5 داستان کودکانه در مورد بخشندگی | قصه کودکانه در مورد بخشش
ذهن کودکان برای یادگیری هر موضوعی آماده است و برای تربیت یک کودک درستکار باید از همان ابتدا مفاهیمی چون مهربانی، بخشش و انسانیت را از راه های مختلف به آنها آموخت. یکی از راه های ساده برای آموزش به کودکان، استفاده از داستان یا قصه به زبان کودکانه است، بنحوی که کودک فضای داستان را در ذهن خود ترسیم کند و در آینده آن را بکار گیرد. در این مطلب با 5 داستان کودکانه در مورد بخشندگی در خدمت شما عزیزان هستیم که می توانید برای آموزش بخشندگی و مهربانی به کودکان از آنها استفاده کنید.
5 قصه کودکانه در مورد بخشندگی
برای استفاده از داستان کوتاه کودکانه در مورد بخشش و بخشندگی تا انتهای مطلب همراه مینویسم باشید. همچنین پیشنهاد می کنم مجموعه داستان کودکانه در مورد راستگویی و دروغ را از دست ندهید.
داستان کوتاه کودکانه در مورد بخشش
در این بخش از مطلب با یک داستان کودکانه در مورد بخشش از حاتم طائی همراه شما هستیم.
حاتم طائی به بخشندگی زبانزد خاص و عام بود، روزی شخصی از حاتم طائی سوال کرد: آیا از خودت کریم تر دیده ای؟ گفت: بله، دیده ام. پرسیدند: کجا دیده ای؟ گفت: هنگامی که در بیابان می رفتم به خیمه ای رسیدم، پیرزنی آنجا بود و بزغاله ای را پشت خیمه بسته بود. آن زن پیر به استقبال من آمد و از من پذیرایی کرد. دقایقی بعد پسرش آمد و با خوشرویی حال مرا پرسید. پیرزن به او گفت: بلند شو و وسایل پذیرایی از مهمان را آماده کن، آن بزغاله ای که داریم را قربانی کن و غذا آماده کن تا از مهمان پذیرایی کنیم.
پسرش گفت باید بروم هیزم بیاورم، پیرزن گفت اگر تو برای آوردن هیزم به صحرا بروی دیر میشود و میهمان گرسنه می ماند و این در مروت ما نیست.
در این هنگام دو نیزه داشت که آنها را شکست و بزغاله را کشت و غذا را آماده کرد.
بعد از خوردن غذا احوال آنها را جویا شدم و فهمیدم که تنها دارایی آنها همان بزغاله بود که برای پذیرایی از من قربانی کردند.
به پیرزن گفتم مرا میشناسی گفت: خیر، خودم را معرفی کردم و گفتم: من حاتم طائی هستم، باید به دیار ما بیایی تا مهربانی شما را جبران کنم و به شما هدایایی بدهم!
پیرزن قبول نکرد و گفت: ما از مهمان پاداش نمی گیریم و نان را به پول نمی فروشیم؛ از این سخاوت بی نظیر فهمیدم که او از من کریم تر و بخشنده تر است.
قصه کودکانه در مورد بخشندگی
شخصی نزد امام علی (ع) آمد و گفت: يا اميرالمؤمنين حاجتى دارم. ایشان فرمود: حاجتت را روى زمين بنويس. من گرفتارى را آشكارا در چهره تو مى بينم و لازم نیست بر زبان بیاوری. آن شخص روى زمين نوشت: من فقيرى نيازمندم.
امام علی (ع) دو لباس زیبا و گران قیمت به او هدیه داد. شخص فقیر با یک شعر از ایشان تشکر کرد.
امام علی (ع) این بار یکصد دینار به او هدیه داد. نزدیکان حضرت گفتند: يا اميرالمؤمنين او را ثروتمند كردى!
امام علی (ع) فرمود: من از پيامبر (ص) شنيدم كه فرمود: مردم را در جايگاه خود قرار دهيد و به شخصيت آنها احترام بگذاريد. سپس فرمود:
من تعجب مى كنم از بعضى افراد که بردگان را با پول مى خرند اما آزادگان را با نيكى و بخشش خود نمى خرند. بخشش انسان را برده و بنده مى كند.
قصه کودکانه در مورد بخشش
دو تا دوست در صحرا راه می رفتند و در طول سفر درباره موضوعی شروع به بحث نمودند. یکی از آن ها به صورت دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود، سخت ناراحت شد و جای سیلی بر صورت او ماند، اما بدون این که حرفی بزند بر روی شن نوشت: امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد.
آن ها دوباره به راه افتادند و رفتند تا این که به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند در آنجا حمام کنند تاغبار راه را از سر و صورت خود پاک کنند.
فردی که سیلی خورده بود در باتلاقی گیر افتاد و هر لحظه درحال فرو رفتن بود، تا اینکه دوستش او را نجات داد. بعد از این که فرد سیلی خورده، نجات پیدا کرد و سرحال شد، روی یک سنگ نوشت: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد.
دوستش که سیلی زده بود و جان او را هم نجات داده بود، شاهد کار او بود، از او پرسید: هنگامی که به تو صدمه زدم، روی شن ها نوشتی، اما حالا روی سنگ می نویسی، دلیل کارت چیست؟ دوستش پاسخ داد: وقتی کسی به ما بدی می کند، باید آن را روی شن بنویسیم تا بادهای بخشش آن را پاک کنند. اما هنگامی که کسی کار خوبی در حق ما کرد، باید روی سنگ ثبت کنیم تا باد نتواند آن را از بین ببرد و برای همیشه حک شود تا همه ببینند و یاد بگیرند.
داستان در مورد بخشش برای کودکان
در داستانی آمده که دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند، یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی تشکیل داده بود و دیگری مجرد بود. شب ها در پایان کار، دو برادر همه چیز از جمله سود و محصولات را با هم نصف می کردند.
تا اینکه یک روز برادر مجرد پیش خودش فکر کرد و گفت: اینکه همه چیز را باهم نصف می کنیم کار درستی نیست، من مجرد هستم و خرج زیادی ندارم ، اما او خانواده بزرگی را اداره می کند و نیاز به پول بیشتری دارد.
شب که شد یک کیسه پر از گندم برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و به محصولات او اضافه کرد. در همین زمان برادری که ازدواج کرده بود پیش خودش فکر کرد و گفت: اینکه ما همه چیز را نصف کنیم کار درستی نیست، من سر و سامان گرفته ام اما بردرم هنوز ازدواج نکرده و باید برای آینده اش آماده شود.
شب که شد با یک کیسه پر از گندم مخفیانه به انبار برادر رفت و به محصولات او اضافه کرد. سال ها گذشت و هر دو برادر متعجب بودند که چرا همیشه ذخیره گندم آنها با هم مساوی است. تا این که یک شب در راه انبار همدیگر را دیدند، مدتی به هم خیره شدند و بدون انکه حرفی بزنند، کیسه هایشان را زمین گذاشتند و همدیگر را در آغوش گرفتند.
داستان کودکانه در مورد بخشش
حضرت محمد (ص) همسایه اى یهودى داشت که برای نشان دادن خشمش از اسلام و پیامبر (ص) ایشان را خیلی اذیت مى کرد، هر روز یک کار غیر انسانی انجام می داد، از پشت بام خاکستر همراه آتش و یا زباله بر روى پیامبر (ص) مى ریخت، اما پیامبر (ص) کریمانه از کنار آن مى گذشت.
یک روز خبرى از مرد یهودى نشد، پیامبر (ص) جویای مرد یهودی شد و گفتند بیمار شده است. ایشان فرمود: باید به عیادتش برویم! و به سمت خانه مرد یهودی حرکت کرد و در خانه را زد. در این هنگام، همسرش پشت در آمد و گفت: کیست؟ حضرت فرمود: پیامبر مسلمانان به عیادت همسایه بیمار خود آمده است.
زن به شوهرش گفت و مرد یهودى که خیلی متعجب شده بود، گفت: در را باز کن تا به خانه بیاید. پیامبر(ص) وارد خانه شد و کنار بستر مرد یهودی نشست. حال او را پرسید و با شروع به صحبت کرد گویی که این مرد هیچ آزار و اذیتی نداشته است.
مرد یهودى احساس شرم کرد و در حالی که از خجالت صورت خود را پوشانده بود، از پیامبر(ص) سوال کرد: برخورد شما جز دستورات دینی است یا اخلاق شخص شما این چنین است؟
ایشان فرمود: جزء دستورات دینى است، و ما به همه مسلمین سفارش مى کنیم که چنین رفتار کنند. مرد یهودى با برخورد زیبای پیامبر (ص) مسلمان شد.