و داستان آن نیز از حکایت های آن گرفته شده است. این ضرب المثل داستان و معنی بسیار کاربردی دارد که در این بخش می توانید به طور کامل بخوانید.

معنی ضرب المثل بخور تا توانی به بازوی خویش

ضرب المثل بخور تا توانی به بازوی خویش یعنی هر شخصی باید برای به دست آوردن چیزی در زندگی خودش تلاش کند و از نون و بازوی خودش کار بکشد. شخصی که به خودش متکی است و با اراده و تلاش خودش روزی اش را به دست می آورد و برای آینده اش تلاش می کند در حقیقت زندگی بدون منت دارد و فرد موفق تری نیز در آینده خواهد شد.

داستان ضرب المثل بخور تا توانی به بازوی خویش

این ضرب المثل برگرفته از شعری در گلستان سعدی می باشد. در حکایت و داستان ضرب المثل تا توانی به بازوی خویش آمده است که روزی درویشی روباهی را دید که دست نداشت با خودش گفا این روباه چگونه خودش را سیر می کند و غذا به دست می آورد. در همان لحظه شیری شغالی را شکار کرد و از باقی مانده شکار مقداری نصیب روباه شد که او را سیر کرد.

در روز بعد هم همین اتفاق افتاد و درویش با خودش گفت خداوند روزی همه را می رساند.

با خودش گفت پس اگر روزی روباه با خداوند است روزی من هم با او است. پس تصمیم گرفت به گوشه ای بنشیند و کاری نکند تا خداوند برایش غذایی فراهم کند. مدت ها گذشت و از درویش فقط پوست و استخوان باقی مانده بود.

شخصی به او گفت چرا مانند روباه بی حال و شل بر زمین نشسته ای مانند شیر زندگی کنی و تلاش کن برای به دست آوردن نون و روزی ات.

کسی که همانند شیر قوی است اگر همانند روباه خودش را بر زمین بیندازد، سگ هم به او شرف دارد و از او بهتر است. چرا باید منتظر ته مانده غذای دیگران باشی حوری زندگی کن تا بقیه بتوانند از پس تو غذایی به دست آورند.

بخور تا توانی به بازوی خویش که سعیت بود در ترازوی خویش

تا می توانی از بازوی خودت غذا به دست بیاور و بخور چرا که نه منتی بر سر است و هم اینکه آسایش و آرامش بیشتری نیز داری. آدم دانا با عقل و منطق زندگی می کند و آدم نادان خودش پست و بی مصرف جلوه می دهد.

شعر ضرب المثل بخور تا توانی به بازوی خویش

یکی روبهی دید بی دست و پای
فرو ماند در لطف و صنع خدای

که چون زندگانی به سر می‌برد؟
بدین دست و پای از کجا می‌خورد؟

در این بود درویش شوریده رنگ
که شیری برآمد شغالی به چنگ

شغال نگون بخت را شیر خورد
بماند آنچه روباه از آن سیر خورد

دگر روز باز اتفاقی فتاد
که روزی رسان قوت روزش بداد

یقین، مرد را دیده بیننده کرد
شد و تکیه بر آفریننده کرد

کز این پس به کنجی نشینم چو مور
که روزی نخوردند پیلان به زور

زنخدان فرو برد چندی به جیب
که بخشنده روزی فرستد ز غیب

نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست
چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست

چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش
ز دیوار محرابش آمد به گوش

برو شیر درنده باش، ای دغل
مینداز خود را چو روباه شل

چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر
چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟

چو شیر آن که را گردنی فربه است
گر افتد چو روبه، سگ از وی به است

بچنگ آر و با دیگران نوش کن
نه بر فضله‌ی دیگران گوش کن

بخور تا توانی به بازوی خویش
که سعیت بود در ترازوی خویش

چو مردان ببر رنج و راحت رسان
مخنث خورد دسترنج کسان

بگیر ای جوان دست درویش پیر
نه خود را بیگفن که دستم بگیر

خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است

کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست
که دون همتانند بی مغز و پوست

کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلق خدای

مگ تک

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.