Take a fresh look at your lifestyle.

شعر در مورد دوست از مولانا

مولانا شاعر برجسته و سرشناس ایرانی است که بیشتر عمر خود را در ترکیه سپری کرد و در همان جا نیز دار فانی را وداع گفت. آرامگاه او در شهر قونیه در کشور ترکیه می باشد. اشعار زیبای مولانا در سراسر جهان طرفدارن فراوانی دارد. همچنین او شعرهای بسیار زیبایی درباره دوست سروده است. در ادامه شعرهایی در مورد دوست از مولانا را می توانید بخوانید.

شعرهای زیبا در مورد دوست از مولانا

گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت

هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی

ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن

تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را

اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود

یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا

غزل شماره 3 مولانا

ما عقل نداریم یکی ذرّه وگر نی

کی آهوی عاقل طلبد شیر نری را

بی‌عقل چو سایه پیَت ای دوست دوانیم

کان رویِ چو خورشیدِ تو نبوَد دگری را

غزل شماره 97

ای جان تو به جان جان رسیدی

وی تن بگذاشتی تنی را

یاقوت زکات دوست ما راست

درویش خورد زر غنی را

آن مریم دردمند یابد

تازه رطب تر جنی را

غزل شماره 122

یا دیدن دوست یا هوایش

دیگر چه کند کسی جهان را

تا دیدن دوست در خیالش

می‌دار تو در سجود جان را

پیشش چو چراغپایه می‌ایست

چون فرصت‌هاست مر مهان را

وامانده از این زمانه باشی

کی بینی اصل این زمان را

چون گشت گذار از مکان چشم

زو بیند جان آن مکان را

غزل شماره 126

ما را سفری فتاد بی‌ما

آن جا دل ما گشاد بی‌ما

آن مه که ز ما نهان همی‌شد

رخ بر رخ ما نهاد بی‌ما

چون در غم دوست جان بدادیم

ما را غم او بزاد بی‌ما

ماییم همیشه مست بی‌می

ماییم همیشه شاد بی‌ما

ما را مکنید یاد هرگز

ما خود هستیم یاد بی‌ما

بی ما شده‌ایم شاد گوییم

ای ما که همیشه باد بی‌ما

درها همه بسته بود بر ما

بگشود چو راه داد بی‌ما

با ما دل کیقباد بنده‌ست

بنده‌ست چو کیقباد بی‌ما

ماییم ز نیک و بد رهیده

از طاعت و از فساد بی‌ما

غزل شماره 128

روح زیتونیست عاشق نار را

نار می‌جوید چو عاشق یار را

روح زیتونی بیفزا ای چراغ

ای معطل کرده دست افزار را

جان شهوانی که از شهوت زهد

دل ندارد دیدن دلدار را

پس به علت دوست دارد دوست را

بر امید خلد و خوف نار را

چون شکستی جان ناری را ببین

در پی او جان پرانوار را

گر نبودی جان اخوان پس جهود

کی جدا کردی دو نیکوکار را

جان شهوت جان اخوان دان از آنک

نار بیند نور موسی وار را

جان شهوانی‌ست از بی‌حکمتی

یاوه کرده نطق طوطی وار را

گشت بیمار و زبان تو گرفت

روی سوی قبله کن بیمار را

قبله شمس الدین تبریزی بود

نور دیده مر دل و دیدار را

غزل شماره 176

خیال دوست تو را مژده وصال دهد

که آن خیال و گمان جانب یقین کشدا

در این چهی تو چو یوسف خیال دوست رسن

رسن تو را به فلک‌های برترین کشدا

به روز وصل اگر عقل ماندت گوید

نگفتمت که چنان کن که آن به این کشدا

بجه بجه ز جهان همچو آهوان از شیر

گرفتمش همه کان است کان به کین کشدا

غزل شماره 228

زان شاهد شکرلب زان ساقی خوش مذهب

جان مست شد و قالب ای دوست مخسب امشب

زان نور همه عالم هر شیوه همی‌نالم

تا بشنود احوالم ای دوست مخسب امشب

گاهی به پریشانی گاهی به پشیمانی

زین عیش همی‌مانی ای دوست مخسب امشب

یک روز تو گر خواری یک روز تو مرداری

از ما چه خبر داری ای دوست مخسب امشب

بیرون شو از این هر دو بیگانه شو ای مردو

قم قد ضحک الورد ای دوست مخسب امشب

از هجر تو پرهیزم در عشق تو برخیزم

شمس الحق تبریزم ای دوست مخسب امشب

غزل شماره 292

تا نقش خیال دوست با ماست

ما را همه عمر خود تماشاست

آن جا که وصال دوستانست

والله که میان خانه صحراست

وان جا که مراد دل برآید

یک خار به از هزار خرماست

چون بر سر کوی یار خسبیم

بالین و لحاف ما ثریاست

چون در سر زلف یار پیچیم

اندر شب قدر قدر ما راست

چون عکس جمال او بتابد

کهسار و زمین حریر و دیباست

از باد چو بوی او بپرسیم

در باد صدای چنگ و سرناست

بر خاک چو نام او نویسیم

هر پاره خاک حور و حوراست

بر آتش از او فسون بخوانیم

زو آتش تیزاب سیماست

قصه چه کنم که بر عدم نیز

نامش چو بریم هستی افزاست

آن نکته که عشق او در آن جاست

پرمغزتر از هزار جوزاست

وان لحظه که عشق روی بنمود

این‌ها همه از میانه برخاست

خامش که تمام ختم گشته‌ست

کلی مراد حق تعالاست

غزل شماره 364

گم شدن در گم شدن دین منست

نیستی در هست آیین منست

تا پیاده می‌روم در کوی دوست

سبز خنگ چرخ در زین منست

چون به یک دم صد جهان واپس کنم

بنگرم گام نخستین منست

من چرا گرد جهان گردم چو دوست

در میان جان شیرین منست

شمس تبریزی که فخر اولیاست

سین دندان‌هاش یاسین منست

غزل شماره 430

گم شدن در گم شدن دین منست

نیستی در هست آیین منست

تا پیاده می‌روم در کوی دوست

سبز خنگ چرخ در زین منست

چون به یک دم صد جهان واپس کنم

بنگرم گام نخستین منست

من چرا گرد جهان گردم چو دوست

در میان جان شیرین منست

شمس تبریزی که فخر اولیاست

سین دندان‌هاش یاسین منست

غزل شماره 442

ای گل تو را اگر چه که رخسار نازکست

رخ بر رخش مدار که آن یار نازکست

در دل مدار نیز که رخ بر رخش نهی

کو سر دل بداند و دلدار نازکست

چون آرزو ز حد شد دزدیده سجده کن

بسیار هم مکوش که بسیار نازکست

گر بیخودی ز خویش همه وقت وقت تو است

گر نی به وقت آی که اسرار نازکست

دل را ز غم بروب که خانه خیال او است

زیرا خیال آن بت عیار نازک است

روزی بتافت سایه گل بر خیال دوست

بر دوست کار کرد که این کار نازکست

اندر خیال مفخر تبریز شمس دین

منگر تو خوار کان شه خون خوار نازکست

غزل شماره 447

مگ تک

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.