داستان ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی را زیاد شنیده اید و در بسیاری از موقعیت ها نیز آن را بکار برده اید. ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی دارای داستان و معنی بسیار جالب و قشنگی می باشد. در ادامه این مطلب می خواهیم به طور کامل با داستان، معنی و همچنین شعر کامل ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی آشنا شویم.
داستان ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
در زمان های گذشته پیرمردی به همراه همسرش در روستایی زندگی می کردند. این پیر مرد و پیر زن تنها دارایی که داشتند یک عدد گاو بود. پیرزن تمام روز خود را مشغول تمیز کردن خانه، دوشیدن شیر گاو بود و از آن برای تهیه پنیر و کره استفاده می کرد. پیر مرد نیز گاو را در ساعتی از روز به چراگاه می برد و آنها زندگی خود را به همین شکل می چرخاندند. تا این که در یکی از روزها یک مرد ثروتمند به روستای آنها آمد و زمانی که گاو پیرمرد را دید به او گفت من این گاو را با مبلغ بسیار بالایی از شما خریداری می کنم. پیرزن که مخالفاین کار بود دائم به پیر مرد می گفت این کار درستی نیست این گاو زندگی ما را می چرخاند. اما پیر مرد گوشش به این حرف ها بدهکار نبود و تصمیم گرفت گاو را بفروشد.
مدتی گذشت و تمام پول آنها تمام شد. پیر مرد که از فروش گاو بسیار ناراحت و پشیمان بود خودش را در خانه حبس کرده بود. پیرزن که از کار پیرمرد بسیار عصبانی بود به او گفت چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟
بهتر است به جای غصه خوردن بلند شوید و بروی کاری برای خودت پیدا کنی.
معنی ضرب المثل چرا عاقل کند که باز آرد پشیمانی
معنی این ضرب المثل از متن آن کاملا پیداست. در زمانی که شخصی بدون فکر دست به انجام کاری می زند و بعد از انجام آن شکست می خورد این ضرب المثل را برای او بکار می برند. انسان عاقل شخصی است که قبل از اقدام به انجام هر کاری به خوبی فکر می کند و نتیجه کار را بررسی می کند و سپس تصمیم به انجام آن می گیرد. کار بدون فکر نتیجه ای جز پشیمانی و شکست به همراه نخواهد داشت.
شعر کامل چرا عاقل کند که باز آرد پشیمانی
بده داد طرب چون شد بلند از لطف ربانی
به نامت خطبهٔ دولت برایت رایت خانی
علم برکش چو استعداد فطری بیطلب دادت
مکین حکم و تاج سروری و چتر سلطانی
به عشرت کوش کز هر گوشه میبینم چو ماه نو
صراحی گردنان رابر زمین پیش تو پیشانی
تو شاخ دولتی بنشین درین بستان سرا چندان
به عیش و خرمی کز زندگانی داد بستانی
چو احسان را به همت قیمت ارزان کردهای بادت
سپاه و جاه و حکم و ملک و مال و منصب ارزانی
عروس ملک چون میبست پیمان وفا با تو
به دست عهدت اول توبه کرد از سست پیمانی
جهان را با نی مثل تو میبایست از آن روزد
به نام نامیت دست جهان کوس جهانبانی
چو در امکان نمیگنجی سخنسنجان چه گویندت
به سیرت عقل اول یا به صورت یوسف ثانی
عجب نبود که گویم سایهٔ خورشید افتاده
به این حجت که تو خورشیدی و در ظل یزدانی
اگر معمار رایت دست از ضبط جهان دارد
نهد معمورهٔ عالم همان دم رو به ویرانی
و گر معیار عدلت از میان تمییز بردارد
گدا در ملک سرداری کند سردار چوپانی
بداندیشت به قید مرگ چون سگ در مرس ماند
به هر جانب که روز رزم شمشیر و فرسرانی
عجب گنجیست عفوت خاصه کز خلق عظیم تو
به دست محرمان پیوسته میآید به آسانی
به غیر از من که دارم بد گناهی عذر از آن بدتر
ولی یک شمه میگویم از آن دیگر تو میدانی
بود مریخ و خورشید آسمان کامکاری را
حسامت در سراندازی و دستت در زرافشانی
مرا ظنی غلط دوش از قبول رشحهٔ لطفت
ابا فرمود و راهم زد به یک وسواس شیطانی
تصور کردم آن تریاق را در نشهٔ دیگر
چه دانستم که خواهد بود یک سر فیض روحانی
کشیدم دست از آن وز دست خود در آتش افتادم
چه آتش شعلهٔ آفت چه آفت قهر سلطانی
پشیمانم پشیمانم که بر خود بیجهت بستم
ره لطف ز خود رائی و بی عقلی و نادانی
مرا عقلی اگر میبود کی این کار میکردم
*چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی*
به تقریب این سخن مذکور شد باز آمدن کز جان
کنم در وادی مدح تو حسانی و سحبانی
زهی رای قضا تدبیرت از حزم قدر قدرت
بلاد عدل را عامل بنای ملک را بانی
اگر خورشید لطف ذرهای بر آسمان تابد
سها را کمترین پرتو بود خورشید نورانی
و گر خود سایهٔ قهرت زمانی بر زمین افتد
شود بینور چون سنگ سیه لعل بدخشانی
سهیل طلعتت گر عکس بر بحر و براندازد
خزف گردد عقیقتر حجر یاقوت رمانی
درافشان چون شود بر تنگدستان ابر دست تو
کند هر رشحه آن قلزمی هر قطرهٔ عمانی
ید بیضا نماید رایتت در وادی نصرت
چه از فرعونی اعدا کند رمح تو ثعبانی
عرق کز ابرشت بر خاک ریزد در دم جولان
کند در پیکر جسم جمادی روح حیوانی
برات عمر اگر خواهد کسی رایت برای او
به حکم از قابض ارواح گیرد خط ترخانی
به قدر دولتت گر طول یابد رشتهٔ دوران
زند دم از بقای جاودانی عالم فانی
عجب گر بر قد گیتی شود رخت بقا کوته
که ذیل دولتت آخر زمان را کرده دامانی
اگر صد سال اید بر کمان کی در نشان آید
به قدر درک ادراک تو سهم و هم انسانی
تو را نام از بزرگی در عبارت چون نمیگنجد
به توشیحش کنم در یک غزل درج از سخندانی
صبوحی کرده میآئی بیا ای صبح نورانی
که برهانم شوی وز ظلمتم یکباره برهانی
درین فکرم که چون ماند بدانجا گرد و جود من
اگر با این شکوه از ناز دامن بر من افشانی
ریاض لطف را سروی سپهر قدر را بدری
سریر خلق را شاهی جهان حسن را جانی
اگر صد بار چون شمعم سراندازی دیت ایربس
که چون پروانه یکبارم به گرد سر بگردانی
لب لعلت نگین خاتم حسنست و بر خوبان
تو را ثابت به آن مهر سلیمانی سلیمانی
دهانت شکر و لب شکرین قد نیشکر خود گو
چرا کامی بود تلخ از تو کاندر شکرستانی
یقین است ای مه از نازت که مانند هلال از من
اگر صد سجده بینی گوشهٔ ابرو نجنبانی
بناشد آدمی را از قبول دل کمالی به
شوم انسان کامل گر سگ کوی خودم خوانی
خرابست آن چنان حالم که رو گردانم از عالم
نگردانی رخ از من صورت حالم اگردانی
الهی تا لوای مهر بر دوش فلک ماند
تو با چتر و لوا بر تخت دولت کامران مانی
نمیداند دعائی محتشم زین به که تا حشرت
بود بر فرق فرقد سامخلد ظل سبحانی